
«برای شاگردانش، هم استاد بود و هم رفیق» این جمله را میتوانی از زبان تکتک شاگردان او بشنوی. شاگردان استادی که درس و بحث را پلهای برای رشد و تربیت خود و دوستانش میدانست و نه آیینهای برای تکثر خودبینیها. آنچه تقدیمتان میشود خلاصه گفتگو با آیت الله احمدیفقیه یکی از شاگردان علامه شعرانی است. گفتگویی که برای اولینبار و به طور مبسوط در اندیشهنامه علامه شعرانی منتشر شد و در اینجا گزیدهای تدوین یافته از آن را میخوانیم.
بنده از چند نفر از بزرگان راجع به مرحوم آیتالله علامه شعرانی نکاتی را شنیده بودم که بسیار جالب بود. زمانی با مرحوم سیدنا الاستاد علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه درباره مرحوم علامه شعرانی که آن وقت حیات پُر برکتشان باقی بود، سؤال کردم یا سر صحبت باز شد، ایشان فرمود: در عالم اسلام مثل او را ندیدم. یا در عالم اسلام منحصر به خودش هست و البته معلوم است در عالم اسلام که ایشان تعبیر کردند، مقایسه با انبیا و ائمه و اولیا نیست، بلکه در بین علما خواستند بگویند. شاید براساس اینکه ، هم فقیه ، هم ریاضیدان بود ،هم اطلاعات تاریخی داشت، و بر علم هیئت چه با معیار قدیم و چه جدید و مقایسه با احکام شرع ، متخصصی مسلم بود. ایشان خیلی مخلص بود. علاوه بر اینها، ایشان بر زبانهای خارجی هم مسلط بودند. این موارد از ویژگیهایی است که این شخصیت بزرگ را تبدیل به یک عالم کرده بود. بیجهت هم نبود که سیدنا الاستاد فرمودند در عالم اسلام منحصر به خودشان هست. لذا اگر ایشان را مقایسه کنیم مثلاً با مرحوم علامه حلی خیلی بیجا نیست. از جمله افراد دیگری که از ایشان تجلیل میکرد مرحوم سیدنا الاستاد علامه و فقیه بزرگوار آیتالله العظمی حاج سید احمد خوانساری (اعلی الله مقامه) بود. گویا در اوایلی که مرحوم آیتالله العظمی خوانساری به تهران تشریف برده بودند خیلی با آقای شعرانی ارتباط صمیمی پیدا کرده بودند و اینگونه روابط معنوی و علمی ادامه داشت، چون گاهی در جلسات خصوصی مرحوم علامه شعرانی نیز از آقای خوانساری خیلی تجلیل میکردند. مرحوم سیدنا الاستاد علامه آیتالله العظمی آقای رفیعی قزوینی که استاد امام (ره) بودند و هم درس فقه و هم اصول داشتند، یکی دیگر از کسانی بود که فوقالعاده به آقای شعرانی اظهار علاقه نشان میداد و به علمیت ایشان اقرار داشت. آقای بهبهانی هم خیلی به آقای شعرانی علاقهمند بود و بالعکس. بعضی دیگر از اعاظم هم در قم مثل مرحوم آیتالله حاج میرزا هاشم لاریجانی آملی مکرر میفرمودند: ما خدمت آقا میرزا ابوالحسن شعرانی درس خواندیم و استفادهها کردیم. مرحوم آقا میرزا هاشم خاطره جالبی هم از ایشان نقل میکرد.میفرمودند: ما در تهران در مدرسه مروی تحصیل میکردیم و در مدرسه سپهسالار قدیم هم آمد و شد داشتیم. یک از شرایط آن مدرسه این بود که باید در آن یک درس فلسفه میخواندند. بنده هم که گاهی ماه رمضان آنجا ساکن بودم باید امتحان میدادم. بنا شد عدهای از آقایانی که هیئت امنای آنجا و ظاهرا حکومتی بودند، از ما امتحان بگیرند. علامه شعرانی ابتدای بحث مواد ثلاث یعنی وجوب و امکان و امتناع اسفار اربعه را حسابی برای من خواندند. بعد میان کتاب چوب کبریت گذاشتند و چندین بار کتاب را باز و بسته کردند تا فردا موقع امتحان به محض این که باز کنند همانجا بیاید. از آنجا که نوعا در ایام قدیم کتاب کم بود هر کس باید با خودش کتاب میبرد. وقتی کتاب را به دست ممتحن دادم با تعجب پرسید: شما آمدید اسفار را امتحان بدهید؟! گفتم: بله. آنان با حالت تعجب دوباره پرسیدند مطمئنی میتوانی امتحان بدهی؟! گفتم: عندالامتحان معلوم میشود. اسفارهای قدیم یک مجلد بود، یک جلد کتاب رحلی طولانی یعنی 9 جلد را در یک جلد آورده بود. همین که ممتحنین کتاب را باز کردند ابتدای مواد ثلاث آمد. من هم شروع کردم به خواندن کتاب. ممتحنین با تعجب به هم نگاه میکردند و میگفتند: آیا شما همه اسفار را اینگونه مسلطی؟
علم براي همه/ مهدي محقق
معتقد بود که علم را بايد از آن صُقع عالي که عالمان آن را ويژة خود ميدانند، پايين آورد و در دسترس مردم عادي قرار داد؛ از اين روي، خود در زماني که عضو «شوراي عالي فرهنگ» بود، درس منطقِ شرح منظومه را در يکي از اتاقهاي «وزارتِ فرهنگِ» آن زمان ارائه ميداد که عالم و عامي و رئيس و کارمند در آن شرکت ميکردند.
خلاصه ایشان امتحان را بسیار با موفقیت داده بود و در ادامه این جریان میفرمود : آقای شعرانی در عین اینکه استاد هست، رفیق هم هست.
اولین جلسه که خدمت ایشان رفتم وقتی بود که حوزه به مناسبت شهادت حضرت امام صادق (ع) یا ایام فاطمیه که شهادت آن حضرت هست تعطیل بود. ولی درس ایشان که شب و بعد از نماز برگزار می شد تعطیل نبود. پس از سلام و حال و احوال گفتند از کجا آمدید؟ گفتم از قم آمدیم و میخواهیم درس شما بیاییم. از ایشان پرسیدم که همه شب درس دارید؟ فرمودند بله. گفتم آمدیم تجربه بکنیم که اگر خوب بود و پسندیدیم، بعداً هم بیاییم خدمتتان. ایشان گفتند با یک جلسه و چند جلسه که نمیشود تجربه کرد. من گفتم چون درس علامه طباطبایی را دیدهام شاید با همین چند جلسه معیار دستم بیاید.
از مشخصات بارز ایشان ساده بیان کردن مطالب درس و شوخی در درس بود. بنده چند ماه رمضان، محرم، صفر و احیاناً تعطیلی تابستان پیوسته خدمتشان بودم. یک ماه رمضان در مدرسه سپهسالار ساکن بودیم. صبح میرفتیم منزل ایشان درس. بعد از ظهر هم درس بود و شب هم ، بعد از افطار درس داشتیم. خیلی مفید بود. در همان ماه رمضان با حالت تنهایی که حقیر داشتم ، آن بزرگوار حق پدری را نیز مانند استادی درباره من ایفا میفرمود.
به هر حال مدتی مدید اینطوری بود که عصر چهارشنبه میرفتیم تهران و پنجشنبه و جمعه خدمت مرحوم آقای شعرانی بودیم. درس رسمی ایشان اسفار بود ولی ما الهیات شفا هم مقداری خدمت ایشان شروع کردیم. بخشی از اشارات خدمت ایشان خواندیم. تقریباً گاهی بنده بودم، گاهی هم اخوی هم بودند و گاهی نفر دیگری هم میآمد و این درس فقط به ما چند نفر منحصر بود.شرح چغمینی ، مقداری از مباحث خلاصه الحساب شیخ بهایی و مقداری از مفتاح الحساب غیاثالدین جمشید را سطر به سطر خواندیم.کمکم طوری شده بود که بعضی جاهایش را ما عبارت میخواندیم و ایشان نظر میدادند. بعضی از جاهایی که مشکل بود، ایشان یک تأملی میفرمودند و برای ما توضیح میدادند. یادم هست در یکی از جلسات وقتی به مبحث مشکلی رسیدیم آقا فرمودند این باشد برای هفته دیگر تا من نگاه میکنم. جالب اینکه هفته بعد پنجشنبه که آمدیم ایشان فرمودند: من یادم رفته بود مطالعه کنم و مدت 10 دقیقه همانجا مطالعه کردند و نگاه کردند و کاملاً بحث را برای ما باز کردند. خیلی ایشان به ما محبت کردند. جمعهها چون طرف صبح یا بعد از ظهر یک شخصی میآمد و منزل را مرتب میکند، لذا خارج از منزل برای ما تدریس میفرمودند مثلاً مروی یا سه راه سیروس. نماز ایشان هم میرفتیم. در مسجد سرحوض نماز میخواندند. از مدرسه سپهسالار به سمت مسجد که میآمدید یک کوچه مستقیم داشت به مسجد سرحوض که محله یهودیها بود. یادم میآید یک روز وقتی میخواستم از وسط کوچه عبور کنم، یهودیها تنهای به من زدند. چون جوان و جابک بودم توانستم سریع از دستشان فرار کنم. بعد از نماز وقتی همراه آقا به منزل رفتیم به ایشان عرض کردم: امشب گرفتار یهودیهای این محل شدم. ایشان فرمودند: البته بعضی از اینها هم آدمهای بدی نیستند. فرمودند: یک ملای یهودی توی محل بود؛ من رفتم پیش او و عبری خواندم و اشاره کردند به کتاب توراتی که منزلشان بود و گفتند این کتاب را میخواندم. این طور به ذهنم میآید که بعد هم ایشان فرمودند که من مذاکراتی هم با او داشتهام و به اسلام نزدیک شد و شاید هم بعداً به دست مبارک ایشان مسلمان شده بود. همین است که در جاهای مختلف نقلهایی درباره یهودیها دارد مخصوصاً در کتاب ارزنده و مفید راه سعادت که خیلی چیزها از یهودیها و نصاریها نقل کرده است.
ایشان سبکشان این بود، اگر بحثی گاهی عمق بیشتری پیدا میکرد شاید تا ده کتاب میآوردند؛ مثلاً در هیئت که ما میخواندیم بحث قبله که رسید مستند، جواهر، قواعد علامه و کتابهای دیگری میآوردند و باز میکردند و توضیح میدادند و لذا متعلم یک ورود کاملی در همه مباحث پیدا میکرد..شما برای فقاهت ایشان مدارک وافی را (کتاب وافی) ملاحظه بفرمایید که چقدر در حواشی وافی نکات فقهی دارند. نکات تفسیری مجمعالبیان و همینطور همین کتاب فارسی شرح تبصرهشان که یادم هست میفرمودند: من این را گفتم تا این موضوعات هم برای دانشجویان و هم عموم مردم روشن باشند و طلبهها نیز از اینها بیبهره نمانند. نظیر این را در شرح تجرید هم نوشتند و به فارسی نوشتند و هم نثر طوبی که در مورد مفردات قرآن هست. وقتی ما خدمتشان بودیم، گاهی ورقهایش را میدادند و میفرمودند: از چاپخانه آوردند، نگاه کنید شما ببینید اگر جایی کم و کسر دارد اضافه شود و گاهی هم ایشان توی کتابهای ما یادداشت میکردند و میفرمودند: حالا ما هم کتاب شما را سیاه کنیم خوب است؟! و بعضی نکات را تصحیح میکردند.
جمعه ها که به خاطر مشکلات موجود در خانه نمیشد به منزل ایشان برویم به مدرسه مروی میآمدند. فراموش نمیکنم وقتی ایشان به مدرسه مروی تشریف میآوردند، علمایی که توی مدرسه مروی بودند تعجب میکردند؛ میگفتند خیلی آقای شعرانی به شما علاقه دارد که روز جمعه این پیرمرد به خاطر یکی دو جلسه تدریس این همه راه را از منزل تا اینجا میآید. ایامی بود که با شوق فراوان کارها را پیگیری میکردیم. با این حال گاهی که در بین درس چرت بر ما غالب میشد، به شوخی متکایی دست میگرفت و ما را بیدار و شاداب میکرد. ایشان واقعاً حق پدری به گردن ما داشت. درسها را با یک شوقی تدریس میفرمود در واقع تعطیلی نداشت.
ایشان خیلی اهل مزاح و شوخی بود. در درس شبها از افراد بازاری و عمومی نیز کسانی شرکت میکردند که البته افراد فاضلی بودند. یکی از آنها، شخصی بود که نزدیک مدرسه مروی مغازه خواربار فروشی داشت. میگفت یک روز آقای شعرانی آمدند مغازه من و چیزی از من گرفتند. من پولش را نگرفتم. ایشان فرمودند اگر به این مبلغ راضی باشی همه این مغازه را حاضرم بخرم!
شهید دکتر قندی که بعداً وزیر مخابرات شد و در حادثه حزب جمهوری با آقای آیتالله بهشتی به شهادت رسیدند نیز شبها درس آقای شعرانی میآمد. هنوز آن موقع آقای قندی ازدواج نکرده بود. می خواستیم آقای شعرانی را قم بیاوریم. البته ما طلبه بودیم و پول کافی نبود که آژانس برای ایشان بگیریم. آقای قندی فولکس داشت. گفتیم فردا تعطیلی پنجشنبه و جمعهاست بیا تا آقا را ببریم قم. خلاصه فولکس را آوردند و یک جا قرار گذاشتیم قدیم هم که مثل الان ترافیک نبود رفتیم منزل آقای شعرانی. من و ایشان نشستیم صندلی عقب و راه افتادیم به سمت قم. هنوز اثری از این اتوبان نبود. در پیچ و خم جاده قدیم تهران قم کنار یک کوه بلندی که رسیدیم ایشان شروع کرد به تعریف قضیه تیراندازی و لشکرکشیای که در آن حوالی رخ داده بود. من هم که ذوق شنیدن این جور قضایا را چندان نداشتم-و الان هم ندارم- چرتم برده بود. بقیه قضایا را شهید قندی گوش میداد. ما خواب رفتیم. آن هم خوابی عمیق. وقتی بیدار شدم دیدم سرم روی سینه آقای شعرانی بود. به قدری خجالت کشیدم. فرمودند: ناراحت نباش من هم اگر خوابم میبرد شاید همینطوری میخوابیدم .خیلی محبت داشتند. خلاصه آمدیم قم. بنده هنوز ازدواج نکرده بودم و منزل نداشتم، ولی اخوی با اینکه زیاد تفاوت سنی با هم نداریم، زودتر از من ازدواج کرده بود. رفتیم کوچه ارک منزل اخوی و چند روزی آقای شعرانی پیش ما بودند و از محضر مبارکش بسیار خیلی استفاده کردیم. روزی در آن ایام فرمودند برویم پیش آقای طباطبایی .من گفتم ایشان میآیند پیش شما. چون مرحوم علامه هم خیلی باصفا بود. ظاهراً آقای شعرانی قبول نکردند. پیش علامه طباطبایی رفتیم. علامه هم بعدا پیش ایشان آمدند. چند روزی که اینجا بودند به افراد دیگری هم سر زدیم. خدمت آیتالله العظمی آقای گلپایگانی هم رفتیم. آیتالله گلپایگانی خیلی به ایشان علاقمند بودند. آقای نجفی هم. البته کسی که از زمان سابق خیلی با ایشان صمیمیی بود آیتالله العظمی بروجردی بود. ایشان به امام خمینی هم علاقمند بود و در بعضی درسها به این مطلب اشاره هم میکرد. خلاصه دو سه روزی اینجا بودند. یک روز بعد از ظهر فرمودند برویم خانه آقای حسنزاده و آقای جوادی. آمدیم و رفتیم و یکی دو شب منزل ما بودند و یک روز هم منزل آقای جوادی بودند. بعد هم که میخواستیم ایشان را برگردانیم تهران فرمودند خودمان میرویم. شب هنگام با آقای حسنزاده آژانس گرفته بودند و راهی تهران شده بودند.
براي امروز/ مهدي محقق
ميگفت: طلاب بايد خود را براي جامعه امروزي تربيت بکنند و پيام دين را که يک پيام انساني است به مصرف داخلي منحصر نکنند و حداقل براي مسلمانان جهان ارائه و عرضه کنند. بعد از انتشار کتاب شرح منظومه سبزواري با تعليقه مرحوم ميرزا مهدي آشتياني که با همکاري پروفسور يازوتسو و دکتر فلاتوري با اسلوبِ جديدِ دنياپسند و مقدمهاي به زبان خارجي منتشر شده بود در يکي از کتابفروشيها مرا ديد و گفت: « خدا خيرت بدهد که طلبهها را از چاپهاي سنگي ناصرالدينشاهي خلاص کردي»
آقای شعرانی بسیار زاهد بود. عمامه مختصری میبست و لباس خاصی نمیپوشید حتی فکر میکنم وقتی داخل فیضیه آمدیم طلبهها به ایشان توجه نداشتند و کسی ایشان را نشناخت. شبی رفتیم خدمت ایشان برای درس. دستمالی به سرشان بسته بودند و حال خوشی نداشتند. زیرا به سینوزیت مبتلا بودند. فرمودند: سرما خورده بودم رفتم دکتر. گفتیم رژیم غذایی به شما ندادند؟ گفتند چرا، ولی نمیشود اعمال کرد. دکتر گفته لیمو بخوریم، اگر قرار باشد لیمو بگیریم و فقط من بخورم که جور درنمیآید و اگر قرار باشد همه با هم بخوریم که زندگی اجازه نمیدهد، چون ایشان هشت اولاد داشتند. سؤال کردیم الان که درس عمومی تعطیل است، شب بیاییم درس، ؟ ایشان سر تکان دادند یعنی صحبت نمیتوانم بکنم. راه تنفس گرفته بود. و با اشاره فرمودند بیایید. گفتیم خیلی خوب شب میآییم. رفتیم مقداری لیمو خریدیم و آوردیم و ایشان گفتند این چه کاری است؟! گفتیم شما حق استادی و پدری دارید. فردای این شب دیگر پانسمان را باز کرده بودند و وضعشان طبیعی شده بود.
ایشان خیلی سهلالوصول و سهلالمئونه بودند؛ یعنی اگر واقعاً کسی را میدید که دنبال علم است سختگیر در تعلیم نبود. ، ایشان فیاض بود. فقط تنها شرطی که ایشان به من کردند این بود که حوزه قم از این علوم دورند. مخصوصاً ایشان میفرمودند در بحث قبله و وقت بعضی بزرگان اشتباه بیّن کردهاند و اسم هم میبردند و میفرمودند: اینها را میگویم به شرط اینکه قم که رفتید اینها را تدریس کنید که از قم ضایع نشود. بنا داشت آنچه که از معلومات علمی و مسائل را میداند به وضوح برای دیگران بگوید و چون این سبک را داشتند خیلی قابل استفاده بود. تعطیلی هم نداشت. حتی جمعهها این برنامهها را داشتند. پنجشنبه و جمعهها خدمتشان درس میخواندیم. وقتی کسی در میزند کسی از طرف آقا میرفت دمِ در و میگفت آقا فعلاً مشغول کاری هستند، شما وقت دیگری بیایید. گاهی برای کسانی که اصرار داشتند داخل بیایند ایشان خودشان میآمدند درب را باز میکردند و نگاهی به کوچه میانداختند و میفرمودند: بیایید بالا. یک روز یادم هست که من تنها با آقا بودم یک وقت ایشان فرمودند که گفتهاند بعضی آقایان از قم آمدند، من ببینم چه کسی است. آمدند درب را باز کردند و برگشتند توی اتاق. آقایان که تشریف آوردند دیدم که آقای جوادی و آقای حسنزاده بودند. البته آن موقع دیگر درس تعطیل شده بود.