شما اینجا هستید: رهنامه پژوهش » آرشیو مجلات / ش 13+14 » رابطه منطق و فلسفه، اصول فلسفی منطق
رابطه منطق و فلسفه، اصول فلسفی منطق | حمید پارسانیا
3595 بازدید

اشاره:

منطق و فلسفه ارتباطي وثيق با يکديگر دارند. فلسفه با قضايايي چون اصل واقعيت و اصل امتناع اجتماع و ارتفاع نقيضين راه را براي منطق هموار مي‌کند و در ادامه منطق راه و روش درست انديشيدن را مي‌آموزد تا فلسفه راه خود را مصون از خطا بپيمايد. در اين نوشتار به دو اصل فلسفي اصل واقعيت و عدم تناقض به عنوان پايه‌هاي علم منطق اشاره شده است و ابعاد اين دو اصل و نقش هر کدام در نظام معرفتي انسان توضيح داده شده است.

 

منطق و فلسفه رابطه‌اي وثيق و دو طرفه دارند در حقيقت فلسفه، مبادي منطق را فراهم مي‌کند و در ادامه منطق راه رسيدن به واقعيت هستي را مي‌نمايد و روش فهم فلسفي را منضبط مي‌کند. منطق براي آغاز، نيازمند بديهياتي است که اصل واقعيت و اصل عدم اجتماع نقيضين مهم‌ترين آنهاست و اين اصول فلسفي براي آغازحرکت منطقي لازم است که در اين يادداشت به آن مي‌پردازيم.

فلسفه، علم به واقعيت و وجود است و مقابل آن سفسطه است. فيلسوف کسي است که به اصل واقعيت علم داشته و در جست‌وجوي احکام آن است و سوفسطايي کسي است که منکر اصل واقعيت و احکام مربوط به آن مي‌باشد.

صحت تعريف فوق ازفلسفه مبتني بر صحت چند قضيه است.

اوّل: واقعيتي هست.

دوم: راهي براي شناخت واقع وجود دارد.

سوم: راه در راه بودن و ارائه طريق، معصوم است.

چهارم: در ذهن انسان نسبت به واقعيت خطا وجود دارد.

هر گاه يکي از اصول چهارگانه فوق مورد خدشه قرار گيرد، تعريف فلسفه، مخدوش خواهد بود و آنگاه پايه‌هاي منطق متزلزل خواهد شد. صحت تعريف در گرو صحّت چهار قضيه فوق است، زيرا اگر واقعيتي نباشد، فلسفه به عنوان علم به واقعيت چگونه مي‌تواند وجود داشته باشد و يا اگر واقعيتي باشد ولي راهي براي علم به آن نباشد و يا آنچه که راه ناميده مي‌شود در حقيقت راه بند و مانع از وصول به واقع باشد، علم واقع‌شناسي نيز وجود نخواهد داشت و همچنين اگر خطا در ذهن انسان‌ها وجود نداشته باشد، پندار و ذهنيت کساني که منکر علم به واقع هستند نيز صادق خواهد بود و در اين حال سفسطه مي‌تواند صادق باشد.

اصول چهارگانه فوق، اصولي بالضروره راست و قضايايي بديهي و اولي هستند.

قضايا را به دو قسم بديهي و غير بديهي و قضاياي بديهي را به دو قسم اوّلي و غير اوّلي تقسيم مي‌کنند و قضاياي بديهي اوّلي همان قضاياي بالضروره راست و صادق هستند.

قضيه غير بديهي قضيه‌اي است که انسان با تصوّر موضوع و محمول قضيه به صحت و سقم آن علم پيدا نمي‌کند، بلکه نسبت به صادق و يا کاذب بودن آن ترديد مي‌کند و تنها هنگامي به صدق يا کذب آن حکم مي‌کند که دليل و برهاني از خارج بر اثبات يا ابطال آن اقامه شود. قضايايي نظير مجموعه زواياي مثلث صد و هشتاد درجه است و يا حاکميت سرمايه بحران‌هاي رواني اجتماعي را افزايش مي‌دهد، از اين قبيل قضايا هستند.

قضيه بديهي قضيه‌اي است که تصور موضوع و محمول در تصديق يا تکذيب قضيه کفايت مي‌کند، مانند: کل بزرگ‌تر از جزء است. هر مثلث داراي سه ضلع است. اجتماع نقيضين محال است.

قضاياي بديهي غير اولي قضايايي هستند که گر چه تصور موضوع و محمول در حکم به صدق و يا کذب آنها کفايت مي‌کند، وليکن انسان در صورت فرض جهل و ناآگاهي به صدق يا کذب قضيه مي‌تواند از برهان براي اثبات يا ابطال آنها کمک بگيرد و اقامه برهان براي اثبات و يا ابطال آنها محذوري را به دنبال نمي‌آورد.

مثلاً: قضيه حمار يک قضيه بديهي است. مفاد قضيه اين است: کوتاه‌ترين فاصله بين دو نقطه خط راست است و علت نامگذاري اين قضيه به قضيه حمار اين است که الاغ نيز به اين قضيه واقف است، زيرا وقتي مقداري علف در نقطه‌اي باشد، و الاغ قصد خوردن آن را داشته باشد، خط راست را که کوتاه‌ترين مسير است، طي مي‌کند وليکن اين قضيه را در صورت ترديد، با اثبات اين که در هر مثلث هر ضلع کوتاه‌تر از مجموع دو ضلع ديگر است، مي‌توان به صورتي برهاني در آورد.

قضيه بديهي اولي، قضيه‌اي است که تصور موضوع و محمول در تصديق به آن کفايت مي‌کند و صدق قضيه به گونه‌اي است که راهي براي ترديد در آن وجود ندارد و ترديد در آن قضيه با اعتماد و اتکاء به همان قضيه انجام مي‌شود.

قضيه بديهي اولي به گونه‌اي است که اگر انسان نسبت به صدق و يا کذب آن خود را جاهل فرض کند، با صرف‌نظر از آن قضيه، طريقي را براي اثبات يا ابطال آن نمي‌تواند طي کند، يعني هر گاه بخواهد به اثبات آن قضيه بپردازد، ناگزير به خود آن قضيه تمسک مي‌ورزد و هر گاه نيز بخواهد بر ابطال آن اقدام کند از نفس همان قضيه به عنوان مقدمه استدلال کمک مي‌گيرد. قضيه بديهي اولي را به دليل آن‌که راهي براي انکار آن وجود ندارد و اذعان به آن از متن انکار آن نيز آشکار مي‌شود، قضاياي بالضروره است نيز مي‌گويند.

هر طريقي که براي اثبات قضاياي اولي بديهي طي شود در حقيقت برهان بر اثبات آن نيست، بلکه تنبّه بر آن قضيه مي‌باشد و اگر هم برهان باشد، برهان بر نفس قضيه نيست، برهان بر وصفي از اوصاف آن است.

در تنبّه، علم جديد حاصل نمي‌شود، به علمي که پيش از آن وجود داشته است، تذکر داده مي‌شود و آنچه که درباره اصول اولي گفته مي‌شود اگر تنبّه به آنها نباشد و صورت برهان داشته باشد در حقيقت برهان بر نفس آن قضايا نيست و وصف اوّلي بودن و بداهت آنها را اثبات مي‌کند.

بداهت و اولي بودن وصف خارج از ذات قضاياي اولي است و انسان غافل مي‌تواند در اوّلي بودن و يا بداهت آن اصول ترديد نمايد و در اين صورت اگر از خود همان اصول براي اثبات بداهت و يا اولي بودن آنها کمک گرفته شود، اشکالي لازم نمي‌آيد.

نکته شايان توجه ديگر اين است که اگر منکر علم حقيقي و يقيني انسان نباشيم ناگزير به علم انسان به برخي از قضاياي بديهي اولي بايد اذعان نماييم، زيرا تمام معلومات انسان هرگز نمي‌تواند نظري و غير اولي باشد.

گزاره غير اولي گزاره‌اي است که ثبوت محمول آن براي موضوع مبتني بر يک سبب و علت خارجي است. اين سبب و علّت اگر براي ذهن واضح و آشکار باشد، آن قضيه بديهي غير اولي است و اگر در مقام اثبات براي ذهن آشکار نباشد، آن قضيه غير بديهي و نظري است.

قضيه اوّلي اوّلاً: به نفس خود آشکار است و آن را با قضيه‌اي ديگر نمي‌توان اثبات کرد و ثانياً: انکار آن جز با استناد به همان قضيه ممکن نيست، و اين بدان معناست که قضيه اولي امکان انکار ندارد. بنابراين اصول چهارگانه‌اي که تعريف اوّلي فلسفه به آنها متکي است در صورتي اوّلي خواهند بود که اوصاف فوق را داشته باشند، يعني وصف اوّلي بودن را از طريق اين اوصاف براي آن قضايا مي‌توان اثبات کرد.

اصل اوّل: اصل واقعيت است و اين اصل بديهي اولي است زيرا داراي اوصاف دوگانه زير است.

اوّلاً: به نفس خود آشکار است و انسان براي تصديق آن، به تصديقي ديگر رجوع نمي‌کند. اگر کسي در اصل واقعيت ترديد داشته باشد و آن را از طريق برهان و استدلال و با استفاده از مقدمات ديگر بخواهد اثبات کند بايد قبل از اذعان و قبول اين که واقعيتي وجود دارد، لااقل واقعيت دو قضيه قبلي را که به عنوان مقدمه براي اثبات آن به کار مي‌روند قبول داشته باشد و قبول واقعيت آن دو، قبل از اذعان به اصل واقعيت، به معناي استفاده از اصل واقعيت براي اثبات آن است.

ثانياً: انکار اصل واقعيت جز با استفاده از همان اصل ممکن نيست، زيرا هر استدلالي بر ابطال آن، از دو مقدمه و يک نتيجه تشکيل مي‌شود و قبول هر يک از دو مقدمه و يا نتيجه به منزله قبول اصل واقعيت است. نه تنها استدلال بر نفي اصل واقعيت متوقف بر قبول آن است بلکه نفس انکار نيز به منزله قبول اصل واقعيت است. کسي که واقعيت را انکار مي‌کند، يا واقعاً به انکار آن مي‌پردازد و يا واقعاً انکار نمي‌کند، پس منکر اصل واقعيت نيست و اگر واقعاً انکار مي‌نمايد، پس به اصل واقعيت اعتراف دارد و واقعيتي (انکار واقعيت) را قبول مي‌کند.

کسي که اصل واقعيت را انکار مي‌کند مانند شخصي است که در فضايي قرار گرفته و با صدايي بلند نبودن هيچ‌کس را در آنجا اعلان مي‌کند او هر چه بيش‌تر بر مدعاي خود اصرار کند، کذب آن را صريح‌تر اعلام مي‌کند. چون فرياد و اصرار او، خود گواه بر بودن شخصي است.

اصل واقعيت مرز سفسطه و فلسفه است. کسي که اين اصل را به لفظ انکار مي‌کند، گرچه واقعاً نمي‌تواند منکر آن باشد وليکن به لحاظ ادعاي کاذبي که دارد سوفسطايي ناميده مي‌شود.

وجود سوفسطائياني که به طور مطلق منکر اصل واقعيت باشند، محل تأمل است. اصل واقعيت را هيچ‌کس در هيچ موطني نسبت به هيچ شرط و يا موقعيتي نمي‌تواند انکار کند، بنابراين قضيه‌اي که از اصل واقعيت خبر مي‌دهد، يک قضيه ممکنه نيست، تا آن‌که زوال محمول از موضوع جايز باشد و علاوه بر اين ضرورت قضيّه، ضرورت وقتيّه، شرطيه و مانند آن نمي‌باشد، بلکه ضرورت ازليّه است يعني در هيچ شرطي و در هيچ فرضي نمي‌توان احتمال کذب آن را داد.

کيفيتي که نسبت محمول و موضوع هر قضيه دارد بر سه قسم مي‌تواند باشد. واجب، ممتنع و ممکن. ضرورت ثبوت داشته باشد، کيفيت نسبت محمول به موضوع وجوب است، مانند «هر مثلث سه ضلع دارد» و يا «مجموع زواياي هر مثلث 180 درجه است»، زيرا هيچ مثلثي نمي‌تواند سه ضلع نداشته باشد، و يا مجموع زواياي آن 180 درجه نباشد.

اگر محمول براي موضوع ضرورت عدم داشته باشد، کيفيت نسبت محمول به موضوع امتناع است و به همين دليل در اين‌گونه از موارد محمول از موضوع ضرورتاً نفي و سلب مي‌شود، مانند: هيچ مثلثي چهار ضلعي نيست.

اگر محمول براي موضوع ضرورت وجود و يا عدم نداشته باشد، بلکه بتواند محمول را داشته و يا فاقد آن باشد، کيفيت نسبت امکان است، مانند: مثلث سفيد است. سفيد محمولي است که مثلث مي‌تواند به آن متصف شود و يا آن که از مثلث سلب شود. برخي مثلث‌ها سفيد هستند و برخي به رنگ ديگري مي‌باشند.

قضاياي ضروريه نيز داراي اقسامي هستند. در برخي از آنها ضرورت ثبوت محمول براي موضوع، مشروط و مقيد به وقت، وصف و يا قيد خاصي است و در بعضي از آنها مشروط به هيچ شرط و يا قيدي نيست و تنها شرط براي ضرورت حمل محمول بر موضوع اين است که موضوع وجود داشته باشد اين نوع قضايا را داراي ضرورت ذاتيّه مي‌نامند. در ضرورت ذاتيّه موجود بودن ذات موضوع ضروري نيست و وجود را مي‌توان از موضوع سلب کرد.

نوع سوم قضاياي ضروري، قضايايي است که ضرورت حمل محمول بر موضوع آن مشروط به هيچ قيد و شرطي و از جمله مقيد به دوام وجود موضوع نباشد. اين نوع قضيه را داراي ضرورت ازليّه مي‌خوانند.

قضايايي که ضرورت آنها به وقت، وصف و شرطي خاص مقيّد است، مانند: هر مثلث سفيدي سفيد است. در اين قضيه سفيدي بر مثلث سفيد به ضرورت حمل مي‌شود و اين حمل ضروري، مشروط بر اين است که مثلث وصف سفيدي را داشته باشد اين نوع از ضرورت را ضرورت به شرط محمول مي‌گويند.

قضايايي که ضرورت آنها ذاتي است، مانند: زواياي مثلث 180 درجه است. حمل 180 درجه بر زواياي مثلث ضروري است و اين حمل تا هنگامي در خارج صادق است که زواياي مثلث موجود باشند و اگر مثلثي موجود نباشد، 180 درجه بودن زواياي آن نيز موجود نخواهد بود.

اصل «واقعيتي هست»، قضيه‌اي است که نسبت محمول و موضوع آن به امتناع و يا امکان نيست بلکه به ضرورت است و ضرورت آن نيز مقيد به شرط، وقت و يا وصفي خاص نيست، يعني آنچنان نيست که در برخي از اوقات و يا به لحاظ برخي اوصاف واقعيت باشد و در برخي از اوقات اين قضيه مصداق نداشته باشد و نقيض آن يعني سفسطه صادق باشد.

ضرورت اين قضيه ضرورت ذاتيه نيز نيست، يعني نمي‌توان حمل هستي بر واقعيت را مقيّد به دوام کرد و در نتيجه نمي‌توان به کذب قضيه نسبت به موقعيتي خاص حکم کرد. زيرا در هر موقعيتي که اين قضيه واقعاً و به راستي کاذب باشد، در همان موقعيت واقعيتي خواهد بود. بنابراين قضيه «واقعيتي نيست» گرچه به لحاظ مفهوم و معنا، نفي واقعيت است، ولکن هر مصداقي که براي آن فرض شود، آن مصداق يک امر واقعي است. و مصداق سفسطه نمي‌باشد. اصل واقعيت يک اصل ضروري است و ضرورت آن ضرورت مقيد و يا ضرورت ذاتي نيست بلکه ضرورت ازلي مي‌باشد. اين اصل بالضروره راست است و هرگز نمي‌توان به کذب آن نسبت به موطني خاص حکم کرد.

اصل دوم: راه براي شناخت واقع هست و واقعيت در ادراک و آگاهي انسان ظاهر مي‌شود. کساني که اين اصل را قبول نداشته باشند و آن را کاذب بدانند، راه وصول به واقع را انکار مي‌کنند. اين گروه را شکاک مي‌نامند.

اصل دوم نيز بديهي اولي است، يعني اين اصل بدون آن‌که امکان اثبات آن از طريق استدلال و برهان وجود داشته باشد به خود آشکار است و راهي نيز براي ابطال آن نيست.

اصل واقعیت یک اصل ضروری است و ضرورت آن ضرورت مقید و یا ضرورت ذاتی نیست بلکه ضرورت ازلی می باشد. این اصل بالضروره راست است و هرگز نمی توان به کذب آن نسبت به موطنی خاص حکم کرد.

اگر کسي در اصل راه نسبت به واقع ترديد داشته باشد، و اگر کسي در اصل حکايت و دلالت مفاهيم ذهني خود نسبت به واقعيت شکاک باشد، با کدام مفهوم و با کدام راه مي‌تواند از کفايت مفاهيم و هدايت آنها نسبت به واقع خبر دهد و يا دلالت آنها را نسبت به واقع اثبات کند. او از هر مفهومي که بخواهد استفاده کند، دلالت و حکايت آن مفهوم نسبت به واقع نيز محل ترديد خواهد بود.

اصل دوم، يعني وجود راه به سوي واقع همانند اصل واقعيت به خود واضح و آشکار است و ظهور اين اصل ملازم با ظهور اصل نخست است و تنبّه به آن نيز پس از تنبّه به اصل اوّل و از طريق نظر به آن اصل، حاصل مي‌شود.

همانگونه که اصل واقعيت اصلي بديهي اولي است و ترديد در آن ممکن نيست و انسان مضطر از اذعان به آن است و از هر سوي که به نفي آن اقدام شود، صدق آن آشکار مي‌گردد، اصل دوم نيز بديهي اوّلي است و ترديد در آن ممکن نيست و اگر کسي به راستي در اين اصل ترديد داشته باشد، در اصل اوّل نيز ترديد خواهد داشت، زيرا اصل اوّل چيزي جز حکايات از نفس واقعيت نيست. واقعيت در آن اصل بر ادراک و فهم انسان ظاهر شده است و ظهور خود را به ضرورت بر آن تحميل مي‌کند، چندان که از هر سو قصد گريز شود، از همان سو و بلکه در متن گريز و قصد نيز حضور خود را نشان مي‌دهد.

بداهت اصل دوم، ملازم و همراه بداهت اصل نخست است و ترديد و يا نفي اصل دوم به منزله ترديد و يا نفي اصل نخست است. توجه به ظهور غير قابل اجتناب اصل اول، تنبّه به حضور ضروري و حتمي اصل دوم مي‌دهد.

کسي که اصل نخست را قبول کرده است، ناگزير اصل دوم را پذيرفته است و اگر علي‌رغم اذعان به اصل واقعيت، مدعي انکار معرفت و شناخت نسبت به واقع باشد در حقيقت نسبت به آگاهي و علم خود به واقع و نسبت به اعترافي که به اين آگاهي دارد، غافل است و هر دليلي که اقامه شود براي اثبات وجود راه شناخت واقع نيست، بلکه براي اثبات علم و آگاهي فرد نسبت به آن راه است، يعني براي اثبات وصف معلوميت و يا وصف بداهت و مغفول بودن آن است.

اگر کسي به راستي در بودن راه نسبت به واقع ترديد دارد، چگونه مي‌تواند گزاره «واقعيتي هست» را صادق، و حاکي از واقع بداند. پس کسي که مدعي شکاکيت است اگر بر ادعاي خود ملتزم باشد، سوفسطايي نيز هست و اگر سفسطه بالضروره باطل است و راهي براي ترديد در آن نيست، شکاکيت نيز بالضروره باطل مي‌باشد و ترديد در آن ممکن نيست.

از اين بيان معلوم مي‌شود گفتار کساني نظير کانت که خود را منکر اصل واقعيت نمي‌دانند ولکن راه وصول به ان را انکار مي‌کنند قابل دفاع نيست. حکايت مفاهيم اوّلي و بديهي نسبت به محکي خود چيزي جز ظهور و بروز محکي در متن واقعيت عالمانه آدمي نيست، و حاکي و محکي و تقابل که بين آن دو برقرار مي‌شود، از نگاه مجدد به آن ظهور واحد و تحليل بعدي آن پديد مي‌آيد.

انسان ابتدا ظهور واقعيت را مي‌يابد و از آن پس دو مفهوم حاکي و محکي، ظاهر و ظهور، يا دال و مدلول يا ذهن و عين را مي‌سازد، و سپس دو گانگي مفهوم آن دو را درک مي‌کند. اين دو گانگي که در رتبه پس از علم و آگاهي به واقع و در هنگام نگاه مجدد به آن پديد مي‌آيد، نبايد به رتبه سابق يعني به متن علم و آگاهي نسبت داده شود. اگر دو گانگي از آغاز به متن علم و شناخت راه پيدا کند، فاصله بين عالم و معلوم به صورت فاصله‌اي طي نشدني باقي مي‌ماند و بدين ترتيب مشکل مطابقت عالم با معلوم و از آن پس مشکل شکاکيت پيش مي‌آيد و در نتيجه کسي که در متن علم به واقع مستغرق است از آگاهي خود نسبت به آن غافل مانده و گمان ترديد و شکاکيت مي‌برد.

اصل سوم: عصمت راه است به اين معنا که علم در ارائه و حکايت صادق است و راه در راه بودن خود معصوم است و سالک در اثر غفلت از اين حقيقت تهمت خطا و گناه بر آن مي‌زند.

ترديد در عصمت راه به منزله ترديد در راه بودن راه است. راه مسيري است که به مقصد ختم مي‌شود و اگر راهي به مقصد نرسد، بي‌راهه است و شک در به مقصد رسيدن راه به معناي شک در راه بودن راه است. بنابراين اصل سوم در حقيقت همان اصل دوم است و ذکر آن به عنوان يک اصل جدا، جهت تنبّه بخشيدن به کساني است که بين شناخت و مصونيت آن از خطا امتياز قائل مي‌شوند و گمان مي‌برند که به اصل شناخت قائل هستند، ليکن در راه بودن شناخت نسبت به واقع و ايصال آن به مطلوب ترديد دارند.

اگر در عصمت راه نسبت به واقع ترديد باشد، با هيچ استدلالي نمي‌توان اين ترديد را زدود و چون ترديد در شناخت واقع باقي بماند در شناخت واقعيت و حکايت مفاهيمي نظير «واقعيت هست» نيز بايد ترديد کرد. ضرورت صدق اصل نخست همانگونه که به معناي ضرورت اصل معرفت نسبت به واقعيت است، به معناي ضرورت عصمت آن نيز مي‌باشد.

اصل واقعيت خود يک آگاهي و علم به واقع است، ترديد در آگاهي و يا ترديد در صادق بودن يا راه بودن آن نسبت به واقع به معناي ترديد در اين اصل است، چه اين‌که سفسطه و ترديد در واقعيت نيز به معناي شک و ترديد در اصل علم مي‌باشد.

اصل چهارم: وجود خطا است، همانگونه که اصل واقعيت بالضروره راست است، گفتار کساني که به انکار آن مي‌پردازند بالضروره باطل است و همانگونه که وجود راه به سوي واقع با ظهور اصل واقعيت در ظرف ادراک و آگاهي انسان قرين و همراه است، خطا بودن برخي از تصورات با آگاهي به بطلان سفسطه قرين مي‌باشد. کسي که بر بطلان سفسطه به گونه‌اي ضروري و غير قابل اجتناب حکم مي‌کند، بر خطا بودن قول به سفسطه معترف است، چه اين که ترديد در خطا بودن اين انديشه به منزله ترديد در بطلان سفسطه است.

اصول چهارگانه‌ از اصول اولي فلسفي هستند که صدق آنها ضروري، بلکه بديهي اولي است ومبتني براين اصول منطق امکان حرکت مي يابد.

پيش‌فرض يک فرضي پيشين است که بر مدار آن قضايا و مسائل يک علم شکل مي‌گيرد. علمي که متکي بر پيش فرض است تا هنگامي که آن پيش فرض به صورت يک اصل يقيني و غير فرضي در نيايد يک علم فرضي است و راه به واقع نمي‌برد، به تعبير علامه طباطبايي فرض يا فرض‌هايي که يک علم بر مدار آنها سازمان مي‌يابد، مانند پايه ثابت پرگار هستند،[1] پايه ثابت پرگار مانع از آن است که پايه متحرک راه به جايي ببرد. پايه متحرک به دليل وابستگي به پايه ثابت بر محور نقطه‌اي ساکن مي‌چرخد و دواير بسته‌اي را به وجود مي‌آورد.

اصول چهارگانه‌اي که بيان شد اصولي فرضي نيستند بلکه اصولي يقيني مي‌باشند، و يقين موجود در اين اصول يقين روان‌شناختي نيست بلکه يقين علمي است.

يقين روان‌شناختي به انس ذهني انسان به يک قضيه و اطمينان رواني او بازگشت مي‌کند، حاصل يقين روان‌شناختي چيزي جز استبعاد نيست ولکن در يقين علمي چهار جزم نهفته است.

1ـ جزم به ثبوت محمول نسبت به موضوع.

2ـ جزم به بطلان سلب محمول از موضوع.

3ـ غير قابل زوال بودن جزم اوّل.

4ـ غير قابل زوال بودن جزم دوم.

در يقين روان‌شناختي جزم اوّل و يا جزم دوم مي‌تواند وجود داشته باشد و لکن انسان پس از تأمل و دقت در اين دو جزم به غير قابل زوال بودن آن دو، حکم نمي‌تواند بنمايد. در يقين علمي راهي براي زوال يافت نمي‌شود و انسان در حکم به زوال ناپذير بودن آنها مضطر است.

اصل واقعيت و اصول ياد شده ديگر، اصولي هستند که راهي براي انکار آنها نيست. اصل واقعيت اصلي است که گريزي از اذعان به آن نيست و از همان نقطه‌اي که قصد انکار آن مي‌شود ظاهر مي‌گردد.

قطع رابطه انسان با واقعيت عيني مانع از اين مي‌شود که انسان به مطابقت معرفت خود با معلوم خارجي پي ببرد و بلکه مانع از اين مي‌شود که آدمي واقعيت عيني را آن‌گونه که هست، ادراک نمايد و اين نتيجه چيزي جز شکاکيت نيست و شکاکيت نيز همان‌گونه که گذشت سفسطه‌اي پنهان است، زيرا انساني که هرگز راه به جهان واقع نمي‌برد از کجا مي‌تواند نسبت به اصل آن خبر داده و اين خبر خود را نيز صادق بداند.

از جمله قضايايي که هيچ دانشي بدون اعتماد به آن ارزش معرفتي و جهان‌شناختي نمي‌تواند داشته باشد مبدأ عدم تناقض يعني اصل استحاله اجتماع و ارتفاع نقيضين است.

مبدأ عدم تناقض نظير اصل واقعيت از اصول بديهي اولي است زيرا با ترديد در آن ترديد در همه اصول و قواعد ديگر نيز پديد مي‌آيد، و بدين ترتيب با فرض شک در استحاله اجتماع نقيضين به هيچ اصل ديگري نمي‌توان اعتماد کرد تا از طريق آن به اثبات يا ابطال آن پرداخت.

بوعلي با توجه به نقشي که مبدأ عدم تناقض در نظام معرفتي بشر دارد، از آن به عنوان اولي‌ترين قضيه ياد مي‌کند و معتقد است اين قضيه نيز داراي ضرورت ازليّه است، زيرا احتمال اجتماع نقيضين نسبت به هيچ شرط و در هيچ موردي جايز نيست و اگر در همه موارد اجتماع نقيضين محال باشد و تنها در يک مورد احتمال آن وجود داشته باشد همه نظام معرفتي بشر در هم مي‌ريزد، مثلاً، اگر شي‌اي نظير الف باشد که با نقيض خود بتواند جمع شود، در اين صورت بين الف و لا الف امتيازي نخواهد بود، و لا الف مفهومي است که بر هر چيزي که الف نباشد، نظير «ب»، «ج»، «د» صادق است و نتيجه جواز اجتماع نقيضين نسبت به الف اين مي‌شود: «ب» که مصداق لا الف است به دليل جواز اجتماع نقيضين، مساوي با الف و همچنين «ج» و يا «د» نيز مساوي با الف است، از تساوي «ب»، «ج» و «د» با الف، تساوي «ج»، «ب» و «د» نسبت به يکديگر نيز نتيجه گرفته مي‌شود و بدين ترتيب همه اشياء و همه قضاياي ديگر با يکديگر مساوي خواهند شد. و همه چيز، همه چيز و از جمله صدق همان کذب و کذب نيز صدق خواهد بود.[2]

 

پی نوشت ها:

[1]. سيد محمدحسين طباطبايي: اصول فلسفه و روش رئاليسم، مقاله پنجم، ص 248.

[2]. ابن‌سينا: الالهيات من الشفاء، فصل هشتم، ص 311ـ 310.

پاسخ دهید: