شما اینجا هستید: رهنامه پژوهش » ش 19+20 » شرح شمع؛ زندگي‌نامه خودنوشت سيد محسن امين

سيد محسن امين آن چنان که خود مي‌گويد به تبعيت از بزرگاني چون علامه حلي و ديگران بخشي از ماجراي زندگي خود را براي ماندن در تاريخ و عبرت آيندگان براي خوانندگان کتاب شريف اعيان الشيعه نقل مي‌کند. اين شرح‌حال که مرحوم سيد حدود يکسال پيش از وفات آن را نگاشته براي اولين بار در جزء پنجاه و دوم از جلد دهم اعيان الشيعه و پس از وفات مرحوم امين منتشر شد و پس از آن به همراه يادداشت‌هايي ديگر از ايشان در کتاب السيد محسن الأمين سيرته بقلمه و آقلام الآخرين به زيور طبع آراسته شد. ترجمه اين شرح‌حال براي اولين بار در چهارمين شماره نشريه پيام حوزه در سال 73 ش منتشر شده است. بخش‌هايي از اين ترجمه با اندکي دخل و تصرف به خوانندگان عزيز تقديم مي‌شود.

نسب

اکنون که مشغول تحرير اين کلمات هستم اول شوال 1370 است و هشتاد و شش بهار از عمرم مي‌گذرد، با اينکه به مرحله «رب اني وهن العظم مني و اشتعل الراس شيبا»رسيده‌ام، ضعف و انواع بيماري‌ها تنم را، که پي‌درپي با مشکلات و اندوه زمانه دست و پنجه نرم کرده، مي‌آزارد و علائم مرگ يکي پس از ديگري خود را نشان مي‌دهد. مع الوصف بحمدالله عزم، همت و جديت به همان ميزاني که در دوران جواني بوده باقي است و با اينکه از تواناييم بر انجام کار کاسته شده بحمدالله مشاعرم سالم است و موفقيت بر مطالعه، تصنيف و تاليف، شبانه روز همچون گذشته ادامه دارد و به کار ديگري، جز آنچه ضرورت اقتضا کند، نمي‌پردازم. نمي‌دانم مرگ حتمي کي فرا مي‌رسد ولي گويا در چند قدمي من است! از خداوند متعال حسن عاقبت و ادامه طاعت و موفقيت براي اتمام و چاپ اين کتاب اعيان الشيعه را خواهانم. من، ابومحمد باقر، محسن فرزند سيد عبدالکريم، که نسبم با چند واسطه به زيد شهيد فرزند امام زين العابدين عليه السلام منتهي مي‌شود، در قريه «شقراء» از توابع جبل عامل در سال 1284 متولد شدم. مکرر از بزرگان فاميل شنيده‌ام که اصل ما از «حله » بوده، يکي از اجدادم بنابر درخواست اهالي جبل‌عامل به اين منطقه عزيمت مي‌کند تا مرجع ديني مردم باشد. خاندان ما معروف به «قشاقش» يا «قشاقيس» بوده، دقيقا روشن نيست از چه رو چنين نسبتي داشته است اما اکنون به واسطه انتسابي که به سيد محمد امين فرزند سيد ابوالحسن موسي و پدر جد ما سيد علي امين دارد به «آل امين » معروف است.

دوران کودکي

يگانه فرزند خانواده بودم. بيش از هفت بهار از عمرم نگذشته بود که مادرم مرا نزد معلم قرآني که در روستا بود برد. وقتي قدم به مکتب خانه نهادم، چنانکه طبيعت کودکان است، دلم سخت گرفت و بشدت آزرده خاطر شدم. از طرفي ديگر آن روزها بر فضاي مکتب خانه‌ها نحوه‌اي قساوت و بيرحمي حاکم بود. چوبه فلک بر ديوار بالاي سر معلم آويخته شده بود، دو عصاي کوچک و بزرگ در کنار معلم بود، بچه‌ها در کنار او نشسته بودند. آنگاه که بر کسي خشم مي‌گرفت به تناسب دور و نزديک بودن از يکي از عصاها استفاده مي‌کرد و هر گاه بر همه غضب مي‌کرد، با عصاي بلند بر پاهايشان مي‌نواخت کودکان را نيز گويا جز صبر و تسليم چاره‌اي نبود، زيرا بيم آن داشتند که در صورت اعتراض با فلک پذيرايي شوند. اولياي دانش‌آموزان نيز به تصور اينکه اعمال اين روش به مصلحت کودک است، اعتراضي نداشتند بلکه چه بسا به معلم مي‌گفتند: گوشت مال تو و پوست و استخوان مال ما!آن روز نزد معلم ماندم. ولي روز بعد از رفتن به مکتب سر باز زدم! پدر و مادرم نمي‌خواستند مرا مجبور کنند چون به تنها فرزند خانواده خود عشق مي‌ورزيدند. از اين‌رو مادرم آموزش مرا خود به عهده گرفت، نوشتن را نيز نزد بعضي از بستگان خوش‌خط در مدت کوتاهي آموختم. در کودکي اشتياق چنداني به بازي در خود نمي‌ديدم، شنا و اسب‌سواري و رزم‌آوري را چنانکه در آن محيط معمول بود فرا گرفتم. به‌‌هرحال، گرچه آن روز آموزش با قساوت همراه بود ولي نمي‌توان گفت بهره‌هاي اخلاقي و ديني امروز با آن روز برابر است.

آموزش صرف و نحو

پس از ختم قرآن و آموختن کتابت، به علم نحو و آموزش خوشنويسي پرداختم. . . عصرها خود را ملزم به خواندن و مرور درس‌هاي گذشته کرده بودم که به تنهايي اين کار را انجام مي‌دادم. خانه ما دو قسمت داشت، در قسمتي از آن مادر و خواهرانم به سر مي‌بردند و در بخش ديگر من به تنهايي درس‌هاي روز گذشته را با صداي بلند تکرار مي‌کردم.

دو کتاب قطر الندي و بل الصدي از ابن هشام در نحو و شرح تصريف از تفتازاني را به همراه دو تن از عموزادگانم که بزرگتر از من بودند نزد پسر عمويم سيد محمدحسين که مردي فاضل و خوش اخلاق بود مي‌خوانديم. روش درسي چنين بود که بعد از آنکه مؤدب در حضور استاد مي‌نشستيم يکي از شاگردان متن کتاب را مي‌خواند و سايرين دقت مي‌کردند تا اشتباهات وي را تذکر دهند. سپس استاد آن بخش را توضيح مي‌داد. بعد از درس در جلسه مباحثه همان شخص که عبارت را خوانده بود درس را تقرير مي‌کرد و ديگر شاگردان با دقت نقل وي را دنبال مي‌کردند. روز بعد شاگرد ديگري در حضور استاد عبارت را مي‌خواند و در جلسه مباحثه بحث مي‌کرد. . . در طفوليت چنين بودم که در مطالعه از مطالب چيزي نمي‌فهميدم و در درس نيز فکرم پريشان بود. مدت کوتاهي بدين منوال گذشت، تمام همسالان من مشغول بازي بودند، به خود مي‌گفتم تو تا اينجا آمده‌اي تا بهره‌اي ببري نه همچون کودکان به بازي بپردازي. پس کمر همت بسته عزم را جزم کردم. شب که کتاب را باز کردم در مقابل، چراغي بود که طلبه‌ها دور آن حلقه زده مطالعه مي‌کردند. وقتي به عبارت نگاه کردم باز برايم نامفهوم بود، اما ناگهان نوري بر من تابيد که مسرور و متنبه شدم. گويا تازه دريافتم که چگونه بايد مطالعه کرد و چگونه فهميد. از آن هنگام تا به امروز، همواره استوار و بلند همت با تمام توان مشغول فراگيري علم، از طريق مطالعه، مذاکره، تاليف و تدريس در فنون مختلف صرف و نحو، منطق و بيان، فقه و اصول در مدارس جبل عامل و نجف هستم و هيچ‌گاه خسته نشده‌ام، از معاشرت با کسي که بهره علمي از او نمي‌بردم خودداري ورزيدم و بر رنج دوران صبور بودم.

دوستي لايق

خداوند بر من منت نهاده با دوستي زيرک، کوشا و باتقوا آشنا شدم. جناب شيخ محمد دبوق، که از من بزرگ‌تر بود، سخت از غيبت کردن و شنيدن آن پرهيز داشت; هرگاه کسي مي‌خواست غيبت کند، به‌گونه‌اي بايسته و بدون اينکه صريحا او را نهي کند، موضوع صحبت را عوض مي‌کرد و هر صحبتي که پيش مي‌آمد شعر يا حکايتي را به‌عنوان استشهاد مطرح مي‌کرد. ما دو نفر نزد سيد جواد مرتضي درس مي‌خوانديم، وقتي مساله‌اي طرح مي‌شد تا شاگرد خوب نمي‌فهميد از آن نمي‌گذشت. گاه استاد مساله‌اي را دو سه بار تکرار مي‌کرد تا دوستم بفهمد و من از اين تکرار رنج مي‌بردم ولي چيزي نمي‌گفتم. هنگام مباحثه دو زانو روبه‌روي من مي‌نشست، بدون اينکه به جايي تکيه کند، به راست و چپ متمايل شود و يا به جاي ديگر توجه کند. وقتي او را چنين مي‌ديدم شرمنده شده مانند وي مي نشستم گاه هم طبيعت کودکانه بر من مسلط مي‌شد و تغيير حالت مي‌دادم، دوباره يادم مي‌آمد و به حالت نخست بر مي‌گشتم. در هر صورت، همراه دوست گرامي‌ام شيخ محمد دبوق، شرح قطر الندي، علم صرف و نيز شرح ابن ناظم تا بحث «نعم » و «بئس » را با دقت خوانديم. روزهاي پنجشنبه غالبا بعد از ظهر از «عيثا» به زادگاه خود «شقراء» مي‌رفتيم و عصر جمعه بر‌مي‌گشتيم.

حدود سال 1300ه بود که در شهري ديگر علم بيان و منطق را از کتاب مطول و حاشيه ملاعبدالله زنجاني بر تهذيب سعدالدين تفتازاني شروع کرديم، استادمان روش عجيبي داشت و بي‌توجه به عبارات و محتويات کتاب، مطالبي مي‌گفت که نمي‌فهميديم، در مباحثه هم متوجه مي‌شديم که چيزي از درس به ياد نداريم، اغلب با مطالعه و مراجعه به حواشي مطالبي دستگيرمان مي‌شد که آن را مباحثه مي‌کرديم. به‌ خاطر حسن‌ ظني که به استاد داشتيم بر اين گمان بوديم که او مطالب بلندي را عنوان مي‌کند ولي ما قابليت درک آن را نداريم. به او مي‌گفتيم فراتر از تفسير عبارت کتاب چيزي را نمي‌خواهيم، مي‌گفت: دست و بال مرا ببنديد، مرا به بند بکشيد من جز اين بلد نيستم و راست مي‌گفت، حقا روش او شگفت‌آور بود.

شيخ موسي شراره و فعاليتهاي اصلاحي او 

چون ديديم از درس اين استاد نمي‌توانيم استفاده کنيم، به روستاي بنت جبيل رفتيم. در اين روستا بودم که شيخ موسي شراره از عراق به آنجا آمد. وي برخلاف معمول بدون اطلاع قبلي و بدون هيچگونه تشريفات، ساده و بي‌آلايش سوار بر استري کرايه‌اي وارد شده در منزل شيخ محمدحسين مروه فرود آمد، تنها خويشاوندان وي براي استقبال آمده بودند. وقتي مردم حرف‌هاي وي را شنيدند و کارهاي او را مشاهده کردند پي به عظمت او برده مقام بلندي براي او قائل شدند.

شيخ موسي رحمه الله سعي بليغي در فعاليتهاي اصلاحي – ديني داشت; مدرسه‌اي تاسيس کرد که در آن علوم عربي، اعم از نحو، صرف، بيان، منطق، اصول و فقه، تدريس مي‌شد; عده‌اي از طلاب در آنجا گرد آمده هم خود استفاده مي‌کردند و هم براي ديگران مفيد بودند. عزاي حضرت سيدالشهدا را احيا کرد و براي سوگواري، مجالسي همچون مجالس عراق ترتيب داد، براي شعر عاملي و اجراي آن در مجالس سوگواري روشي ابداع کرد. در مجالسي که بدين منظور ترتيب مي‌يافت موعظه مي‌کرد و رواياتي از نهج البلاغه مي‌خواند. گاه نيز از من مي‌خواست که به جاي او سخنراني کنم. يک بار به من مي‌فرمود: تمام اوصاف تو خوب است جز شدت حيا و حجبي که داري. ايشان مجالس فاتحه و خواندن شعر در آن را به روشي که در عراق معمول بود، مرسوم کرد و به ادبا روش نقد شعر را آموخت و مرا به سرودن شعر ترغيب کرد.

از جمله مجالسي که ترتيب داده بود چهار مجلس بود. . . در مجلس اولي موعظه مي‌کرد، طلبه‌ها مذاکراتي علمي داشتند، نهج‌البلاغه خوانده مي‌شد و از طلبه ها پرسش مي‌کرد، افرادي را که پاسخ مي‌دادند تشويق و آنها که از پاسخ دادن عاجز مي‌ماندند سرزنش مي‌کرد. گاه نيز از من مي‌خواست که به جاي او سؤال کنم. مجالس سوگواري که او ترتيب مي‌داد گرچه خالي از اشکال نبود ولي آغاز اصلاح مجالس سوگواري ديگر به شمار مي‌رفت. من در تاليف لواعج الاشجان و المجالس السنية به اين نکته پي بردم که بخشي از آنچه مرثيه‌خوان‌ها در عراق مي‌خوانند دروغ است و بخشي ديگر مشوب به زوايدي بي‌اساس… از تغييراتي که شيخ موسي شراره به وجود آورد اين بود که تنها خواندن مقتل ابن طاووس [الملهوف] را در مجالس عزاي حسيني رسم کرد و چون لواعج الاشجان ما تاليف شد، مقتل را از روي آن مي‌خواندند و مرثيه‌خوان‌ها از المجالس السنية استفاده مي‌کردند. از اين رو نقليات از عيوب و اکاذيب پيراسته گرديد.

ورود سيد مهدي حکيم به بنت جيبل

پس از رحلت شيخ موسي شراره، عده‌اي سرشناس به تشويق گروهي از اهل فضل با فرستادن تلگراف‌هاي متعدد از شيخ محمدحسين کاظمي، که مشهورترين عالم عرب در عراق بود، خواستند يکي از اين دو نفر، سيد اسماعيل صدر يا سيدمهدي حکيم، را به بنت جبيل اعزام کند بالاخره سيد مهدي حکيم پذيرفت. مردم به استقبال وي رفتند، ما نيز چون تشنه‌اي که به آب زلال رسيده باشد بسيار مشعوف بوديم. طلبه‌هاي مدرسه شيخ موسي جمع شدند، من خانه‌اي در بنت جبيل اجاره کرده با خانواده به آنجا رفتيم. درس‌ها کم و بيش شروع شد ولي همت ايشان بيشتر صرف وعظ و ارشاد و اصلاح جامعه مي‌شد و کمتر به تدريس اشتغال داشتند. به هر حال هر مصلحي در اين عالم رأي خاص خود را دارد و همان را اعمال مي‌کند  وي پس از چندي عده‌اي از افراد سرشناس را جمع کرده به آنها گفت: من براي امر به معروف و نهي از منکر به اينجا آمده‌ام و اين مساله تحقق نمي‌يابد جز اينکه از مردم بي‌نياز باشم. پس ضروري است افرادي جمع شده مزرعه‌اي را براي من تهيه کنند تا بوسيله آن امرار معاش کنم. اين جلسه پس از صحبت‌هاي زياد بدون نتيجه پايان پذيرفت و افراد متفرق شدند سيد حکيم نيز وعظ و ارشاد و مسافرت‌هاي تبليغي را بر ماندن در آنجا و تدريس ترجيح داده از آنجا رفت. در سال 1308 شيخ حسين مغنيه به من گفت: با عده‌اي تصميم داريم براي ادامه تحصيل به عراق برويم تو هم با ما بيا. به پيشنهاد پدرم استخاره کردم، خوب آمد، به همراه خانواده آماده مسافرت شديم در حالي که حتي يک درهم نداشتم! با عنايت الهي از فروش بعضي حبوبات و. . . مقداري پول فراهم آمد و به طرف نجف حرکت کرديم و بالأخره پس از تحمل مشقات فراوان به نجف رسيديم. خانه‌اي را در محله «حويش » اجاره کرده، درس و تدريس را شروع نموديم. در همسايگي ما فقيه عارف و اخلاقي مشهور، ملاحسينقلي همداني زندگي مي‌کرد دو روز در درس اخلاق وي شرکت کردم ولي رها کرده به فقه و اصول پرداختم بعدها پشيمان بودم که چرا تا آخرين روز حيات وي در درس او شرکت نکردم، در نجف بوديم که ايشان رحلت کرد‌. بيشتر شاگردان او از عرفا و صلحا بودند.

روش تدريس در نجف اشرف

تدريس در نجف دو مرحله داشت:

مرحله اول تدريس سطوح بود که استاد عبارت کتاب را تفسير مي‌کرد و نظر خاص يا اعتراضي اگر داشت بيان مي‌کرد طلبه‌هايي که مي‌توانستند، نظر او را رد مي‌کردند. . . ابتدا کتاب‌هايي در صرف و نحو را مي‌خواندند. سپس بيان و منطق و بالاخره فقه و اصول خوانده مي‌شد. برخي نيز به علم کلام مي‌پرداختند. بعضي هم طبيعيات و الهيات مي‌خواندند.

مرحله دوم تدريس خارج بود يعني خارج از کتاب؛ براي نائل شدن افراد به درجه اجتهاد درس خارج در محدوده اصول و فقه بيان مي‌شد. مسائل علم اصول يکي پس از ديگري طرح شده اقوال علما و ادله آنها بيان و بررسي مي‌شد، سپس يکي از اقوال، انتخاب و مبرهن مي‌گشت. طلبه‌ها مناقشه مي‌کردند و استاد آنان را مجاب مي‌ساخت. و نيز در فقه، فرعي عنوان مي‌شد، اقوال و ادله و اجماع بررسي و نظر صائب مشخص مي‌گشت.

زيارت امام حسين عليه السلام

بحمدالله تا مدتي که در نجف بودم، که تقريبا ده سال و نيم طول کشيد. زيارت امام حسين عليه السلام در ايامي مانند عاشورا، عيد فطر و قربان، عرفه و اربعين ترک نمي‌شد. هميشه قبل از مسافرت به بازار مي‌رفتم و از کساني که طلب داشتند حلاليت مي‌طلبيدم. پياده زيارت کردن را دوست مي‌داشتم، عده‌اي هم به دنبال من مي‌آمدند.

مشکلات فرهنگي دمشق

اواخر شعبان 1319 ق وارد دمشق شدم. در آنجا مشکلات عديده‌اي بود که ناچار مي‌بايست به اصلاح آن مي‌پرداختم:

1ـ جهل و بي‌سوادي به‌طور فراگير حاکم بود.

2ـ تشعب و حزب‌گرايي موجب افتراق بين مسلمان‌ها شده بود.

3ـ مجالس سوگواري و سخنراني‌ها به‌گونه غيرصحيحي اداره مي‌شد. و در حرم زينب صغري (ام کلثوم)[1] در روستاي راويه قمه‌زني و امور خلاف ديگري رواج داشت که مبارزه با آن مشکل بود؛ به‌خصوص که رنگ مذهبي هم به خود گرفته بود.

تصميم گرفتم اين سه مشکل را مرتفع سازم. نخست کوشيدم تا علوم عربي را شخصا به کساني که آمادگي دارند بياموزم. که بحمدالله موفق شدم افراد لايقي را تربيت کنم. همزمان شب‌ها پس از نماز مجالس موعظه داشتم و مسائل فقهي را از تبصره علامه حلي براي مردم بيان مي‌کردم. تصميم گرفتم دبستاني پسرانه را راه‌اندازي کنم. ابتدا خانه‌اي خالي تهيه ديده، ملاي مکتبي‌ها را به آنجا منتقل کرديم و به‌ تدريج علوم جديد را وارد مدرسه کرديم. و نيز منزلي را براي راه‌اندازي دبستاني دخترانه اجاره کرديم.

راز خطرناک

راز موفقيت فرانسوي‌ها را فهميده بود. به همين خاطر وقتي مدرسه علويه را افتتاح کرد بيش از هر چيز به دنبال مبارزه با استعمار بود. براي همين بود که برخوردهايش براي کساني که هنوز به اين راز پي نبرده بودند به ‌نظر عجيب مي‌رسيد. علي قضماني که دانش‌آموز سني مذهب مدرسه بود را به‌عنوان مؤذن مدرسه علويه انتخاب کرد. در جواب يکي از برادران اهل تسنن که مي‌خواست شيعه شود پاسخ داد که: فرقي ميان شيعه و سني نيست و هر وقت خواستي مي‌تواني به‌ نظر مجتهدان شيعه عمل کني! او راز موفقيت فرانسوي‌ها و استعمار را فهميده بود: «تفرقه».

 آيت الله سيدرضي شيرازي

در سال 1320 قبل از تشرف به حج به پيشنهاد فردي خير با گروهي از تجار صحبت کردم تا به اتفاق آنها خانه‌اي را که قبلا مورد‌ نظر بود جهت مدرسه خريداري کنيم. سرانجام با تلاشي پي‌گير موفق شديم و پس از مدتي توانستيم با کمک افراد خير خانه بهتري را تهيه کرده دانش‌آموزان را به آنجا منتقل سازيم. اين مدرسه هم اکنون، که هفتم شوال 1370 است، از نظر کيفيت ساختماني، حسن اداره، اشراف بر حفظ اصول اخلاقي و شؤون اسلامي، بالا بودن ميزان قبولي در امتحانات و داوطلبان حضور در مدرسه، يکي از بهترين مدرسه‌هاي دمشق به شمار مي‌آيد. کتاب‌هاي مختلفي نيز براي کلاس‌ها تنظيم و چاپ شده که حاوي مسائل مختلف و متنوع عقايد، احکام، تفسير و اخلاقيات است. اين کتاب‌ها که به فارسي نيز ترجمه شده در مدارس ديگر نيز مورد استفاده قرار مي‌گيرد. براي تامين هزينه‌هاي جاري مدرسه گروهي از اهل خير، موقوفاتي به آن اختصاص دادند. مدرسه دخترانه با کمبود فضا رو‌به‌‌رو شده بود که به وسيله فردي خير خانه‌اي خريداري و موقوفاتي براي آن قرار داده شد. اين اولين مشکلي بود که خداوند  ما را در رفع آن توفيق بخشيد.

اما مشکل دوم که تحزب و فرقه‌گرايي بود، چون شناختي براي مقابله با آن نداشتم و از طرفي نتيجه‌اي بر آن نمي‌ديدم خود را درگير با آن نساختم.

مشکل سوم اصلاح کيفي سوگواري حضرت سيد الشهدا عليه السلام بود، که در آن کاستي‌هايي چون وجود نقليات کذب و کارهاي ناصواب در بين ذاکران اهل بيت عليهم السلام ديده مي‌شد. شخصي جريان جنگ جمل را نقل مي‌کرد ضمن صحبت‌هاي خود گفت: «نام آن شتر عسکر بن مردويه بود» پيش خود گفتم ممکن است شتر نامي داشته باشد اما هيچ‌گاه نشنيدم شتري را با نام پدر نيز بخوانند! از وي پرسيدم، گفت: اين نکته در بحارالانوار است. وقتي به بحار مراجعه کردم، ديدم در آنجا آمده است: «و کان اسم الجمل عسکرا» ، سپس مطلب جديدي شروع کرده مي‌گويد: ابن مردويه. . .

با استناد به منابع معتبر کتاب لواعج الاشجان را در مقتل نوشتم، پس از آن کتاب اصدق الاخبار في قصة الاخذ بالثار و الدر النضيد في مراثي السبط الشهيد و النعي تاليف محمد بن نصار را چاپ و رايج ساختم. و چون ديدم که آموزش ذاکران جز با تاليف کتابي ميسر نيست، کتاب المجالس السنية في مناقب و مصائب النبي و العترة النبوية را در پنج قسمت تاليف کردم.

قمهزني

از جمله اموري که در بر‌پايي سوگواري رخنه کرده بود قمه‌زني و مانند آن بود. اين امور به نص شرع و حکم عقل حرام است، مجروح ساختن سر ايذاي نفس بوده عقلا و شرعا حرام است و هيچ فايده ديني و دنيوي بر آن مترتب نيست. گذشته از آن ضرري ديني را نيز به‌ دنبال دارد و آن اينکه چهره‌اي وحشي و مسخره از شيعه اهل بيت ارائه مي‌دهد. انجام اين کارها موجب وهن شيعه و مذهب تشيع شده ناخوشايند خدا و رسول و اهل بيت خواهد بود. من هيچ‌گاه در اين مراسم شرکت نکردم و همواره نهي مي‌کردم تا برچيده شد. در اين‌باره کتاب التنزيه را نوشتم که به فارسي نيز ترجمه شد. از اين‌رو بعضي در مقابل ما با ايجاد جار و جنجال و تحريک اوباش و گروهک‌هاي منسوب به دين به شدت ايستادند، اما تلاششان ناکام ماند و به‌ نتيجه‌اي نرسيدند. در بين مردم شايع ساختند که فلاني اقامه عزا را تحريم کرده و ناگوارتر آنکه به ما نسبت خروج از دين را دادند و در اين زمينه بعضي از روحاني‌نمايان متحجر را ابزار قرار دادند و وقتي که به آنها گفته شد: فلاني همان شخصي است که ابتدا مجالس عزا را در دمشق راه اندازي کرد، شايع ساختند که اين در اول کارش بود ولي پس از مدتي از اسلام خارج شد! اين گروه در مقابل ما موضع گرفتند، مجلسي را همچون مسجد ضرار ترتيب داده به‌ شخصي پولي دادند تا عليه ما در آن مجلس شعر بخواند، ديگري خانه خود را رهن داده در‌آمد آن را در اين راه مصرف مي‌کرد!

جنگ جهاني اول

جنگ جهاني اول سال 1332 ق شروع و 1336 ق خاتمه يافت. در اين مدت من در جبل عامل بودم. به ذهنم رسيد که چون بعضي از پسرها به سن سربازي رسيده‌اند خوب است بچه‌ها و خانواده را به دمشق منتقل کنم. ابتدا همه آنچه را داشتيم به قيمت ارزان فروختيم و کوچ کرديم، ولي بعد ديديم گويا اگر در شقراء مي‌مانديم از خطر دورتر بوديم، از اين‌رو برگشتيم. گاه با مشکلاتي رو‌به‌رو مي‌شديم، به ‌جايي رسيد که هيچ چيز براي خوردن نداشتيم، قحطي شديدي پيش آمد به فضل الهي توانستيم چند راس حيوان تهيه کرده به کشاورزي بپردازيم. بدين جهت وضع‌مان بهتر شد. در زمان جنگ، بيماري وبا در جبل عامل شايع شد تا آنجا که يک روز در روستاي کوچک شقراء دوازده نفر مردند! تابستان بود و ماه مبارک رمضان، مردم در غسل دادن و دفن امواتشان کوتاهي مي‌کردند، حتي برادر از ترس سرايت بيماري، حاضر نمي‌شد جنازه برادر خود را غسل دهد، بلکه مرده‌‌ها را بدون غسل دفن مي‌کردند. از طرف ديگر ژاندارم‌ها براي سرباز‌گيري خانه به خانه مي‌گشتند و اين موضوع، وضع را بدتر کرد، زيرا مردم از ترس آنها در خانه‌ها مخفي شده در را مي‌بستند و براي تشييع و تجهيز مردگان حاضر نمي‌شدند. در اين ميان اهل علم را براي سربازي فرا‌خواندند. هيچکس از اين قانون جز ائمه جماعات مستثني نبود. قانون عثماني چنين بود که منتخبين براي امامت مي‌بايست يا مدرک شرعي داشته باشند و يا از طرف حکومت برگه معافيت و شيعيان هيچ يک را نداشتند. اين مساله نيز به فضل الهي به آساني حل شد و از استانبول تلگرافي رسيد که ائمه جماعات شيعه نيز از معافيت سربازي برخوردارند.

موضعگيريهاي سياسي

در برابر قانون «طوائف » فرانسويها

فرانسوي‌ها قانوني به نام قانون طوائف صادر کردند، قانوني که نه با مصلحت مسلمانان دمساز بود و نه با صريح شرع مقدس اسلام. بسياري از علماي دمشق عليه صدور اين قانون اعتراض کردند تا جايي که اجراي آن متوقف شد و فرانسوي‌ها اعلاميه‌اي صادر کردند که اين قانون نسبت به مسلمانان سني مذهب ملغي است. من نامه‌اي سرگشاده به نماينده عالي دولت فرانسه در بيروت به عربي و فرانسوي نوشتم. اين نامه، که روزنامه‌ها آن را انتشار دادند، مؤثر افتاد و فرانسوي‌ها متقاعد شدند.

تعيين منصب رئيس العلما از ناحيه فرانسويها

فرانسوي‌ها مي‌خواستند منصبي به نام رئيس علما براي شيعيان لبنان ترتيب بدهند. آنها من را به‌عنوان کسي که شايستگي اين مقام را دارد در‌ نظر گرفته بودند. از اين‌رو نامه‌اي بلند بالا به من نوشتند به گمان اينکه با کمال افتخار خواهم پذيرفت. من به فرستاده آنها که حامل نامه بود گفتم: به رفيقت بگو من کوچکترين تمايلي به احراز اين مقام نشان نخواهم داد و نيز گفتم:

ايها السائل عنهم و عني

لست من قيس و لاقيس مني

[برو اين دام بر مرغ دگر نه

که عنقا را بلند است آشيانه]

اين مطالب به فرانسوي‌ها رسيده بود. آنها منشي اوقاف و امور ديني را فرستادند تا به من بقبولاند، وي مرا ترغيب مي‌کرد که بعدها متولي امور اوقات و غيره‌ خواهي شد. دو نفر از سران قوم نيز براي دعوت از من به دمشق آمدند، آنها مي‌گفتند: اين مساله احتياج به مقداري فداکاري دارد! گفتم براي مرد مشکل نيست که در راه مصلحت عامه مردم از خون خويش بگذرد ولي هرگز کرامت انساني خويش را قرباني نمي‌کند!

يک گروه

دولت سوريه بعد از تصويب قانون انتخابات در اطلاعيه‌اى اعلام کرد تعدادى از كرسي‌هاى مجلس را در اختيار اهل‌سنت و بقيه را در اختيار اقليت‌هاى مذهبى قرار داده است. سيد نامه‌اي به دمشق نوشت با اين مضمون که: « شيعه و سني يک گروه هستند و نه دو گروه و ما خودمان را از اهل سنت جدا نمي‌دانيم» پاسخ دولت اصلاح قانون انتخابات بود: شيعه و سني در يک گروه قرار خواهند داشت.

آيت الله استادي

با حکومت سوريه

حکومت سوريه در زمان استقلال، دستوري صادر کرد. طي اين دستور مسلمانان سني مذهب حق داشتند در انتخابات نمايندگان مجلس تعداد معيني از کرسي‌ها را احراز کنند. براي ساير مليت‌ها و اقليت‌هاي مذهبي نيز هر کدام سهم مشخصي پيش‌بيني شده بود. بر‌ اساس اين قانون مسلمانان شيعه جزو اقليت‌ها به حساب مي‌آمدند. از اين‌رو نامه‌اي براي حکومت وقت نوشتم و در آن گوشزد کردم که شيعه مسلمانان را يک مليت بيشتر نمي‌داند و نمي‌خواهد از برادران اهل سنت خود جدا باشد. اين سخن به ذوق وطن‌دوستان خوش آمد و حکومت اعلام کرد که مسلمانان يک مليت بيشتر نيستند، فرقي بين سني و شيعه آنها نيست و اين تعداد از کرسي‌هاي مجلس مربوط به مسلمانان اعم از شيعه و سني است.

نماز باران

از جمله عنايات رباني و الطاف الهي که شامل حال ما شد اين بود که پس از بازگشت به زادگاهمان در لبنان، در جبل عامل قحطي و خشکسالي پيش آمده بود، براي انجام نماز باران سه روز روزه گرفتيم. و روز جمعه‌اي از شقراء پاي پياده با کمال خضوع و با دلي شکسته، ذکر گويان راهي بيابان شديم. پيرمردان و اطفال نيز ما را همراهي مي‌کردند مردم از قراي مجاور نيز آمده بودند. پس از اقامه نماز جمعه، نماز باران را خوانديم. من ضمن خطبه‌اي مردم را به توبه دعوت کردم. تا آخر آن روز مشغول دعا و تضرع بوديم، چون دعا در آخرين ساعات روز جمعه مستجاب مي‌شود. سپس افطار کرده نماز مغرب و عشا را به‌جا آورديم، هوا بسيار گرم بود و ابري در آسمان ديده نمي‌شد. اما هنوز مراجعت نکرده بوديم که ابرهايي سطح آسمان را پوشاند و آن شب مردم از باران رحمت الهي برخوردار شدند. چند سال بعد نيز همين وضع پيش آمد و به همين کيفيت نماز باران را در همان‌جا برگزار کرديم و بحمدالله مردم از باران کافي بهره‌مند شدند.

 

پی نوشت:

[1]. نظر مرحوم امين اين است که حضرت زينب کبري عليها السلام در مدينه مدفون است. از اين رو معتقد است که قبري که در حومه دمشق در راويه واقع است، متعلق به زينب صغري (ام کلثوم) است. ولي اين نظر، مورد قبول همه محققان نيست: رک: شام سرزمين خاطره‌ها، مهدي پيشوايي، چاپ سازمان حج و زيارت

پاسخ دهید: