
رهنامه: آيا لازم است براي استنباط ديني، در ادبيات نيز به اجتهاد برسيم؟ آيا در اين زمينه، افراطهايي هم وجود دارد؟ راه ميانه چيست و از نظر هدف و موضوع و روش، هر يک از علوم ادبي، صرف، لغت، نحو و بلاغت، چه تفاوتها و امتيازهايي دارند؟ هر يک از اين موارد در مسير اجتهاد، چه سهمي دارند؟ مقصودمان از اجتهاد، اعم از هرگونه فهم متون ديني است و به فقه اختصاص ندارد. در آخر اينکه آيا ادبيات موجود در حوزهها، ما را به هدفي ميرساند که از ادبيات انتظار داريم؟ اگر نميرساند، در اين ادبيات بايد چه تغييراتي به وجود بيايد؟
استاد: درباره اين موضوع بايد به دو نکته بپردازيم؛ يکي، مفهومشناسي ادبيات و ديگري، استنباط است. معمولاً علوم ادبي را به يازده دانش تقسيم ميکنند؛ صرف، نحو، لغت، معاني، بيان، بديع، شعر، عروض، قافيه، انشا و کتابت. البته من فکر ميکنم، جاي دانش ديگري هم به نام علم محاوره و آداب مفاهمه خالي است. البته با نگاهي خاص ميشود اين مورد را زير يکي از عناوين يازدهگانه جاي داد، ولي اگر اين دانش، مستقل و جدا باشد، طبيعتاً به آن اهتمام بيشتري ميشود. معمولاً در اصطلاح روز حوزه، ادبيات به دانش صرف، نحو، لغت، معاني، بيان و بديع، گفته ميشود. من هم ميکوشم در اين گفتوگو به اين نکتهها بپردازم. پس اگر از ادبيات سخن ميگوييم، مشخصاً به همين شش دانش نظر داريم. منظور از استنباط عمليات، استخراج گزارههاي مجهول از نهادهاي معلوم است. براي نمونه، وقتي در فقه ميگوييم، فقيه استنباط ميکند؛ يعني حرکتي ميکند و فرآيند و عملياتي را پديد ميآورد که اين عمليات گزارههاي مجهولي را از نهادهاي معلوم، مانند اسناد اربعه استخراج ميکند. به همين دليل، استنباط در فقه براي کشف شريعت است يا اگر مفسري استنباط ميکند، به اين معناست که معنا يا پاسخ سؤالي را که به گمان خودش، آيه بر آن معنا دلالت ميکند، عملياتي انجام ميدهد و از هنجارهاي شناخته شده دانش تفسير، بهره ميبرد و پاسخ خود را که پيش از اين استنباط مجهول بود، به دست ميآورد. بنابراين، استنباط عمليات کشف، کشف مجهول است، از نهادهايي که از پيش معلوم بوده است.
با اين توضيح، خواننده محترم درمييابد، استنباط فقط در فقه نيست. ما مستنبط در فقه، تفسير، کلام و در ادبيات داريم. البته در سدههاي اخير، وقتي در فضاي عمومي حوزههاي علميه، از استنباط سخن گفته ميشود، منظور عمليات کشف شريعت از منابع معتبر است که مخصوص فقه است. من تلاش ميکنم، استنباط را به همان نگاه فرافقهي، به معناي عمليات کشف مجهول به کار ببرم. البته ممکن است، بيشتر مثالهاي فقهي بياورم. درباره پيوند ادبيات با علوم ديني، سه نظر وجود دارد. البته لازم نيست اين نظرها به زبان بيايد، بلکه در رويهها و در حرکت عملي افراد ديده ميشود و اين مهم است، چون برخي وقتها طرف حاضر نيست به نظريهاي اعتراف بکند، ولي برخورد عملياش آن را نشان ميدهد.
برخورد اول، برخورد افراطي است؛ يعني پيوندي وثيق و حداکثري، بين ادبيات و استنباط برقرار ميکند. جالب است که اگر بيشتر اهل صرف و نحو باشد، بين علوم ديني و استنباط علوم ديني با صرف و نحو، پيوند برقرار ميکند. اگر اهل لغت باشد، اين پيوند را با لغت، و اگر اهل بلاغت باشد، با بلاغت برقرار ميسازد. به گونهاي که معتقد است تا شخصي درباره ريزهکاريهاي آن دانش، کاوش نکند، نميتواند در صحن آموزههاي دين، اعم از فقه، تفسير و کلام، وارد شود.
چند روز پيش يکي از آقايان درباره شيخ انصاري صحبت ميکرد. ميخواست بگويد ايشان چهقدر به علوم مقدماتي تأکيد داشتند و در اين زمينه حساس بودند. فرمود: ايشان چهل دور مطول گفته است. ميخواست به اهتمام شيخ و نقش علوم بلاغي در اجتهاد اشاره کند. قاعدتاً اين قضيه اشتباه است. اگر هم رخ داده، باز اشتباه بوده است. چهل دور مطول، دستکم چهل سال وقت ميخواهد. چهل سال وقت براي تدريس يک کتاب، زيادهروي است. اين افراط در برخي نوشتههاي بزرگان ما ديده ميشود.
اين جمله معروف است که برخي تا پايان عمرشان، خوب صرف و نحو ميخوانند که اگر زماني خواستند اجتهاد کنند، توانمند باشند، ولي ذيالمقدمه محقق نميشود و ميميرند. جريان دوم، جريان تفريط است که معمولاً از درون افراط پديد ميآيد. در واقع، اگر آن را تز حساب بکنيم، اين آنتيتز به شمار ميآيد. اين جريان فکر ميکند، صرف، دانشي تفنني است. ميگويد دانستن اينکه «أُشترتنّ» چه صيغهاي است، چه فايدهاي دارد؟ نحو هم که درست خواندن آخر کلمات است که اگر هم درست نخواند، به جايي برنميخورد. لغت، دانش جمع معاني کلمات است و هر گاه لازم شد، با مراجعه به فرهنگ لغت، مشکل را حل ميکنيم. از اين رو، دانش لغت و فلسفه لغت را بيخاصيت ميداند. معاني بيان هم يکسري اصطلاحات را به شما ياد ميدهد که اگر بخواهيد با زبان عرب، شعر عرب و نثر فاخر عرب، سر و کار داشته باشيد، به دردتان ميخورد، وگرنه اگر نخواهيد کارهاي تفنني لفظي بکنيد، به معاني و بيان و بديع هم کاري ندارد؛ يعني با بردباري و تقسيم و استقرا، به اين نتيجه ميرسد که ابداً لازم نيست روي اينها کار شود. حتي همان دو ـ سه سال اول حوزه هم زياد است. براي اينکه فرد خيلي بيگانه نباشد، دو ـ سه ترم، به طلبه موارد کلي را ياد ميدهند و او را از اين چيزها ميرهانند. منشأ اين تفريط، يکي جهل شخص درباره اين دانشها، و ديگري واکنش آن افراط است.
رهنامه: آيا در ميان بزرگان ما کساني بودهاند که اين عقيده را داشته باشند؟
استاد: بزرگان صاحب تفکر، خير، ولي برخي افراد اهل اثبات، بله. همين الان کساني را داريم که به انديشه دوم پايبندند و در جاهاي گوناگوني صحبت ميکنند و تريبونهاي عام در اختيارشان است و اين انديشه را تبليغ ميکنند.
رهنامه: در فضاي حوزوياند يا به نهادهاي ديگر علم وابسته هستند؟
استاد: در هر دو؛ يعني اگر بگوييم که در حوزه بوده و معمم است، در اين حد بله، ولي در حوزه صاحب فکر نيستند. اتفاقاً تريبونهاي عام دارند و زياد هم صحبت ميکنند. واقعاً بنده اين را يک خطر ميدانم، چون طلبه از آنها شنوايي دارد و ياد ميگيرد. بيترديد با اين ادبياتي که در اين مصاحبه حاکم کرديم، خواننده متوجه ميشود ما ميخواهيم به انديشه اعتدالي برسيم، نه افراط و نه تفريط. به اين معنا که صرف عمر زياد و جستوجو در کتابهاي مختلف صرف و نحو و لغت و معاني و بيان و بديع و دنبال کردن همه ريزهکاريها و اختلاف اقوال و ادله اقوال و حواشي و شروح و کتابهاي زياد، به گونهاي که طلبه يا دانشپژوهي، ولو غير طلبه، يک دهه از عمرش را به اين اختصاص بدهد، افراط است. مگر واقعاً بخواهد ويژهدان اين دانشها بشود که اتفاقاً خوب است؛ يعني کسي بخواهد مثلاً در صرف، نحو، لغت، معاني، بيان و بديع، ويژهدان و متخصص شود، به گونهاي که مرجع اين دانش در حوزه علميه باشد. اين خيلي خوب است؛ يعني علاوه بر تخصص، متمحض در اين علم نيز باشد، که من آن را ويژهدان مينامم. اين موضوع اشکالي ندارد و اتفاقاً لازم است، اما اگر ميخواهد براي استنباط علوم ديني مانند فقه و کلام و تفسير و حديث، از اين علوم استفاده آلي و ابزاري کند، آن حد از صرف وقت، افراط است و اما انديشه دوم، تفريط است و واقعاً متخصص معارف دين و متکفل استنباط نميتواند از اين دانشها بيخبر باشد.
هدف حداقلی از تعلیم و تعلم ادبیات عرب در حوزه عبارتند از: «توانایی ترجمه بلاغی گزاره های دینی، یعنی انتقال پیام موجود در آنها به مخاطبان با ایجاد همان حس موجود در آنها». «فهم» متون دینی و «انتقال» مفاهیم آنها به دیگران، حداقل انتظار از حوزه های علمیه بوده و هست.
در دانش صرف، اولاً کلمات را ميتوانيم ريشهيابي بکنيم. بدون دانش صرف نميتوان با لغت و متون لغوي مرتبط شد، چون متون لغوي، به ريشهيابي نياز دارد که برعهده دانش صرف است. معاني ابواب و بابهاي مختلفي که در زبان عرب داريم، با دانش صرف همچنين فهم لغت نيز با ريشهيابي کلمات به دست ميآيد. تشخيص همخانوادهها و دانش قلب و اعلال و امثال ذلک، براي ريشهيابي کلمات و فهم لغت مؤثر است. اجمالاً صرف به مقداري که بتواند اين موارد را تأمين بکند، لازم است. البته اينکه فرض کنيد تا يک صيغه را به او بدهند، راحت بتواند تحليل کند يا بتواند صيغههاي مشکل را بيابد، هنر و تفنن است. از اين رو، ممکن است کسي بهرهاش را از صرف ببرد، ولي نتواند بسياري از اين صيغهها را تحليل کند.
به نظر من، آنچه امروزه در حوزه خوانده ميشود، به اندازه کافي و وافي به اين رسالت ميپردازد و اگر بيشتر از حد نياز نباشد، کمتر نيست؛ به اين شرط که آنچه طرف ميخواند، يا حداقل عموم کليات را با خود داشته باشد.
رهنامه: نظرتان درباره روش فراگيري چيست؟
استاد: درباره روش فراگيري و نگهداري و ابزارهايي که براي به دست آمدن روشها بايد به کار برد، در کتابچه صراط توضيحاتي دادهام که چگونه طلبهها مباحثه و مطالعه بکنند. درباره روش آموزش نيز نکتههايي را مطرح کردهام. اخيراً اين کتاب، خيلي مفصلتر و با ويرايش دوم چاپ ميشود. دانش نحو، فقط فهميدن اعراب آخر کلمات نيست، گرچه همان هم در فهم معاني نقش دارد. دانش نحو سه رسالت دارد که عبارتند از: اول، بخش اعراب است که در آن فاعل و مفعول و مضاف اليه و صفت و موصوف، مشخص ميشود. دوم، بخش مفردات است. همان کاري که ابن هشام در باب اول مغني انجام داده است. در باب اول مغني، که شامل بيش از پنجاه درصد کتاب ميشود، ابن هشام از هشت باب، به شما اعراب ياد نميدهد، بلکه مفردات را مانند او، لو، علي، أما و…، تحليل و واکاوي ميکند. گاهي پيشينهکاوي ميکند؛ يعني به منشأ کلمات برميگردد. گاه نيز پسينهکاوي ميکند؛ يعني به آثار مترتب بر واژهها ميپردازد. ابن هشام در باب اول مغني، کار غير نحوي انجام نداده است که بگوييم از رسالت نحو خارج است. رسالت سوم، نحو، کارهايي است که نميتوانيم تحت يک عنوان، مثل اعراب و مفردات بياوريم. کارهاي متفرقاتي است که تجسم آن، همان هفت باب آخر مغني است. براي نمونه، وقتي انسان در باب پنجم مغني، هر مسئله را که ميخواند، احساس ميکند به رويش دريچهاي باز ميشود. مثلاً بحث ميکند که اگر دو کلام داشتيم که اولي ميتوانست قرينه دومي باشد و دومي ميتوانست قرينه اولي باشد، کدام را بايد قرينه بر ديگري بگيريم. اين ساده است، ولي در نصوص محل ابتلاست. همه اين متفرقات کار نحوست. من بر اين باورم که فقيه، حديثشناس و مفسر، از هيچ کدام از اين موارد، بينياز نيست.
از اعراب شروع ميکنم. نميدانم چهقدر دقت کردهايد که وقتي استادي اديب، متن مکاسب را ميخواند، با آهنگ خواندنش معنا را به شاگرد القا ميکند. چگونگي وقف، شروع، آهنگ اداي فاعل، اثرگذار است؛ يعني معنا را در سايه علم اعراب القا ميکند. گاهي براي فهم حديثي، کافي است فرق بين صفت و موصوف و اضافه را بدانيد. همانطور که ميدانيد، در قرآن دو تعبير به نامهاي «الحياه الدنيا» و «حيات الدنيا»، ترکيب وصفي و ترکيب اضافي داريم. «الحياه الدنيا»، يعني حيات پست. صفت و موصوف است و «حيات الدنيا»، يعني حيات در دنيا. لازم نيست، پست باشد. از اين رو، برخي انسانها، «حياه الدنيا» دارند، ولي «الحياه الدنيا» ندارند. در دنيا زندگي ميکنند، ولي زندگي آنها پست نيست. آيا به طور اتفاقي، قرآن اين دو تعبير را به کار برده است؟ خداوند در قرآن به نحو اضافه ميفرمايد: «في يوم نحسٍ مستمر»، و در جايي ديگر چنين ميفرمايد: «من ايام نحسات». آيا اين دو، يک معنا دارد؟
بحث مفردات مظلومتر از علمالاعراب است. شما مغني را در نظر بگيريد. مغني براي کلمه «أو»، دوازده، و براي «إلي»، هشت معنا ميآورد. همچنين براي کلمه «باء»، چهارده معنا ذکر ميکند. اين معاني براساس مذهب کوفه است. در مقابل، مذهب بصره وجود دارد که اينقدر معنا را براي حروف برنميتابد و معمولاً يک الي دو معنا براي حروف ميآورد و بقيه را از باب تضمين ميداند. براي نمونه، در آيه کريمه «فدخل علي قومه في زينته»، که درباره ورود قارون بر قومش در زينت است، قاعدتاً بايد خداوند ميفرمود: «مع زينته». مذهب کوفه ميگويد: اينجا «في» به معناي «مع» است. يکي از معناهاي في معناي مصاحبت است، ولي در مذهب بصره، «في» به معناي خودش است و ميگويد قرآن نميخواهد بگويد با زينت، بلکه ميخواهد بگويد قارون در هالهاي از زينت آمد؛ يعني اينقدر نگهبان و خودرو و لباس و تاج و کلاه بود، که اصلاً خودش لابهلاي جمعيت گم شد و در زينت فرو رفته بود. در علم المفردات نحو، درباره اين موارد بحث ميشود. آيا ممکن است، مفسري دانا يا حديثشناسي آگاه يا فقيهي ورزيده بود و با اين مسائل بيگانه بود؟ متفرقات هم جايگاه خودش را دارد که يک نمونهاش را عرض کردم.
شايد برخي درباره لغت بگويند، دانش لغت، پديده جمع معاني کلمات است؛ يعني کار لغوي تجميع معاني کلمات و گذاشتن آنها در اختيار ديگران است. اين در حالي است که يکي از کارهاي متون لغوي و لغتشناسان است. مانند کاري که ابن منظور در لسان العرب، فيومي به صورت محدودتر در مصباح المنير، زبيدي در تاج العروس و فيروزآبادي در قاموس انجام دادهاند، اما کار ديگري که لغت انجام ميدهد و مستنبط معارف دين از آن بينياز نيست، ارجاع معاني بعضها إلي بعض است؛ يعني گاهي ريشه کلمات را پيدا ميکند که وقتي مستنبط اين ريشهها را بشناسد، آنها را در مشتقات اشراب ميکند. ما در فقه، کثيراً به اين کار نياز داريم. مثل کاري که ابن فارس در معجم مقاييس اللغة ميکند. وقتي آنجا به لفظ عين ميرسد که زبيدي بيش از صد معنا براي عين ذکر کرده است، ابن فارس ميگويد: «اصلٌ واحد که يرجع بعضه الي بعض». کار سوم لغت، جدا کردن حقيقت از مجاز است که در خيلي از موارد به درد ميخورد که ما معناي حقيقي را از مجازي، جدا و احياناً حمل بر معناي حقيقي بکنيم. کار مشکور و محمود چهارم، تحليل واژههاست؛ يعني برخي لغتشناسان ما فقط به گفتن معنا بسنده نميکنند، بلکه آن واژه را به ويژه در دو نهاد ديني؛ يعني در قرآن و حديث، بررسي و تحليل ميکنند و اقسامش را ميگويند مانند کاري که راغب اصفهاني در معجم مفردات الفاظ القرآن انجام داده است.
وقتي کار علامه در الميزان را ميبينيم، ميفهميم چهقدر اين مفسر بزرگ از معجم بهره برده و مانند آچار فرانسه در دست او بوده يا مانند کاري که ابن اثير به صورت محدودتر نسبت به سنت نبوي يا طريحي نسبت به احاديث ولوي و علوي در مجمع البحرين انجام داده است. اينها نميخواهند معاني کلمات را رديف بکنند يا ارجاع بعضها إلي بعض را بگويند يا درتفکيک حقيقت از مجاز، اصرار داشته باشند، بلکه واژههايي را تحليل ميکنند که در نصوص ديني به کار رفته است.
رهنامه: به چه صورتي واژهها را تحليل ميکند؟
استاد: براي نمونه، به واژه شکر در معجم نگاه کنيد. اول شکر را معنا ميکند. بعد اقسام شکر را اعم از شکر به زبان و شکر به قلب را مطرح ميسازد. بعد آثار شکر را ميگويد و همه اينها را هم از قرآن، و استعمالات آن را با تحليل و با مديريت بيان ميکند. از اين رو، اجتهاد ميکند. راغب فقط لغوي متتبعي نيست، بلکه لغوي مدير و مستنبطي است. شما به واژه صبر نگاه کنيد. چهقدر زيبا، به صبر در مقابل نعمت و بلا اشاره کرده است.
من فکر ميکنم، يک کاري هم در لغت بايد انجام شود. نميگويم گذشتگان ورود پيدا نکردهاند، ولي آنقدر اين ورود نحيف و ضعيف بوده است که به چشم نميآيد. به گفته آن عرب که آنقدر لاغرم که اگر حرف نزنم، پيدا نيستم. آن کار، گسست معنا از داعي، معنا از مصداق معنا، معنا از مورد استعمال است. براي نمونه، در بحث همزه، ابن هشام ميگويد: «قد تخرج الهمزه عن الاستفهام الحقيقي ترد لثمانيه معان». همزه از معاني حقيقي خارج ميشود و هشت معنا مييابد؛ تسويه، انکار ابطالي، انکار توبيخي، تقرير، تهکم و تعجب و…، ولي اگر دقت بکنيم، ميبينيم اين موارد معاني همزه نيستند، نه حقيقي و نه مجازي. همزه براي طلب فهم است، اما گاهي واقعاً داعي شخص از طلب فهم، فهميدن است. گاهي انگيزهاش از طلب فهم، فهميدن نيست. فوقش بگوييم آنجايي که براي فهميدن است، معناي حقيقي و در بقيه موارد، مجازي است. انگيزه انسان فرق ميکند. گاهي مستفهم به قصد تمسخر، مثلاً ميگويد اين کار را انجام دادي؟ يعني ديدي نميتواني انجام بدهي. گاهي به انگيزه تقرير ميگويد: شما اين حرف را زدي؟ ميخواهد اقرار بگيرد. اينها معنا نيست، نه حقيقي و نه مجازي، بلکه داعي است. ابن هشام در دو جا، در ذهنش اين جرقه زده شده، ولي روي اين حرف نايستاده است. يکي در «أو» است و يکي در «قد» است. در «أو» پس از اينکه دوازده معنا براي آن ميشمارد، ميگويد ولي حق اين است که همه اينها معاني «أو» نيستند. در قد نيز همين نکته را بيان ميکند، ولي چرا در ديگر موارد اين حرف را نميگويد؟ تفاوت ديگر معنا و مورد استعمال، معنا و مصداق است. وقتي انسان را در زيد استعمال ميکنيد، زيد معناي انسان نيست، بلکه مصداقي از انسان است. اين مثال ساده بود، ولي خيلي وقتها به لغت نگاه ميکنيد، ميبينيد «حکم» يا «قضا» را ميآورد و ده معنا برايش ميشمارد، در حالي که اينها مصاديق معناي جامع هستند که آن معناي جامع بايد پيدا بشود. در «سلسبيل» مطلب گسستن بين داعي و معنا را مفصل توضيح دادهام.
در بحث معاني، بيان و بديع، اين دانشها تعريف خاصي دارد. در مورد معاني گفتهاند: «ما تعرف به أحوال اللفظ العربي التي بها يطابق اللفظ مقتضي الحال». در علم بيان نيز گفتهاند: «علم يعرف به ايراد المعني الواحد بطرق و تراکيب مختلفة في وضوح الدلالة عليه و خفائها». همچنين در بديع گفتهاند: «علم يعرف به وجوه تحسين الکلام». با توجه به اين تعاريف، شکي نيست اين علوم در جاي خودش آثار زيادي دارد. يک نمونه در بحث انّماست که دال بر حصر است يا نه. در يک بحث که هم تفسيري است و هم کلامي؛ يعني آيه «انّما وليکم الله و رسوله»، وقتي فخر رازي به ذيل اين آيه ميرسد، پس از اينکه قبول ميکند اين آيه درباره حضرت علي (ع) نازل شده است، براي اينکه از صولت و اهميت مطلب، کم يا به تعبيري براي حضرت، آلترناتيو درست بکند، ميگويد إنّما دال بر حصر نيست و استدلالي هم ميآورد. در مقابل بزرگان ما در طول تاريخ به حصر انّما تمسک کردند. به اين بحث در معاني پرداخته ميشود که اولاً انّما، مرکب يا بسيط است و در هر صورت حصرش از کجا ميآيد؟ از «إنّ» يا از «ما» ميآيد يا از مجموع اين دو؟ محل اين بحث و مسائل زيادي از اين قبيل، در علم معاني است. احوال مسند اليه، مسند، متعلقات فعل، انشا، وصل، ايجاز و نظاير آن، فقط در علم معاني بحث مي شود.
من فکر ميکنم بسياري از شبهاتي که حتي درباره تعابير قرآن است، با توجه به دانش بديع پاسخ داده ميشود. البته نبايد هم افراط بکنيم و به قول آن بزرگوار، چهل دوره مطول گفت. مسلماً نقش لغت و نحو بين اين دانشها، خيلي برجسته است. البته لغت، نه حفظ معاني کلمات. همان که امروزه فلسفه لغت ناميده ميشود و جالب است که در چند جلسه ميتوان آن را ياد گرفت. در نحو، معاني، بيان و بديع هم به نظر من آنچه خوانده ميشود، کافي است. البته به تازگي برخي کتابها نوشته ميشود که بايد مسئولان در اين زمينه احتياط کنند.
کتابي ادبي نوشته شده بود. من نگاه کردم، ديدم در يک صفحه ده اشکال ادبي دارد. البته برخي اشکالها تکراري بود. اين فاجعه است. اين در حالي است که کتابهايي که در گذشته و امروز، در بسياري از حوزهها تدريس ميشود، کتابهاي خوبي است. البته ضروري است که طلاب در کنار هر کتاب، يکي ـ دو کتاب ديگر هم، و نه بيشتر ببينند. منتهي طلاب بايد آنچه ميخوانند، دستکم عموم مطلب را داشته باشد و به تجزيه و ترکيب اهميت بدهد، چون تجزيه و ترکيب، فقط صرف و نحو نيست، بلکه معاني و بيان و لغت را هم درگير ميکند. تجزيه و ترکيب مانند سبکي که ما در «سلسبيل» به کار برديم، بايد استنباطي باشد. براي نمونه، اينکه آيا «بسم الله» هر سوره به آن سوره متعلق است و متعلق «بسم الله» در سورهها چيست، بحثي نحوي، با آثار فقهي است. مستنبط نميتواند اين را بلد نباشد و تقليد کند. مثالي در بحث حصر «إنّما» زدم، اما اينکه اصل در مرفوع مبتداست يا فاعل يا موارد تقديم خبر بر مبتدا، نه دانستن آن لازم است و نه در استنباط، نقشي دارد. بنابراين، در برخي مسائل صرف و لغت، که در استنباط نقش دارد، مجتهد بايد صاحبنظر باشد که خود مجتهد در کارش اين موارد را حس ميکند و نميتوانيم يک مؤلفه و سنجه براي آن بدهيم. نحوه دوره کردن دروس نيز مهم است که در صراط به اين موضوع نيز پرداختهام.
از اين طريق به مسئولان يادآور مي شوم که بايد تدريس را از اين حالت در بياوريم. من يادم است، وقتي از مغني «حرف اللام» را ميخوانديم، «حرف الفاء» را به شاگرد درس ميداديم، ولو يک شاگرد. زمينه براي تدريس وجود داشت. درست است که ضرورتهايي موجب برنامهريزي شده است. کسي هم انکار نميکند، ولي آسيبهايي هم داشته است. مثلا زمينه تدريس بسيار کم شده است، اين آسيب بزرگ بايد با پنجه تدبير برطرف شود.