
در اين مقاله اهم شبهاتي که بر منطق توسط مخالفان ذکر گرديده و پاسخ آنها آمده است. اشکالاتي از قبيل فطرت انسان براي جلوگيري از وقوع خطا در فکر کافي است و نيازي به منطق نيست، منطق خواندن موجب تضعيف قوه حدس ميشود، استدلالات منطقي مستلزم دور است، اگر منطق طريق به واقع باشد نبايد منطقيون اختلاف ميداشتند، مفاد سلوک عقلي گاهي با کتاب و سنت در تضاد است، با وجود قرآن و اهل بيت چه نيازي به منطق داريم که نيم خورده کفار است.
کتب ارسطو علي باب مدرسته:
لايدخل الباب من لايعلم المنطق
مقدمه
از هنگامي که ارسطو منطق را تدوين کرد، اين علم کانون انتقاد منتقدان قرار گرفت. شکاکان، سوفسطاييان و رواقيان، از جمله معاصران و تابعان ارسطو هستند که بر منطق وي انتقاداتي داشتهاند. پس از ظهور اسلام و ترجمه منطق ارسطويي به زبانهاي گوناگون، از جمله عربي، فارسي، انگليسي و آلماني، در جوامع اسلامي و غربي نيز بر منطق ارسطويي، اشکالها و انتقادهايي وارد شده است. منتقدان منطق با تخصصها و مذاهب گوناگون و با انگيزههاي متفاوت، بر منطق ارسطو اشکالهايي وارد ساختهاند. برخي از اين انتقادها در منابع غير منطقي، مانند الامتاع و المؤانسه، المقابسات، الفوائد المدنيه و مقدمه ابنخلدون مطرح شده، و برخي ديگر در منابع منطقي، طرح گشته و به آن پاسخ داده شده است. در اين نوشتار به چند شبهه مهم، اشاره ميکنيم و به آنها پاسخ ميدهيم.
شبهات وارد بر علم منطق و پاسخ
منطقدانان با سه مقدمه، نياز به منطق را اثبات ميکنند: نخست اينکه علم يا تصور است يا تصديق؛ دوم اينکه هر کدام از تصور و تصديق، نيازمند فکر نيست (بديهي) يا هست (نظري)؛ سوم اينکه گاهي در فکر انسان براي کسب نظريات، خطا رخ ميدهد. بنابراين، براي اينکه فکر در کسب نظريات از خطا در امان باشد، آدمي نيازمند چيزي است که با مراعات آن، فکرش از خطا در امان باشد و آن، منطق است.[1] به اين سخنِ منطقدانان، که انسان براي تصحيح انديشههايش و جلوگيري از خطا در افکارش، نيازمند قوانين فکر (علم منطق) است، اشکالهايي وارد شده است که منطقدانان به آنها پاسخ دادهاند.
شبهه نخست:
کفايت فطرت انسان براي جلوگيري از وقوع خطا در فکر. اينکه انسان براي رسيدن به مجهولات نظري، نيازمند فکر است و در فکرش، احتمال وقوع خطا وجود دارد، صحيح است، ولي اين امر دليل بر نياز به منطق نيست؛ زيرا ممکن است براي برطرفسازي خطا در فکر انسان فطرت انساني کافي باشد، بدون نياز به تدوين قوانين منطق.[2]
پاسخ
منطقدانان در اين باره بر اين باورند که انسانها در باب نياز به منطق، براي کسب مجهولات نظري بر سه دستهاند: دسته اول کسانياند که خدواند به آنان عصمت عطا فرموده است و مؤيَد من عنداللهاند، مانند انبيا و اوصيا، که اين گروه از منطق و قوانين فکر بينيازند. اين گروه بسيار اندکند و سخن ما درباره نياز عموم مردم و بيشتر انسانهاست. دسته دوم کسانياند که در نهايت بلاهت و کودنياند. اين گروه مدام گرفتار خطا در فکر ميشوند و قدرت اصلاح فکرشان را ندارند و براي آنها قوانين منطق هيچ فايدهاي ندارد. اين گروه نيز اندکند و دسته سوم که بيشتر مردم از اين قبيل هستند، کسانياند که نه مصون از خطايند و نه ناتوان از اصلاح فکر. اين گروه براي اصلاح انديشهشان و جلوگيري از خطا در فکر، به منطق نيازمندند و اين دانش براي آنان سودمند است؛ زيرا اگر غريزه و فطرت انساني براي اصلاح فکر کافي بود، ديگر اين همه اختلاف و تناقض در مذاهب پديد نميآمد و نبايد در افکار انسان، در زمانهاي متعدد تناقضي پيش ميآمد.[3]
شبهه دوم:
عدم ملازمه ميان وقوع صحت و فساد در فکر انسان و احتياج به منطق.
امکان وقوع خطا در فکر انسان، دليل بر نياز انسان به منطق نيست؛ زيرا بسياري از خردمندان، انديشههاي درستي دارند و خطايي در افکارشان رخ نميدهد، در حالي که منطق نياموختهاند تا با مراعات آن افکارشان را تصحيح کرده باشند و اساساً نميتوان گفت، براي تصحيح افکار به منطق و مراعات آن نياز است؛ زيرا اگر چنين باشد، خردمندان و فيلسوفاني که پيش از تدوين منطق و متقدم بر ارسطو و افلاطون و سقراط بودهاند، نبايد افکار صحيحي ميداشتند. اين در حالي است که بسياري از آنان داراي افکاري درست و بدون خطا بودند. بنابراين، اگر منطق مورد نياز است، نبايد آنان از منطق بينياز ميبودند، در صورتي که ايشان بدون آموختن و مراعات منطق، افکارشان را تصحيح کردند و گرفتار خطا نشدند.[4]
برخي گفتهاند، عقل سليم بذاته و با فطرت اوليهاش به صواب نائل ميشود و از خطا به دور است؛ زيرا به تفصيل متوجه قواعد استنتاج نيست، ولي ارتکازاً همه قوانين لازم براي استنتاج را داراست و به کار ميگيرد. اين قوانين فطري همان منطق تکويني در قبال منطق تدويني است که منطقيون به گردآوري آن کوشيدهاند.
در يک بررسي اجمالي ميبينيم بسياري از دانشمندان علوم گوناگون، منطق نخواندهاند، ولي در مباحث علميشان استدلالهايي بر وجه صحيح جريان دارد. البته در بسياري از علوم ديگر نيز اين قاعده برقرار است. براي نمونه، شاعران پيش از تدوين علم عروض، اشعاري فصيح ميسرودند و اين به دليل قريحهشان بود، در حالي که از علوم مدون بيبهره بودند. دکارت گفته است، عقل با فطرت سليم خويش، براساس قواعد منطقي عمل ميکند و نيازمند اين ابحاث و مجادلات نيست و لايبنيتز نيز گفته است، قوانين منطقيه جز قواعدي که براي هر عقل سليمي حاصل است، چيزي نيست.
پاسخ
ارموي و قطب رازي ميگويند، اينکه گروه نادري از مردم بتوانند دانشها و آموزهها را بدون منطق به دست آورند، دليل بر عدم احتياج به منطق نيست؛[5] زيرا مدعاي ما نياز همگان به منطق نيست، بلکه نياز برخي به منطق است و تمکن برخي از اکتساب بدون کمک گرفتن از منطق، دليل بر عدم احتياج همه انسانها به منطق نيست؛ چنانکه بينيازي شاعر از آموختن علم عروض، دليل بر بينيازي همگان از آن نميشود، بلکه بايد گفت، تحصيل علوم نظري بدون منطق امکان ندارد، اما کساني که با قوه قدسي مؤيد من عنداللهاند، معارف و علوم را نه با نظر، بلکه با حدس به دست ميآورند و براي کسب نظريات به قوانين نظر (منطق) نياز ندارند. سخن ما اين است که منطق براي کسب نظريات لازم است، پس ما نياز به منطق را مربوط به کساني ميدانيم که برخي معارف و علوم براي آنان کسبي و نظرياند.[6] افزون بر اين پاسخ، ميتوان گفت بسياري از علوم به نحو اجمال در فطرت بشر وجود دارد و اين اختصاصي به منطق ندارد، ولي شرافت براي کسي است که توجه تفصيلي دارد. در حقيقت، هر عقل سليمي قواعد را به نحو علم اجمالي دارد، ولي علم به علم ندارد و از توجه تفصيلي، محروم است و همين است که منشأ اشتباه ميشود، در صورتي که با علم تفصيلي، فرآيند تفکر زير ذرهبين نقد، قرار ميگيرد و جلوي خطاي تفکر گرفته ميشود و قريحه سليم و حدس صائب، که ارتکازاً به نتيجه مطلوب برسد، چون کبريت احمر کمياب است. از اين رو، تا توجه تفصيلي در کار نباشد، گره کار بشر باز نميشود. در حقيقت، عقل سليم به اصل صحت و بطلان دست مييابد، ولي منطق، وجه بطلان يا صحت دليل را تعليم ميدهد. از اين رو ابنسينا ميگويد:
و فطره الانسان غير کافيه
في ان ينال الحق کالعلانيه
شبهه سوم:
قواعد منطقي براي عقل و ذوق سليم، زيانبار است و سبب جمود ذهن و خمود حس ميشود، در حالي که حدس از اعظم نعمتهاي الهي است و اين قواعد جامد منطقي و قواعد فکري محض، آن قوه حدس را که ذوق لطيف از عالم اعلي است، ضعيف ميکند.
ابن قيم در کتاب المفتاح چنين مينويسد:
و اعجبا لمنطق اليونان
کم فيه من افک و من بهتان
فحبط لجيد الاذهان
و مفسد لفطره الانسان
و مبکم القلب و اللسان
مضطرب الاصول و المباني
شايد به دليل اينکه منطق را در تقابل با حدس الهي ميديدند. امثال ابن صلاح و ابن تيميه و ابن قيم، منطق را حرام کردند. اينان ميگفتند، در آثار ائمه اسلام، تعلّم منطق ديده نميشود، پس منطق از آثار کفر است.
پاسخ
روح انساني داراي قواي فکري و عاطفي است که هر کدام را بايد تربيت و حق آن را ادا کرد. تربيت عقل با منطق است و تربيت عواطف با علوم ديگر. از اين رو، براي تربيت عقلاني، نيازمند منطق هستيم. البته بيان مطالب ذوقي در کتابهاي منطقي، براي عدم جمود عواطف روحي نيکوست، اما اينکه گفتهاند، منطق در شريعت نيست، با تأمل کافي درمييابيم، تعقلي که در شرع بر آن اصرار شده، جز تعقل فطري طبيعي نيست و تعقل طبيعي فطري همان قياس شکل اول است و منطقيون، همين قواعد را نظم بخشيدهاند و منطق از اين جهت مانند علم فقه است که به اين شکل در شرع نيست، ولي مباني آن از شريعت گرفته ميشود. پس وجهي براي سخنان برخي معاصران نيست که منطق براي سد علوم اهل بيت از يونان آمده است.
شبهه چهارم:
کسب مجهول به واسطه منطق از محالات است.
اهم قواعد منطق در باب قياس شکل اول است، در حالي که شکل اول مستلزم دور است. براي نمونه، وقتي ميگوييم کل انسان حيوان و کل حيوان جسم، اينکه در کبري ميگوييم هر حيواني جسم دارد، در ضمنش به جسميت انسان علم داريم و اگر علم نداشته باشيم، کبري کلي نخواهد بود و به نتيجه نخواهد رسيد. به عبارت ديگر، ما جسميت هر حيواني را علم نداريم، مگر اينکه جسميت انسان را بدانيم، در حالي که فرض بر اين است که با بهرهمندي از مقدمات ميخواهيم جسميت هر انسان را اثبات کنيم و اين آيا جز دور است؟
برای اینکه فکر در کسب نظریات از خطا در امان باشد آدمی نیازمند چیزی است که با مراعات آن، فکرش از خطا در امان باشد و آن، منطق است.
دکارت ميگويد: قواعد منطق جز اصطلاحات و قوه جدل چيزي نميآموزد، به دليل اينکه برهان چيزي جز استخراج نتيجه از مقدمات نيست، در حالي که اگر مقدمات کامل باشد، نتيجه در ضمن آن است.
در السنه قدما، اين اشکال همان اشکالي است که ابوسعيد ابيالخير بر ابنسينا وارد کرده است. اين اشکال در السنه اروپاييان در باب قياس و معرّف، وارد شده است. نتيجه اينکه استنتاج جسميت انسان از کل انسان حيوان و کل حيوان جسم، امر محالي است و اگر جائز باشد، چيز مهمي نيست و فقط مهم ارائه طريقي است که با آن کبرا اثبات شود و راه اثبات کبرا، تجربه و دقت در حال جزييات کبراست تا به حکم کلي دست يابيم. پس جز ابتناي منطق بر تجربه و استقرا راهي نميماند تا اينکه حال جزييات، فهميده و سپس حکم کلي نتيجه شود. ابتناي منطق بر تجربه، همان مبناي منطق بيکن و تجربهگراهاست.
پاسخ
علم انسان، ابتدا به جزييات تعلق ميگيرد، ولي به دليل اشتغال به برخي کليات، بسياري اوقات از جزييات يا کليات ديگر غافل ميشود يا از برخي جزييات، غافل خواهد شد و فقط کليات، مورد نظر او خواهد بود. پس علم به جسميت هر حيوان در گروي تجسّس در جزييات است، ولي به دليل کثرت توجه به عنوان حيوان و مانند آن، از افراد و مصاديق آن غافل ميشود. پس برايش جز تفصيل و تبيين کليات با ارجاع از کلي به مصاديق، چارهاي نميماند. پس کسي که استدلال ميکند، در ضمن کبراي جسميت انسان را ميداند، ولي بر وجه اجمال، يعني علم دارد، در حالي که علم به علم ندارد و ملتفت آن نيست و نقش قياس تفصيل بخشيدن به اين اجمال و ايجاد توجه در استدلالکننده است. در حقيقت، تمام پاسخ در اجمال و تفصيل است. اين پاسخ همان پاسخ ابنسينا به ابوسعيد ابيالخير است. از اين رو، توجه تام ذهن به کليات، سبب استقلال نظر به آنها ميشود و ملتفت افراد آن کلي و حکم کليات ديگر نميباشد، اگرچه تحصيل کلي از جهت نظر بر افراد است. از اين رو، نيازمند ابزاري است تا رابطه کلي با افراد و رابطه کلي با کليات ديگر را به مرحله التفات برساند. ما قبول داريم، اگر کسي ارتباطات اصغر را بداند، اوسط و اکبر را ميداند و اگر حال مقدمات کامل باشد، نتيجه دانسته ميشود، ولي همه حرف اين است که چگونه اين ارتباطات دانسته ميشود؟ آيا جز با قياس و تشکيل آن است؟ قياس همان دقت ذهن و عمل عقل براي تحصيل علم مزبور است.
اشکال امثال دکارت و بيکن، بيتوجهي و بيدقتي در کلمات منطقيون اسلامي است. اينها فقط به جزييات توجه کردهاند، در حالي که منطق قديم به جزيي و کلي، توجه دارد. البته در اينجا بيان اين نکته خالي از لطف نيست، که بايد بين تطبيق و تفريع نيز فرق گذاشت، اولي تطبيق کلي بر جزيي است، مانند تطبيق انسان بر زيد و تطبيق قضيه کليه بر فردي از موضوعش، مانند تطبيق الانسان حيوان بر فرد انساني مثل زيد. اين مورد قياس نيست، بلکه تفريع است. تفريع يعني تحصيل فرع از کلي و رد فرع به کلي و آن در موردي است که دو مفهوم اختلاف دارند، به گونهاي که در نظر بدوي اجمال داريم، مانند الانسان حيوان و کل حيوان جسم فالانسان جسم. به عبارت ديگر، در قياس سه حد لازم است؛ وضع و حمل و اوسط، و تغيّر در لفظ و عبارت کافي نيست.
شبهه پنجم[7]:
گروهي از متكلمان گفته اند: «اگر علم منطق طريقه اي باشد كه انسان را به واقعيات ميرساند، بايد در بين خود اهل منطق هيچ اختلافي رخ ندهد، در حالي كه ميبينيم خود آنان در آرايشان اختلاف دارند».[8]
پاسخ
اين گفتار، برهاني منطقي است و گوينده آن بدون اينكه خودش توجه داشته باشد، قياس استثنايي را در آن به كار برده و اشتباهي كه كرده، اين است كه طرفداران منطق ميگويند: «منطق آلت و وسيلهاي است كه استعمال درست آن فكر بشر را از خطا حفظ ميكند» و هرگز نگفتهاند كه استعمال آن به هر طور كه باشد، چه درست و چه نادرست، فكر را از خطا حفظ مينمايد و اگر خود منطقيها در آرايشان اختلاف دارند، به دليل اين است كه يكي از دو طرف به طور صحيح، منطق را به كار نبرده و اين قضيه بدان ميماند كه كسي بگويد، شمشير وسيله و آلت قطع است و درست هم گفته، ولي آلت قطع بودن آن شرط دارد و آن اين است كه به شيوهاي درست استعمال شود.
شبهه ششم:
گروهي ديگر از متكلمان گفته اند: «قوانين منطق خودش ساخته و پرداخته فكر بشر است و بشر آن را تدوين و به تدريج تكميل كرد، چگونه ميتواند ثبوت حقايق واقعي را تضمين کند و ميتوان گفت كسي كه علم منطق ندارد يا دارد و استعمالش نميكند، به واقعيت حقيقتها نميرسد؟»
پاسخ
اين اشكال نيز مانند اشكال پيشين، قياسي استثنايي است، آن هم از زشتترين انواع مغالطه؛ زيرا صاحبان اين گفتار در معناي تدوين راه نادرست را رفتهاند، براي اينكه معناي تدوين كشف تفصيلي از قواعدي است كه به حكم فطرت ـ البته فطرت سر بسته و نشكفته ـ براي انسان معلوم است. معناي تدوين اين است، نه ساختن و پرداختن.
شبهه هفتم:
برخي ديگر از همين متكلمان گفتهاند: «علم منطق لاطائلاتي است كه به منظور بستن در خانه آل محمد (ع) سر هم بافتهاند. سازندگان اين علم منظورشان اين بوده كه مردم را از پيروي كتاب و سنت بازدارند و بر هر مسلماني واجب است كه از پيروي علم منطق اجتناب كند».
پاسخ
اين گفتار نيز خود مركب از چند قياس اقتراني و استثنايي منطقي است. قياس اقتراني، عبارت از قياسي است كه نتيجه آن بدون حفظ شكل و هيأت در قياس موجود باشد، مانند اينكه ميگوييم: عالم متغير است و هر متغير حادث است، پس عالم حادث است كه دو كلمه عالم و حادث موجود، در نتيجه بدون اينكه كنار هم باشند، در قياس موجودند، ولي در قياس استثنايي. نتيجه حتي با هيأت و شكل مخصوصش در قياس موجود است. ميگويند: اگر خورشيد در آمده باشد، روز موجود است، ولي خورشيد در آمده است كه نتيجه ميگيريم، پس روز موجود است كه جمله «روز موجود است»، با همين شكل و هيأت در قياس است و صاحب اين استدلال، توجه نكرده كه راهاندازي يا تدوين يك طريقه، به فرض فاسد مؤسس ربطي ندارد. ممكن است شخصي براي به دست آوردن هدفي فاسد، راهي را احداث كند و راهسازي وي خوب باشد، ولي غرضش فاسد و بد باشد. شمشير في نفسه چيز خوبي است؛ زيرا وسيله دفاع است، ولي ممكن است شخصي شمشير را براي كشتن مظلومي درست کند. همچنين دين خدا كه بزرگترين نعمت خداست، بسيار خوب است، ولي ممكن است فردي اين دين را در راه به دام انداختن متدينان به كار ببرد، يعني در بين مردمي متدين، اظهار ديانت كند تا آنان به وي اعتماد كنند و آنگاه كلاه سرشان بگذارد.
شبهه هشتم:
برخي ديگر گفته اند: «درست است كه سلوك بر طبق منطق سلوكي عقلي است، ولي چه بسا كه سلوك عقلي، آدمي را به نتيجه اي برساند كه خلاف صريح كتاب و سنت است. هم چنانكه ميبينيم آراي بسياري از فيلسوف نماها به چنين نتايجي منتهي شده است».
پاسخ
اين گفتار نيز از قياسي اقتراني تشكيل شده و چيزي است که در آن مغالطه شده، از اين جهت كه: «به خطا انجاميدن آراي فلسفي، نه به دليل شكل قياسهاي منطقي آن است، و نه به دليل مادههاي بديهي آن، بلكه بعضي از مواد آن آراي فاسد بوده، و در نتيجه، آميختنش با مواد صحيح به نتيجه فاسد منتهي شده است».
شبهه نهم:
گروه ديگري از اينان نيز گفته اند: «منطق تنها عهده دار تشخيص شكل برهان صحيح و منتج از شكل باطل و غير منتج است. منطق صرفاً براي اين است كه به ما بفهماند، كه از مواد و قضايا (هر چه مي خواهد باشد) چه جور قياس تشكيل دهيم تا به نتيجه برسيم و چه جور تشكيل بدهيم به نتيجه نميرسيم، و مواد و قضايا چه باشد، منطق عهدهدار آن نيست و قانوني نداريم كه آدمي را از خطاي در باره مواد حفظ كند و تنها چيزي كه آدمي را از خطا حفظ ميكند، مراجعه به کلام اهل بيت (ع) است. پس راهي جز مراجعه به آنان وجود ندارد».
پاسخ
اين گفتار، شاخهاي از منطق است كه نام آن مغالطه است و علت مغالطه بودنش اين است كه صاحب گفتار خواسته با بيان خود و اخبار آحاد يا مجموع آحاد و ظواهر ظني، كتاب را حجت، و اثبات کند كه به اين دليل اخبار آحاد و ظواهر كتاب حجت است، در حالي كه اين دليل، سخن از عصمت امامان و مصونيت كساني دارد كه پيرو سخنان معصوم باشند و معلوم است وقتي اين مصونيت به دست ميآيد كه معلوم و يقيني شود كه فلان حديث كلام امام است و از امام يا رسول خدا (ص) صادر شده و نيز يقين شود كه مراد امام از اين كلام چه معنايي است و اخبار آحاد چنين اخباري نيست. براي اينكه ما يقين نداريم كه تك تك اين احاديث از امام صادر شده است، هم صدورش، ظني است و هم دلالتش. همچنين ظواهر كتاب و هر دليل ديگري كه دلالتش ظني باشد، و وقتي معيار در مصونيت ماده يقيني باشد، پس چه فرقي هست بين ماده يقينياي كه از ائمه (ع) گرفته شده باشد و بين ماده يقيني كه از مقدمات عقلي به دست آمده باشد. هيات قياس را هم كه خود گوينده قبول داشت، پس ناگزير است، منطق را بپذيرد.
گروهی از متکلمان گفته اند: «اگر علم منطق طریقه ای باشد که انسان را به واقعیات می رساند، باید در بین خود اهل منطق هیچ اختلافی رخ ندهد، در حالی که می بینیم خود آنان در آرایشان اختلاف دارند».
همچنين اينكه گفت: «بعد از اين همه اشتباه، ديگر براي آدمي اعتماد و يقيني به مواد عقلي حاصل نميشود»، اولاً سخني بيدليل و ثانياً خود آن نيز مقدمهاي عقلي و برهاني اقتراني است، به اين شكل: آنچه مردم بدان نياز دارند، در قرآن هست و هر كتابي كه چنين باشد، بينيازكننده از غير خودش است. پس قرآن بينيازكننده از غير خودش است».
شبهه دهم:
بعضي ديگر گفته اند: «تمامي آنچه نفوس بشري و جانها و دلها نيازمند به آن است، در گنجينه قرآن عزيز نهفته و در اخبار اهل بيت عصمت (ع) مخزون است. با اين حال، ديگر چه حاجت به نيم خورده كفار و ملحدين داريم؟»
پاسخ
پاسخ به اين اشكال اين است كه احتياج ما به منطق، عين احتياجي است كه ما در خود اين گفتار مشاهده ميكنيم و ميبينيم كه اين گفتار به صورت يك قياس اقتراني منطقي، تشكيل يافته و در آن موادي يقيني استعمال شده است. چيزي كه هست، از آن جهت كه در آن مغالطهاي شده، نتيجه سويي به بار آورده و آن اين است كه با داشتن كتاب و سنت، حاجتي به منطق نداريم و آن مغالطه اين است كه اولاً، كتاب و سنت درباره علم منطق و قواعد آن بحث نميكند، بلكه بحثش در خلال كتاب و سنت است. پس براي اينكه بدانيم در كتاب و سنت چه قواعدي از منطق به كار رفته است، ناگزيريم اول منطق و قواعد آن را مستقل و جدا از كتاب و سنت بخوانيم و بدانيم تا بفهميم در فلان آيه يا حديث، از چه راهي استدلال شده است.
ثانياً، محتاج نبودن كتاب و سنت به منطق و بينيازي آن دو، از هر ضميمه ديگري كه به آن بپيوندند، يك مطلب است و محتاج بودن مسلمانان در فهم كتاب و سنت به علم منطق، مطلبي ديگر است و صاحب گفتار بالا، اين دو را با هم خلط كرده و گفتار و امثال او، نظير گفتار طبيبي است كه كارش بحث و تحقيق در احوال بدن آدمي است و ادعا كند، من هيچ حاجتي به علم طبيعي و اجتماعي و ادبي ندارم و اصلاً اين علوم لازم نيست و ما ميدانيم اين سخن درست نيست؛ زيرا همه علوم با انسان ارتباط دارند يا نظير كار انسان جاهلي است كه اصلاً حاضر نيست علمي بياموزد و وقتي از او علت را ميپرسند: بگويد خمير مايه همه علوم در فطرت انسان است.
ثالثاً، اين خود كتاب و سنت است كه بشر را دعوت ميكند به اينكه هر چه بيشتر طرق عقليه صحيح را به كار ببندد. (ما ميدانيم طرق عقليه صحيح، چيزي جز مقدمات بديهي يا متكي بر بديهيات نيست) قرآن كريم ميفرمايد: «فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ». در اين مقوله، آيات و اخبار بسياري هست كه انسانها را به انديشه درست فراميخواند. بله، كتاب و سنت از پيروي هر چيزي كه مخالف صريح و قطعي آن دو است، نهي ميكند و اين هم صرف تعبد نيست، بلكه جهتش اين است كه كتاب و سنتي كه قطعي باشد، حكمي كه ميكنند خود از مصاديق احكام عقلي صريح است، يعني عقل صريح آن را حق و صدق ميداند و محال است دوباره عقل برهان اقامه كند بر بطلان چيزي كه خودش آن را حق دانسته و احتياج انسان به تشخيص مقدمات عقليه حقه، از مقدمات باطله و سپس تمسك كردن به آنچه حق است. عيناً مثل احتياجي است كه انسان به تشخيص آيات و اخبار محكمه از آيات و اخبار متشابه و سپس تمسك به آنچه محكم است، دارد و نيز مثل احتياجي است كه انسان به تشخيص اخبار صحيح از اخبار جعلي و دروغي دارد كه اين گونه اخبار يكي ـ دو تا هم نيست.
رابعاً، حق حق است. هر جا كه ميخواهد باشد و از هر كسي كه ميخواهد سر بزند، صرف اينكه علم منطق را فلان كافر يا ملحد تدوين كرده، باعث نميشود ما آن علم را دور بيندازيم. ايمان، كفر، تقوا و فسق، تدوينكننده يك علم نبايد ما را وادار كند ـ با تشخيص اينكه آنچه گفته حق است، صرفاً به دليل دشمنياي كه با او داريم ـ علم او را دور بيندازيم و از حق اعراض كنيم. اين خود تعصبي جاهلانه است كه خداي سبحان، آن و اهل آن را در كتاب مجيدش و نيز به زبان رسول گرامياش، سرزنش کرده است.
شبهه یازدهم:
بعضي ديگر گفته اند: «طريق احتياط در دين كه در كتاب و سنت امري مندوب و پسنديده شمرده شده است، اقتضا ميكند آدمي به ظواهر كتاب و سنت اكتفا کند و از پيروي اصول و قواعد منطقي و عقلي دوري گزيند. براي اينكه در اين كار احتمال آن هست كه آدمي به هلاكت دائمي بيفتد و دچار شقاوتي گردد كه بعد از آن، ديگر و تا ابد سعادتي نخواهد بود».
پاسخ
پاسخ به اين گفتار اين است كه در خود اين بيان، عيناً اصول منطقي و عقلي به كار رفته، چون مشتمل بر قياسي استثنايي است، كه مقدمات عقليهاي در آن أخذ شده، مقدماتي كه عقل خودش به تنهايي هر چند كه كتاب و سنتي نباشد، آن مقدمات را واضح و روشن ميداند. با اين حال، چگونه ميخواهد با اين گفتار منطقي، منطق را رد كند؟ علاوه بر اينكه، سر و كار داشتن با مطالب عقلي براي كسي خطري است كه استعداد فهم مسائل دقيق عقلي را نداشته باشد، اما كسي كه چنين استعدادي را دارد، هيچ دليلي از كتاب و سنت و عقل حكم نميكند بر اينكه او نيز بايد از مسائل عقلي محروم باشد و حق ندارد، حقايق معارفي را بفهمد كه مزيت و برتري انسان و شرافتش نسبت به ديگر موجودات به شهادت كتاب و سنت و عقل، تنها به دليل درك آن معارف است. بنابراين، نه تنها كتاب و سنت و عقل چنين دلالتي ندارد، بلكه دلالت بر جواز و لزوم آن دارد.
پينوشتها:
[1]. فخر رازي، منطقالملخص، ص 9؛ کشفالاسرار،ج 4؛ ص 50؛ رازي، شرحالمطالع، ص 7.
[2]. غزالي، معيار العلم، ص 30؛ کاشفالغطا، نقد الآراي المنطقيه، ج 1، ص 100.
[3]. ابنسينا، الشفا، المدخل، ص 19؛ همو، النجاه، ص 9؛ بهمنيار، التحصيل، ص 5؛ معيار العلم، ص30؛ بيان الحق بضمان الصدق، ص 126؛ بغدادي، المعتبر، ص 7؛ ابن کمونه، الجديد في الحکمه، ص 151؛ شهرزوري، شرح حکمهالاشراق، ص 35.
[4]. فخررازي، شرح عيون الحکمه، ص 44؛ خونجي، کشفالاسرار، ص 6؛ منطقالعين، ص 175.
[5]. ارموي، مطالع الانوار، ص 16.
[6]. رازي، شرح المطالع، ص 17.
[7]. از اين اشکال به بعد، به نقل از الميزان است: الميزان، ذيل آيه 19، سوره مائده.
[8]. بيان الفرقان، ج 1، ص 12 و ج 4، ص 21 ـ 20.