
عمق دریا را آنها که بر شنهای گرم ساحل نشسته و دستی به آب تر نکردهاند نخواهند فهمید. غوّاص و ملّاح میدانند که دریا بیش از یک واژه و یک مفهوم است. آنها میدانند زیرا در دریای طوفانی و آرام راندهاند و ماندهاند.آنها میدانند زیرا با دریا زیستهاند و رهاورد این زندگی این است که دریا را فهمیدهاند. آیتالله حسنزاده آملی یکی از شاگردان دریای شعرانی است از که تجربه زیستن با او برایمان میگوید. این مصاحبه اولین بار با عنوان جلوههایی از حیات علمی علامه شعرانی در کتاب زندگینامه و خدمات علمی و فرهنگی آیتالله میرزا ابوالحسن شعرانی در سال 1385 منتشر شد. آن چه میخوانید گزیده ویرایش شده و تدوین یافته از این مصاحبه است.
آشنایی ما با استاد به این شکل بود که مرحوم آقا شیخ محمدتقی آملی گفتند: اگر شما بتوانید به محضر شریف ایشان تشرف پیدا کنید و ایشان هم بپذیرند، ایشان شما را اشباع خواهند کرد و شما راضی خواهید بود. گفتم: اگر قبول نکردند؟ گفتند: قبول میکنند، میتوانید از جنابآقای میرزا مهدی الهی قمشهای هم استفاده کنید. این دو بزرگوار را ایشان معرفی کردند. نشانی آقای شعرانی را هم ایشان دادند. بنده غروب آمدم سه راه سیروس ـ که حالا چهار راه شده ـ آدرس را سؤال کردم . رفتم مسجد، دیدم، دو یا سه نفر نشستهاند. وقت اذان شده بود. یک، آقای شیخی را هم دیدم که گوشهای نشسته. سلام کردم و نشستم. مواظب بودم تا آقای شعرانی بیاید. این آقا شیخی که آنجا نشسته بود، عمامة کوچکی بر سر داشت و زیر عمامهاش هم یک کلاه حصیری بود. آدم خیلی بیقید و بیرنگ و وارستهای به نظر میرسید. تا مؤذن اذان گفت. دیدم که این آقای شیخ برخاست و اقامة نماز کرد. بنده رفتم به صف ایستادم. از یکی از آقایان که در صف نماز حاضر بود، سؤال کردم: این آقا کیست؟ گفت: ایشان آقای حاج میرزا ابوالحسن شعرانی است. حالا با آن وصفی که جناب آقای آملی کردند، سبحانالله!
نماز خواندیم و تمام شد و ایشان که خواستند تشریف ببرند بیرون، من جلویشان را گرفتم و فرمایش آقای شیخ محمدتقی را خدمتشان گفتم. ایشان گفتند ما وقت نداریم و نپذیرفتند. باز هم رفتم، نپذیرفتند. تا بر اثر تکرار زیاد و رفت و آمد، گفتند: ما بنا داریم رسائل و مکاسبی شروع کنیم، شما میخواهید بیایید؟ کمکم درِ رحمت باز شد و رفتیم محضر شریف ایشان، که محضر پر برکتی برای بنده بود. حضرت آقای شعرانی خیلی به گردن بنده حق دارد. بنده در حضور شریف ایشان ابتدا رسائل و مکاسب را شروع کردم. تمام رسائل و مکاسب شیخ انصاری را به مدت سه سال، خدمت ایشان خواندم. بعد کفایه را شروع کردیم. بعد اشارات شیخالرئیس را محضر پر برکت ایشان خواندم. عمده درس تفسیر بنده نیز خدمت آقای شعرانی بود. بنده از اول تا آخر تفسیر مجمع البیان طبرسی را کلمه به کلمه خدمت ایشان خواندم. خیلی آن محفل درس تفسیر برای من ارزشمند بود. خدمت ایشان که بودم، در سال تعطیلی نداشتیم. بنده یادم نمیرود که سال بر ما گذشت و دو روز تعطیل کردیم. یکی روز عاشورا، یکی روز شهادت حضرت امام مجتبی (ع) و بقیة روزها را درس خواندیم. ایشان خودشان شایق بودند.
حجره ما در مدرسه مروی بود، چون میخواستم نزدیکتر باشم این مدرسه را انخاب کردم. وگرنه مدرسة حاج ابوالفتح برای ما، روحانیت و معنویت و برکت داشت. البته مدرسة مروی هم روحانیت و برکت داشت. ما به سفارش جناب آقای شعرانی به مدرسة مروی محضر حضرت آقای میرزا محمدباقر آشتیانی آمدیم ، و ایشان ما را امتحان فرمودند و پذیرفتند و در مدرسه به ما حجره دادند. ما هم از مدرسه مروی به درس آقایان میرفتم. یکی از خاطرات خوشی که از محضر شریف ایشان دارم، این است که یک زمستان که برف خیلی سنگینی آمده بود از حجره بیرون آمدم، برف را نگاه کردم و مردد بودم که به کلاس درس بروم یا نروم. اگر نمیرفتم دلیلی بر تنبلی من و عدم عشق و شوق من بود، به هر حال تصمیم گرفتم بروم. رفتم تا در خانة ایشان در سه راه سیروس، خواستم درب بزنم. با آن برف سنگین که آمده بود، خجالت کشیدم. مدتی ایستادم که کسی بیرون بیاید، اما کسی نیامد. دیدم وقت درس هم دارد میگذرد. در هر صورت درب را زدم. آقازاده ایشان در را باز کردند، وارد شدم و رفتم دیدم ایشان مشغول نوشتن هستند. با انفعال وارد شدم، سلام کردم و به محض نشستن عذرخواهی کردم. گفتم: آقا! مزاحم شدم، میخواستم نیایم. گفتند: چرا؟ گفتم: در این برف نمیخواستم مزاحم بشوم. گفتند: از مدرسة مروی تا اینجا میآیید، گداها را در راه می بینید؟ گفتم:بله. گفتند: امروز آنها بودند یا نبودند؟ گفتم: چرا بودند، امروز که روز کسب و کار آنهاست. ایشان گفتند: خوب آنها که تعطیل نکردند، ما چرا تعطیل کنیم؟!
ایشان واقعاً برای من پدری بودند که من عاجزم از بیان و توصیف آن، خدمت ایشان خیلی کتاب خواندم. تمام رسائل، تمام مکاسب، جلدین کفایه، اکثر اسفار را برای اولین بار خدمت ایشان خواندم. یک دوره رجال اردبیلی ، یک دوره درایه و اکثر شفای شیخ را خدمت ایشان خواندیم. بعد از آنکه مکاسب تمام شد، جواهر فقه را خدمت ایشان شروع کردم و چون دیگر به صورت سطح نبود و به صورت درس خارج بود، و عنوان درس خارج فقه داشت و تعطیلی کم داشتیم، پیشرفت خیلی خوب بود. مثلاً طهارت جواهر، خمس جواهر، صلات جواهر، حج جواهر، ارث جواهر، زکات جواهر، را خدمت ایشان خواندم و در عرض این درسها، ریاضیات را شروع کردیم. ایشان اوایل فرمودند ریاضیات را فقط روزهای تعطیل میخوانیم، لذا روزهای تعطیل شروع کردیم به خواندن ریاضیات، بعد از آنکه مقداری پیش رفتیم به حضور شریف ایشان عرض کردم: آقا، ما پنجشنبه و جمعه پیشرفتمان کم است، اگر اجازه بفرمایید داخل هفته هم بخوانیم.
ایشان ماشاءالله حوصلهای داشتند. بعدالطلوعین کفایه میگفتند. نماز صبح را زود میخواندیم و در درس ایشان حاضر میشدیم. بعد صبحانهای میخوردند و قلیان میکشیدند و میآمدند درس مکاسب میگفتند. عدهای که کفایه میخواندند میرفتند و بعضی برای خواندن مکاسب میآمدند؛ مکاسب که گفته میشد بعضی از آقایان میرفتند و ما مینشستیم اسفار یا شفا و اشارات میخواندیم، بعضی از آقایان در اشارات شرکت داشتند. بعد از آنکه درس فلسفه تمام می شد به تعبیر شریف ایشان، میفرمود: حالا نوبت این کفریات شده. ریاضیات و هیئت و اینها را به مطایبه میگفت کفریات است! به درس ریاضیات، هیئت و نجوم مینشستیم، چه بسا برای من پیش آمده بود که بینالطلوعین خدمت ایشان میرفتم و گاه میدیدم که اذان ظهر میگویند و عجیب بود حوصلة ایشان و آن بزرگواری و قوت و قدرت روحی و ایمانی ایشان، و الا با بنیه عادی این کارها وفق نمیدهد.
شرح چغمینی را که خواندم به تشریحالافلاک مسلط شدم. سی فصل خواجه ، تنویهات ملا مظفر را و… همه را در عرض کتابهای درسی قرار دادیم. البته در خلال درس سؤال میشد، کار هم میکردیم و عجیب درس میخواندیم، و آن بزرگوار هم که دیدند من خیلی تشنة درس هستم، مثل پدر مهربانی لطف و عنایت کردند بعد فرمودند که باید اقلیدس به تحریر جناب خواجه را بخوانید. اقلیدس حساب و هندسة استدلالی است که اصول اقلیدس میگویند. ، این را از اول تا آخر خدمت ایشان خواندم. آنکه خوانده شد، فرمودند که باید اکرمالالائوس را بخوانی، اکرمالالائوس مثلثات کروی و از متوسطات است، یعنی بعد از خواندن تحریر اقلیدس، آن کتاب را باید خواند. آن کتاب را هم خواندیم که خیلی سنگین و مشکل است.
آنکه خوانده شد، فرمودند: حالا باید اسطرلاب بخوانی، کتاب اسطرلاب را داشتیم اما آلت اسطرلاب نداشتیم. در مدرسه سپهسالار قدیم (شهید مطهری)، کتابخانة ملی و بعضی کتابخانههای دیگر بود، لکن اجازه بیرون بردن از مدرسه را به ما نمیدادند، چون عتیقه بود. مدرسه مروی هم اسطرلاب داشت. یک روز جناب آقای شعرانی فرمودندکه مدرسة مروی اسطرلاب دارد، باید جناب آقا میرزا محمد اجازه بفرمایند تا ما از آن استفاده کنیم. و ایشان آگاه بودند که کتابهای مدرسه مروی و اسطرلاب را نمیشود از آنجا بیرون آورد. لذا فرمودند: من میآیم به حجره شما و آنجا به شما درس میدهم. این دیگر کمال ایثار و بزرگواری بود. روزی هم فرمودند که میرویم منزل آقا میرزا محمدباقر آشتیانی. بنده در خدمت ایشان راه افتادیم که به خانه آقای آشتیانی برویم. آن روز باران هم میآمد. این پیرمرد در همین باران از سه راه سیروس تا منزل آقای آشتیانی که آن روز پشت مدرسه مروی بود، آمدند. به ایشان فرمودند که آقا میخواهند اسطرلاب بخوانند، اجازه بفرمایید که اسطرلاب مدرسه در اختیار ایشان باشد که من روزها به اینجا بیایم و درس بگویم. آقا میرزا محمدباقر هم محبت فرمودند و اسطرلاب مدرسه را در اختیار قرار دادند و الان هم در کتابخانه هست. اسطرلاب را خدمت ایشان خواندم و متن آن بیست باب خواجه نصیرالدین طوسی بود، که به صورت درس میخواندیم و در کنار آن رسالة هفتاد باب جناب شیخ بهایی به صورت مطالعة عرضی و تطبیقی بود و چون عشق بود و ایشان هم بزرگواری داشتند و خیلی هم دراین علوم مسلط بودند. من اسطرلاب را خیلی خوب خدمت ایشان خواندم به طوری که بعد از آن اسطرلاب عبدالرحمن صوفی را که بیش از سیصد باب است، مطالعه و تطبیق میکردم و حس میکردم که میفهمم.
آقای شعرانی ذوالفنون بودند. بنده هیچکدام از اساتیدم را به تبحر در فنون مثل ایشان ندیدم. اینها که اسم بردم خیلی قوی بودند اما مثل این بزرگوار در تمام فنون ندیدم. یکی از کتابهای دوره شفا، علم موسیقی است. دانستن موسیقی که گناه نیست، حتی مرحوم شیخ بهایی در کشکول نقل میکند از مرحوم علامه که یک وقت برای معالجة بیماری، موسیقی به کار میرفته. علم آنکه حرام نیست عملش به فرض حرام است. مرحوم آقای شعرانی موسیقی هم میدانست. فرانسه را به اندازه عربی میدانست و مسلط بود. آن لحن شیرینش هیچگاه از خاطرم نمیرود. گاهگاهی از ایشان عباراتی میپرسیدم که آقا! این عبارت را چطور باید معنا کرد؟ ایشان دیکسیونر(دیکشنری) را میگرفت… دندان نداشت و چند تا از دندانهایش ریخته بود… این الفاظ فرانسه را با آن دندانهای ریختهاش خیلی شیرین و جالب میخواند. گاهی هم مختصر تبسمی میکرد. ترکی خوب میدانست و تلفظ میکرد. انگلیسیاش خوب بود، اما نه مثل فرانسهاش. فرانسهاش خیلی قوی بود. عبری را میدانست. کتابهای عبری را هم داشت. خودش به من میگفت که من عبری را پیش یک ملای یهودی خواندهام.
در ریاضیات عالیه، در نجوم، من بارها این مطلب را به عرض رساندهام درمیان علمای روحانی ما در عصر خودم، بنده کسی را به تبحر در ریاضیات از ایشان بهتر و برتر ندیدم. الان، چند کتاب شرح اسطرلاب دارم که آن وقت نداشتم. جناب آقای شعرانی شرح اسطرلاب بیرجندی را داشت، اما بنده نداشتم. به ایشان گفتم: اجازه میفرمایید از روی نسخه شرح بیرجندی شما استنساخ کنم؟ فرمودند: مانعی نیست. با اینکه ایشان به کسی کتاب نمیداد و هر کسی از ایشان کتاب میخواست میفرمود: کتابهای من لازماند، متعدی نیستند! بالاخره کتاب، برای اهل علم، مثل اره و تیشه و لوازم کار نجار است و نباید از او گرفت.
شرح شاطبی درعلم تجوید را، بنده خدمت آقای شعرانی خواندم، شرح شاطبی متن و شرح است؛ متن آن ـ اگر اشتباه نکنم ـ بیش از هزار بیت شعر در تجوید قرآن است و تمام این شعر به قافیة لام تمام میشود و آن کتاب استدلالی در فن تجوید قرآن است. خود ایشان فرمودند: من شرح شاطبی را پیش پدرم خواندهام. و همینطور دیوان شعر محیالدین عربی و همینطور، دیگر بزرگان. اینها معارف را در قالب الفاظ موزون درآوردهاند که قهراً طبایعی که مستقیم و سلیم و روان هستند، شعر را خوش دارند و این یک امر غریزی است که در کسوت شعر، بهتر حفظ میکنند. مثلاً گلشن راز شبستری؛ چقدر خدمت به عالم عرفان کرده که آن مطالب نغز را در لباس زیبای شعر درآورده است. البته موضوعی را باید تذکر داد و آن این است که ما یک شعر مذموم داریم و یک شعر ممدوح، و این دو اشتراک لفظی دارند.
جناب علامه شعرانی در ادبیات هم قلم توانایی داشت؛ فارسی را خیلی سنگین و قوی و فصیح مینوشت. دیوان شعرشان به چاپ نرسید. شعرشان مانند اشعار شیخالرئیس، میرداماد و مرحوم جلوه، سنگین و با هیبت و ثقیل بود مثل شعرهای شیخ الرئیس، فارسیاش، عربیاش، مثل آن قصیده خیلی غرّاء نونیه فخر رازی در مدح امام هشتم (ع). وقتی آن قصیده را دیدم، عقیدهام نسبت به فرموده شیخ بهایی درباره فخر رازی بیشتر شد؛ چون شیخ بهایی در تفسیر حمدش میفرماید: اگر کسی در نوشتههای فخر رازی توغل بفرماید میبیند که فخر رازی مایل به تشیع است. بعد از آنکه این فرمایش را شنیدم، چند جا من فرمایشاتی از فخر رازی پیدا کردم که دیدم که حق با جناب شیخ بهایی است. مثلاً فخر رازی با آنکه «امام المشککین» است و از مبدأ تا معاد را زیر سؤال برده، اما بیدغدغه حضرت فاطمه را معصومه میداند ـ صلوات الله علیها ـ قصیدهای دارد قصیده نونیّه در مدح امام هشتم و این قصیده را یکی از علمای پیشین به نام عبداللطیف شیروانی معروف به افلاطون شرح کرد و هنوز به چاپ نرسیده. قصیده فارسی است، شرحش هم به فارسی است و خیلی شیرین و سنگین. مطلعش این است:
بال مرصع بسوخت مرغ ملمع بدن
اشک زلیخا بریخت یوسف گل پیرهن
صفحه صندوق چرخ گشت نگونسارباز
کرد برون باد صبح مهره مهر از دهن
شعله خاور گرفت از سر کبریت، دود
دوده فرو شست پاک دور شعات زبن
صبح برآمد ز کوه دامن اطلس کشان
چون نفس جبرئیل از گلوی اهرمن
تا یزَک باسد قبح دست به یغما نکرد
چاک نزد پرنیان بر تن نازک پرن
بزم صبوح صبا ذوق نسیم عرب
شوق نسیم مساء بوی اویس قرن
63 بیت شعر است در مدح امام هشتم به این سنگینی، مرحوم شعرانی اشعارش اینطوری است، شعرش سنگین است.
یکی از برکات دیگری که در محضر مبارکشان داشتیم این بود که به توفیقات الهی، یک دوره تفسیر مجمعالبیان را، خود کتاب را خواندیم ـ با لغت و قرائت و اِعراب و حجت، همه و همه ـ که بیش از دو سال طول کشید.
مهر استاد/ آيت الله سيدرضي شيرازي
خيلي عشقي درس ميداد و خيلي خودماني حرف ميزد. موقع درس گفتن جوش نميخورد و راحت تدريس ميکرد. گاهي اوقات بچههايش ميآمدند، آنها را مينشاند در بغلش و ميبوسيد و درس هم ميداد. حال بچّهها را ميپرسيد و به آنها ميخنديد و به ما هم ميخنديد. بعد آنها را مرخّص ميكرد و شروع ميكرد به درس دادن. خيلي مرد وارستهاي بود. بدون تكبّر بود. مرد متواضعي بود، سر به زير بود، در مقابل دانشمند و عالم به راستي متواضع بود و كوچكي ميكرد. با اين كه معمولاً آزاد مينشست، من ميديدم وقتي با بعضي از ملّاهاي تهران برخورد ميكند، خيلي خودش را جلوي آنها جمع و جور ميكند و خيلي مؤدب و فروتن مينشيند. به آنها محبت کرده و نسبت به علم متواضع بود.
ایشان مرد دلیل و برهان بود و در اصول معارف به ذوقیات متعارف، از استحسانات متعارف، یک مقداری ابا داشت. دلیل میخواست و به ما هم میفرمود: که برهان میخواهد. از فواید بسیار مفید و ارزشمند محضر مبارک بزرگان اینکه کتب روایی را پیش دو بزرگوار دیدیم: یکی چند جلد بحار که خدمت آقای طباطبایی و یکی وافی که خدمت آقای شعرانی خواندیم. گاهی که در محضرشان وافی خوانده میشد، میفرمود که ببین آقا! این همه صحابه با پیغمبر بودند، یک نفر پیدا نشد که بیان امیرالمؤمنین (ع) را داشته باشد و این همه تابعین بعد از آن آمدند، نشد که یک نفر بیان حضرت سجاد (ع) مثل صحیفه سجادیه، یا کسی بیان امام صادق (ع) را داشته باشد یا دیگر بزرگواران ائمه (علیهمالسلام) مفاد فرمایششان این بود که خود همین روایات، همین معجزات قولی «حجت بالغه» است بر حجت بالغه بودن آنها، و الا این همه دانشمندان، این همه نویسندگان، این همه صاحبان مقامات،حریریها، بدیع الزمانها چرا نتواستند چیزی در ردیف آن آثار بیاورند؟ این نهجالبلاغه، این کلمات قصار، کلمات علمی است.
وقتی درس اسفار بود، راجع به آخوند ملاصدرا، تعبیر شریف ایشان این بود که میفرمود: مرحوم آخوند لطف الهی بود. زمانی که غرب مردم را به مادیگری و مادیات گرفتار و از آن سو، از ماورای طبیعت بیخبر و آنطور متوقف در ماده شدند، خداوند سبحان هم از این طرف در مقابلشان چنین مردی را برانگیخت و هشداری داد به همه که اینطور نباشید که اخلد فی الارض و از فوق ارض و باطن عرش و از خداوند عالم و حقیقت بیخبر بوده باشید. این نظری است که مرحوم شعرانی درباره آخوند داشتند. این مطلب را مشافهتاً از ایشان شنیدم. شفا را ما پیش چهار نفر خواندیم: خدمت مرحوم شعرانی، جناب آمیرزا احمد آشتیانی، جناب فاضل تونی و جناب آقای طباطبایی. خدمت آقای طباطبایی برهان شفا را خواندیم، عمده شفا را خدمت آن بزرگواران خواندیم. خدمت جناب آقای شعرانی عمده شفا را خوانیدم یعنی از کتاب نفس شروع کردیم و کتاب نبات و حیوان و تشریح….؛ خدمت ایشان. بعد به حضور شریف ایشان عرض کردم که شفا کتابی بزرگ است اگر دو درسه شود زودتر به انجام میرسد. درس دیگر را اجازه بفرمایید بروم خدمت فلانی ـ آقایی را اسم بردم ـ از ایشان بخواهم ببینم ایشان قبول میکنند. مرحوم شعرانی فرمودند: اگر جناب فاضل تونی شفا قبول کند خوب است. ایشان خیلی به فاضل تونی علاقه داشت، از جنبه علمیتش و ادبیتش و… ما فصوص را که خدمت آقای فاضل تونی خواندیم به اشاره ایشان بود. فرمود: اگر ایشان، فصوص بگویند خیلی خوب است. بعد مرحوم شعرانی فرمود: ما به سن شما بودیم که آقای فاضل تونی یکی از اساتید به نام و معروف زمان خودش بود، اگر قبول فرمایند خوب است. که ما رفتیم و بالاخره پذیرفتند و فصوص و شفا را خدمت فاضل تونی خواندیم. بله! فرمود آن آقا آدم خوبی است، حرف خیلی میداند، اما طلبه، ملای کتابی میخواهد، آن آقا، ملای کتابی نیست.
یکی از محسنات ایشان این بود که به افکار و آرای قدما در مسائل فقهی خیلی عنایت داشت،. اصلاً اعتنا داشت به افکار قدما؛ زیرا که آنها قریبالعهد بودند، شرایطی و آدابی که برای انها بود، پختگی و کارکشتگی آنها و قبول آنها برای ایشان اهمیت داشت. زیرا اگر یک حدیثی را آنها قبول کردند ما نمی توانیم یک رجالی را، سلسله سندی را با دغدغه و وسوسه پیش بیاوریم و به آقایان قدما ایراد کنیم. از صفات دیگر ایشان اینکه در برابر اساتیدش خیلی خاضع و متواضع بود و آنها را به بزرگی اسم میبرد و میفرمود: کسی که درباره بزرگان دین، بیان و قلم و روش ناروا داشته باشد، اولین جایزهای که از خدا میگیرد این است که از برکات انفاس آنها محروم میشود. و خیلی بزرگان دین را احترام میکرد.
از خصایص دیگر ایشان این بود که دست به هر کتابی دراز نمیکرد، حتی المنجد در میان کتابهایش نبود و خودش صریحاً فرمود: این کتاب المنجد را برای دانشجوهای مدارس نوشتهاند نه برای عالم روحانی. ملا دست میبرد به کتابهای علمی اساسی لغت، به جمهره ابن دُرید، تاجالعروس و صحاح، به این جور کتابها که کتاب است نه به منجدی که برای بچههای مدرسه نوشتهاند.
همچنین ایشان عجیب در «ولایت» متصلب بود و حتی در ابتدای کتاب نفسالمهموم مرحوم حاج شیخ عباس قمی (ره) که ترجمه فرمود، اظهار علاقه و تضرع و تأدب به پیشگاه اهل بیت ولایت نموده است با فرمایشاتی خواندنی و شیرین.
ایشان حقیقت امر استاد است، ما مدح میکنیم؛ خداییش، واقع عرض میکنم و نعوذبالله در پی آن نیستیم که کسی را بالا ببریم. نسبت به دیگران اهانت بشود یا از ستودن کسی بخواهیم خودمان را بستاییم. یک کسی خیال کند که ستودن استاد برگشت میکند بالعرض و بالتبع، به ستودن خودش، نه شهدالله العلی العظیم. متن واقع را دارم عرض میکنم. آن واقعیت عشق به درس و بحث و به مطالعه و تحقیق، واقعیت عشق را داشت. این آثار علمی ایشان چه جور به عمرش وفق داده؟ اصلاً سر تا پا عشق بود.
یک وقتی من مدرسه مروی بودم؛ یکی از آقایان بزرگوار، اساتید نامدار، اهل تألیف گاهی به من سری میزد، گاهی از ما حال میپرسید، آمد و گفت: از امروزِ تهران خبر داری؟ عرض کردم: آقا، من طلبهام و خبر ندارم. گفت: امروز یک هواپیما کتاب خطی از تهران پرواز کرد برای آمریکا. اینها که پیش میآمد، مرحوم آقای شعرانی میفرمود که ضرر و صدمهای که بر معارف و فرهنگ این کشور، این پدر و پسر (رضا خان و محمدرضا) زدند، مغول نزده بودند. این هم یکی از فرمایشات ایشان بود.