شما اینجا هستید: رهنامه پژوهش » علامه محسن امین » شرح شمع
شرح شمع | رهنامه پژوهش
928 بازدید

زندگی‌نامه خودنوشت سید محسن امین
سید محسن امین آنچنان که خود می‌گوید به تبعیت از بزرگانی چون علامه حلی )ره( و دیگران بخشی از ماجرای زندگی خود را برای ماندن در تاریخ و عبرت آیندگان برای خوانندگان کتاب شریف اعیان الشیعه نقل می‌کند. این شرح‌حال که مرحوم سید حدود یکسال پیش از وفات آن را نگاشته برای اولین بار در جزء پنجاه و دوم از جلد دهم اعیان الشیعه و پس از وفات مرحوم امین منتشر شد و پس از آن به همراه یادداشت‌هایی دیگر از ایشان در کتاب السید محسن الأمین سیرته بقلمه و آقلام الآخرین به زیور طبع آراسته شد. ترجمه این شرح‌حال برای اولین بار در چهارمین شماره نشریه پیام حوزه در سال 73 ش منتشر شده است. بخش‌هایی از این ترجمه با اندکی دخل و تصرف به خوانندگان عزیز تقدیم می‌شود.

نسب
اکنون که مشغول تحریر این کلمات هستم اول شوال 1370 است و هشتاد و شش بهار از عمرم می‌گذرد، با اینکه به مرحله «رب انی وهن العظم منی و اشتعل الراس شیبا»رسیده‌ام، ضعف و انواع بیماری‌ها تنم را، که پی‌درپی با مشکلات و اندوه زمانه دست و پنجه نرم کرده، می‌آزارد و علائم مرگ یکی پس از دیگری خود را نشان می‌دهد. مع الوصف بحمدالله عزم، همت و جدیت به همان میزانی که در دوران جوانی بوده باقی است و با اینکه از تواناییم بر انجام کار کاسته شده بحمدالله مشاعرم سالم است و موفقیت بر مطالعه، تصنیف و تالیف، شبانه روز همچون گذشته ادامه دارد و به کار دیگری، جز آنچه ضرورت اقتضا کند، نمی‌پردازم. نمی‌دانم مرگ حتمی کی فرا می‌رسد ولی گویا در چند قدمی من است! از خداوند متعال حسن عاقبت و ادامه طاعت و موفقیت برای اتمام و چاپ این کتاب اعیان الشیعه را خواهانم. من، ابومحمد باقر، محسن فرزند سید عبدالکریم، که نسبم با چند واسطه به زید شهید فرزند امام زین العابدین علیه السلام منتهی می‌شود، در قریه «شقراء» از توابع جبل عامل در سال 1284 متولد شدم. مکرر از بزرگان فامیل شنیده‌ام که اصل ما از «حله » بوده، یکی از اجدادم بنابر درخواست اهالی جبل‌عامل به این منطقه عزیمت می‌کند تا مرجع دینی مردم باشد. خاندان ما معروف به «قشاقش» یا «قشاقیس» بوده، دقیقا روشن نیست از چه رو چنین نسبتی داشته است اما اکنون به واسطه انتسابی که به سید محمد امین فرزند سید ابوالحسن موسی و پدر جد ما سید علی امین دارد به «آل امین » معروف است.

دوران کودکی
یگانه فرزند خانواده بودم. بیش از هفت بهار از عمرم نگذشته بود که مادرم مرا نزد معلم قرآنی که در روستا بود برد. وقتی قدم به مکتب خانه نهادم، چنانکه طبیعت کودکان است، دلم سخت گرفت و بشدت آزرده خاطر شدم. از طرفی دیگر آن روزها بر فضای مکتب خانه‌ها نحوه‌ای قساوت و بیرحمی حاکم بود. چوبه فلک بر دیوار بالای سر معلم آویخته شده بود، دو عصای کوچک و بزرگ در کنار معلم بود، بچه‌ها در کنار او نشسته بودند. آنگاه که بر کسی خشم می‌گرفت به تناسب دور و نزدیک بودن از یکی از عصاها استفاده می‌کرد و هر گاه بر همه غضب می‌کرد، با عصای بلند بر پاهایشان می‌نواخت کودکان را نیز گویا جز صبر و تسلیم چاره‌ای نبود، زیرا بیم آن داشتند که در صورت اعتراض با فلک پذیرایی شوند. اولیای دانش‌آموزان نیز به تصور اینکه اعمال این روش به مصلحت کودک است، اعتراضی نداشتند بلکه چه بسا به معلم می‌گفتند: گوشت مال تو و پوست و استخوان مال ما!آن روز نزد معلم ماندم. ولی روز بعد از رفتن به مکتب سر باز زدم! پدر و مادرم نمی‌خواستند مرا مجبور کنند چون به تنها فرزند خانواده خود عشق می‌ورزیدند. از این‌رو مادرم آموزش مرا خود به عهده گرفت، نوشتن را نیز نزد بعضی از بستگان خوش‌خط در مدت کوتاهی آموختم. در کودکی اشتیاق چندانی به بازی در خود نمی‌دیدم، شنا و اسب‌سواری و رزم‌آوری را چنانکه در آن محیط معمول بود فرا گرفتم. به‌‌هرحال، گرچه آن روز آموزش با قساوت همراه بود ولی نمی‌توان گفت بهره‌های اخلاقی و دینی امروز با آن روز برابر است.

آموزش صرف و نحو
پس از ختم قرآن و آموختن کتابت، به علم نحو و آموزش خوشنویسی پرداختم. . . عصرها خود را ملزم به خواندن و مرور درس‌های گذشته کرده بودم که به تنهایی این کار را انجام می‌دادم. خانه ما دو قسمت داشت، در قسمتی از آن مادر و خواهرانم به سر می‌بردند و در بخش دیگر من به تنهایی درس‌های روز گذشته را با صدای بلند تکرار می‌کردم.
دو کتاب قطر الندی و بل الصدی از ابن هشام در نحو و شرح تصریف از تفتازانی را به همراه دو تن از عموزادگانم که بزرگتر از من بودند نزد پسر عمویم سید محمدحسین که مردی فاضل و خوش اخلاق بود می‌خواندیم. روش درسی چنین بود که بعد از آنکه مؤدب در حضور استاد می‌نشستیم یکی از شاگردان متن کتاب را می‌خواند و سایرین دقت می‌کردند تا اشتباهات وی را تذکر دهند. سپس استاد آن بخش را توضیح می‌داد. بعد از درس در جلسه مباحثه همان شخص که عبارت را خوانده بود درس را تقریر می‌کرد و دیگر شاگردان با دقت نقل وی را دنبال می‌کردند. روز بعد شاگرد دیگری در حضور استاد عبارت را می‌خواند و در جلسه مباحثه بحث می‌کرد. . . در طفولیت چنین بودم که در مطالعه از مطالب چیزی نمی‌فهمیدم و در درس نیز فکرم پریشان بود. مدت کوتاهی بدین منوال گذشت، تمام همسالان من مشغول بازی بودند، به خود می‌گفتم تو تا اینجا آمده‌ای تا بهره‌ای ببری نه همچون کودکان به بازی بپردازی. پس کمر همت بسته عزم را جزم کردم. شب که کتاب را باز کردم در مقابل، چراغی بود که طلبه‌ها دور آن حلقه زده مطالعه می‌کردند. وقتی به عبارت نگاه کردم باز برایم نامفهوم بود، اما ناگهان نوری بر من تابید که مسرور و متنبه شدم. گویا تازه دریافتم که چگونه باید مطالعه کرد و چگونه فهمید. از آن هنگام تا به امروز، همواره استوار و بلند همت با تمام توان مشغول فراگیری علم، از طریق مطالعه، مذاکره، تالیف و تدریس در فنون مختلف صرف و نحو، منطق و بیان، فقه و اصول در مدارس جبل عامل و نجف هستم و هیچ‌گاه خسته نشده‌ام، از معاشرت با کسی که بهره علمی از او نمی‌بردم خودداری ورزیدم و بر رنج دوران صبور بودم.

دوستی لایق
خداوند بر من منت نهاده با دوستی زیرک، کوشا و باتقوا آشنا شدم. جناب شیخ محمد دبوق، که از من بزرگ‌تر بود، سخت از غیبت کردن و شنیدن آن پرهیز داشت; هرگاه کسی می‌خواست غیبت کند، به‌گونه‌ای بایسته و بدون اینکه صریحا او را نهی کند، موضوع صحبت را عوض می‌کرد و هر صحبتی که پیش می‌آمد شعر یا حکایتی را به‌عنوان استشهاد مطرح می‌کرد. ما دو نفر نزد سید جواد مرتضی درس می‌خواندیم، وقتی مساله‌ای طرح می‌شد تا شاگرد خوب نمی‌فهمید از آن نمی‌گذشت. گاه استاد مساله‌ای را دو سه بار تکرار می‌کرد تا دوستم بفهمد و من از این تکرار رنج می‌بردم ولی چیزی نمی‌گفتم. هنگام مباحثه دو زانو روبه‌روی من می‌نشست، بدون اینکه به جایی تکیه کند، به راست و چپ متمایل شود و یا به جای دیگر توجه کند. وقتی او را چنین می‌دیدم شرمنده شده مانند وی می نشستم گاه هم طبیعت کودکانه بر من مسلط می‌شد و تغییر حالت می‌دادم، دوباره یادم می‌آمد و به حالت نخست بر می‌گشتم. در هر صورت، همراه دوست گرامی‌ام شیخ محمد دبوق، شرح قطر الندی، علم صرف و نیز شرح ابن ناظم تا بحث «نعم » و «بئس » را با دقت خواندیم. روزهای پنجشنبه غالبا بعد از ظهر از «عیثا» به زادگاه خود «شقراء» می‌رفتیم و عصر جمعه بر‌می‌گشتیم.
حدود سال 1300ه بود که در شهری دیگر علم بیان و منطق را از کتاب مطول و حاشیه ملاعبدالله زنجانی بر تهذیب سعدالدین تفتازانی شروع کردیم، استادمان روش عجیبی داشت و بی‌توجه به عبارات و محتویات کتاب، مطالبی می‌گفت که نمی‌فهمیدیم، در مباحثه هم متوجه می‌شدیم که چیزی از درس به یاد نداریم، اغلب با مطالعه و مراجعه به حواشی مطالبی دستگیرمان می‌شد که آن را مباحثه می‌کردیم. به‌ خاطر حسن‌ ظنی که به استاد داشتیم بر این گمان بودیم که او مطالب بلندی را عنوان می‌کند ولی ما قابلیت درک آن را نداریم. به او می‌گفتیم فراتر از تفسیر عبارت کتاب چیزی را نمی‌خواهیم، می‌گفت: دست و بال مرا ببندید، مرا به بند بکشید من جز این بلد نیستم و راست می‌گفت، حقا روش او شگفت‌آور بود.

شیخ موسی شراره و فعالیت‌های اصلاحی او
چون دیدیم از درس این استاد نمی‌توانیم استفاده کنیم، به روستای بنت جبیل رفتیم. در این روستا بودم که شیخ موسی شراره از عراق به آنجا آمد. وی برخلاف معمول بدون اطلاع قبلی و بدون هیچگونه تشریفات، ساده و بی‌آلایش سوار بر استری کرایه‌ای وارد شده در منزل شیخ محمدحسین مروه فرود آمد، تنها خویشاوندان وی برای استقبال آمده بودند. وقتی مردم حرف‌های وی را شنیدند و کارهای او را مشاهده کردند پی به عظمت او برده مقام بلندی برای او قائل شدند.
شیخ موسی رحمه الله سعی بلیغی در فعالیتهای اصلاحی – دینی داشت; مدرسه‌ای تاسیس کرد که در آن علوم عربی، اعم از نحو، صرف، بیان، منطق، اصول و فقه، تدریس می‌شد; عده‌ای از طلاب در آنجا گرد آمده هم خود استفاده می‌کردند و هم برای دیگران مفید بودند. عزای حضرت سیدالشهدا را احیا کرد و برای سوگواری، مجالسی همچون مجالس عراق ترتیب داد، برای شعر عاملی و اجرای آن در مجالس سوگواری روشی ابداع کرد. در مجالسی که بدین منظور ترتیب می‌یافت موعظه می‌کرد و روایاتی از نهج البلاغه می‌خواند. گاه نیز از من می‌خواست که به جای او سخنرانی کنم. یک بار به من می‌فرمود: تمام اوصاف تو خوب است جز شدت حیا و حجبی که داری. ایشان مجالس فاتحه و خواندن شعر در آن را به روشی که در عراق معمول بود، مرسوم کرد و به ادبا روش نقد شعر را آموخت و مرا به سرودن شعر ترغیب کرد.
از جمله مجالسی که ترتیب داده بود چهار مجلس بود. . . در مجلس اولی موعظه می‌کرد، طلبه‌ها مذاکراتی علمی داشتند، نهج‌البلاغه خوانده می‌شد و از طلبه ها پرسش می‌کرد، افرادی را که پاسخ می‌دادند تشویق و آنها که از پاسخ دادن عاجز می‌ماندند سرزنش می‌کرد. گاه نیز از من می‌خواست که به جای او سؤال کنم. مجالس سوگواری که او ترتیب می‌داد گرچه خالی از اشکال نبود ولی آغاز اصلاح مجالس سوگواری دیگر به شمار می‌رفت. من در تالیف لواعج الاشجان و المجالس السنیة به این نکته پی بردم که بخشی از آنچه مرثیه‌خوان‌ها در عراق می‌خوانند دروغ است و بخشی دیگر مشوب به زوایدی بی‌اساس. . . از تغییراتی که شیخ موسی شراره به وجود آورد این بود که تنها خواندن مقتل ابن طاووس [الملهوف] را در مجالس عزای حسینی رسم کرد و چون لواعج الاشجان ما تالیف شد، مقتل را از روی آن می‌خواندند و مرثیه‌خوان‌ها از المجالس السنیة استفاده می‌کردند. از این رو نقلیات از عیوب و اکاذیب پیراسته گردید.

ورود سید مهدی حکیم به بنت جیبل
پس از رحلت شیخ موسی شراره، عده‌ای سرشناس به تشویق گروهی از اهل فضل با فرستادن تلگراف‌های متعدد از شیخ محمدحسین کاظمی، که مشهورترین عالم عرب در عراق بود، خواستند یکی از این دو نفر، سید اسماعیل صدر یا سیدمهدی حکیم، را به بنت جبیل اعزام کند بالاخره سید مهدی حکیم پذیرفت. مردم به استقبال وی رفتند، ما نیز چون تشنه‌ای که به آب زلال رسیده باشد بسیار مشعوف بودیم. طلبه‌های مدرسه شیخ موسی جمع شدند، من خانه‌ای در بنت جبیل اجاره کرده با خانواده به آنجا رفتیم. درس‌ها کم و بیش شروع شد ولی همت ایشان بیشتر صرف وعظ و ارشاد و اصلاح جامعه می‌شد و کمتر به تدریس اشتغال داشتند. به هر حال هر مصلحی در این عالم رأی خاص خود را دارد و همان را اعمال می‌کند وی پس از چندی عده‌ای از افراد سرشناس را جمع کرده به آنها گفت: من برای امر به معروف و نهی از منکر به اینجا آمده‌ام و این مساله تحقق نمی‌یابد جز اینکه از مردم بی‌نیاز باشم. پس ضروری است افرادی جمع شده مزرعه‌ای را برای من تهیه کنند تا بوسیله آن امرار معاش کنم. این جلسه پس از صحبت‌های زیاد بدون نتیجه پایان پذیرفت و افراد متفرق شدند سید حکیم نیز وعظ و ارشاد و مسافرت‌های تبلیغی را بر ماندن در آنجا و تدریس ترجیح داده از آنجا رفت. در سال 1308 شیخ حسین مغنیه به من گفت: با عده‌ای تصمیم داریم برای ادامه تحصیل به عراق برویم تو هم با ما بیا. به پیشنهاد پدرم استخاره کردم، خوب آمد، به همراه خانواده آماده مسافرت شدیم در حالی که حتی یک درهم نداشتم! با عنایت الهی از فروش بعضی حبوبات و. . . مقداری پول فراهم آمد و به طرف نجف حرکت کردیم و بالأخره پس از تحمل مشقات فراوان به نجف رسیدیم. خانه‌ای را در محله «حویش » اجاره کرده، درس و تدریس را شروع نمودیم. در همسایگی ما فقیه عارف و اخلاقی مشهور، ملاحسینقلی همدانی زندگی می‌کرد دو روز در درس اخلاق وی شرکت کردم ولی رها کرده به فقه و اصول پرداختم بعدها پشیمان بودم که چرا تا آخرین روز حیات وی در درس او شرکت نکردم، در نجف بودیم که ایشان رحلت کرد‌. بیشتر شاگردان او از عرفا و صلحا بودند.
روش تدریس در نجف اشرف
تدریس در نجف دو مرحله داشت:
مرحله اول تدریس سطوح بود که استاد عبارت کتاب را تفسیر می‌کرد و نظر خاص یا اعتراضی اگر داشت بیان می‌کرد طلبه‌هایی که می‌توانستند، نظر او را رد می‌کردند. . . ابتدا کتاب‌هایی در صرف و نحو را می‌خواندند. سپس بیان و منطق و بالاخره فقه و اصول خوانده می‌شد. برخی نیز به علم کلام می‌پرداختند. بعضی هم طبیعیات و الهیات می‌خواندند.
مرحله دوم تدریس خارج بود یعنی خارج از کتاب؛ برای نائل شدن افراد به درجه اجتهاد درس خارج در محدوده اصول و فقه بیان می‌شد. مسائل علم اصول یکی پس از دیگری طرح شده اقوال علما و ادله آنها بیان و بررسی می‌شد، سپس یکی از اقوال، انتخاب و مبرهن می‌گشت. طلبه‌ها مناقشه می‌کردند و استاد آنان را مجاب می‌ساخت. و نیز در فقه، فرعی عنوان می‌شد، اقوال و ادله و اجماع بررسی و نظر صائب مشخص می‌گشت.

زیارت امام حسین علیه السلام
بحمدالله تا مدتی که در نجف بودم، که تقریبا ده سال و نیم طول کشید. زیارت امام حسین علیه السلام در ایامی مانند عاشورا، عید فطر و قربان، عرفه و اربعین ترک نمی‌شد. همیشه قبل از مسافرت به بازار می‌رفتم و از کسانی که طلب داشتند حلالیت می‌طلبیدم. پیاده زیارت کردن را دوست می‌داشتم، عده‌ای هم به دنبال من می‌آمدند.

مشکلات فرهنگی دمشق
اواخر شعبان 1319 ق وارد دمشق شدم. در آنجا مشکلات عدیده‌ای بود که ناچار می‌بایست به اصلاح آن می‌پرداختم:
1. جهل و بی‌سوادی به‌طور فراگیر حاکم بود.
2. تشعب و حزب‌گرایی موجب افتراق بین مسلمان‌ها شده بود.
3. مجالس سوگواری و سخنرانی‌ها به‌گونه غیرصحیحی اداره می‌شد. و در حرم زینب صغری (ام کلثوم) در روستای راویه قمه‌زنی و امور خلاف دیگری رواج داشت که مبارزه با آن مشکل بود؛ به‌خصوص که رنگ مذهبی هم به خود گرفته بود.
تصمیم گرفتم این سه مشکل را مرتفع سازم. نخست کوشیدم تا علوم عربی را شخصا به کسانی که آمادگی دارند بیاموزم. که بحمدالله موفق شدم افراد لایقی را تربیت کنم. همزمان شب‌ها پس از نماز مجالس موعظه داشتم و مسائل فقهی را از تبصره علامه حلی برای مردم بیان می‌کردم. تصمیم گرفتم دبستانی پسرانه را راه‌اندازی کنم. ابتدا خانه‌ای خالی تهیه دیده، ملای مکتبی‌ها را به آنجا منتقل کردیم و به‌ تدریج علوم جدید را وارد مدرسه کردیم. و نیز منزلی را برای راه‌اندازی دبستانی دخترانه اجاره کردیم.
در سال 1320 قبل از تشرف به حج به پیشنهاد فردی خیر با گروهی از تجار صحبت کردم تا به اتفاق آنها خانه‌ای را که قبلا مورد‌ نظر بود جهت مدرسه خریداری کنیم. سرانجام با تلاشی پی‌گیر موفق شدیم و پس از مدتی توانستیم با کمک افراد خیر خانه بهتری را تهیه کرده دانش‌آموزان را به آنجا منتقل سازیم. این مدرسه هم اکنون، که هفتم شوال 1370 است، از نظر کیفیت ساختمانی، حسن اداره، اشراف بر حفظ اصول اخلاقی و شؤون اسلامی، بالا بودن میزان قبولی در امتحانات و داوطلبان حضور در مدرسه، یکی از بهترین مدرسه‌های دمشق به شمار می‌آید. کتاب‌های مختلفی نیز برای کلاس‌ها تنظیم و چاپ شده که حاوی مسائل مختلف و متنوع عقاید، احکام، تفسیر و اخلاقیات است. این کتاب‌ها که به فارسی نیز ترجمه شده در مدارس دیگر نیز مورد استفاده قرار می‌گیرد. برای تامین هزینه‌های جاری مدرسه گروهی از اهل خیر، موقوفاتی به آن اختصاص دادند. مدرسه دخترانه با کمبود فضا رو‌به‌‌رو شده بود که به وسیله فردی خیر خانه‌ای خریداری و موقوفاتی برای آن قرار داده شد. این اولین مشکلی بود که خداوند ما را در رفع آن توفیق بخشید.
اما مشکل دوم که تحزب و فرقه‌گرایی بود، چون شناختی برای مقابله با آن نداشتم و از طرفی نتیجه‌ای بر آن نمی‌دیدم خود را درگیر با آن نساختم.
مشکل سوم اصلاح کیفی سوگواری حضرت سید الشهدا علیه السلام بود، که در آن کاستی‌هایی چون وجود نقلیات کذب و کارهای ناصواب در بین ذاکران اهل بیت علیهم السلام دیده می‌شد. شخصی جریان جنگ جمل را نقل می‌کرد ضمن صحبت‌های خود گفت: «نام آن شتر عسکر بن مردویه بود» پیش خود گفتم ممکن است شتر نامی داشته باشد اما هیچ‌گاه نشنیدم شتری را با نام پدر نیز بخوانند! از وی پرسیدم، گفت: این نکته در بحارالانوار است. وقتی به بحار مراجعه کردم، دیدم در آنجا آمده است: «و کان اسم الجمل عسکرا» ، سپس مطلب جدیدی شروع کرده می‌گوید: ابن مردویه. . .
با استناد به منابع معتبر کتاب لواعج الاشجان را در مقتل نوشتم، پس از آن کتاب اصدق الاخبار فی قصة الاخذ بالثار و الدر النضید فی مراثی السبط الشهید و النعی تالیف محمد بن نصار را چاپ و رایج ساختم. و چون دیدم که آموزش ذاکران جز با تالیف کتابی میسر نیست، کتاب المجالس السنیة فی مناقب و مصائب النبی و العترة النبویة را در پنج قسمت تالیف کردم.

قمه‌زنی
از جمله اموری که در بر‌پایی سوگواری رخنه کرده بود قمه‌زنی و مانند آن بود. این امور به نص شرع و حکم عقل حرام است، مجروح ساختن سر ایذای نفس بوده عقلا و شرعا حرام است و هیچ فایده دینی و دنیوی بر آن مترتب نیست. گذشته از آن ضرری دینی را نیز به‌ دنبال دارد و آن اینکه چهره‌ای وحشی و مسخره از شیعه اهل بیت ارائه می‌دهد. انجام این کارها موجب وهن شیعه و مذهب تشیع شده ناخوشایند خدا و رسول و اهل بیت خواهد بود. من هیچ‌گاه در این مراسم شرکت نکردم و همواره نهی می‌کردم تا برچیده شد. در این‌باره کتاب التنزیه را نوشتم که به فارسی نیز ترجمه شد. از این‌رو بعضی در مقابل ما با ایجاد جار و جنجال و تحریک اوباش و گروهک‌های منسوب به دین به شدت ایستادند، اما تلاششان ناکام ماند و به‌ نتیجه‌ای نرسیدند. در بین مردم شایع ساختند که فلانی اقامه عزا را تحریم کرده و ناگوارتر آنکه به ما نسبت خروج از دین را دادند و در این زمینه بعضی از روحانی‌نمایان متحجر را ابزار قرار دادند و وقتی که به آنها گفته شد: فلانی همان شخصی است که ابتدا مجالس عزا را در دمشق راه اندازی کرد، شایع ساختند که این در اول کارش بود ولی پس از مدتی از اسلام خارج شد! این گروه در مقابل ما موضع گرفتند، مجلسی را همچون مسجد ضرار ترتیب داده به‌ شخصی پولی دادند تا علیه ما در آن مجلس شعر بخواند، دیگری خانه خود را رهن داده در‌آمد آن را در این راه مصرف می‌کرد!

جنگ جهانی اول
جنگ جهانی اول سال 1332 ق شروع و 1336 ق خاتمه یافت. در این مدت من در جبل عامل بودم. به ذهنم رسید که چون بعضی از پسرها به سن سربازی رسیده‌اند خوب است بچه‌ها و خانواده را به دمشق منتقل کنم. ابتدا همه آنچه را داشتیم به قیمت ارزان فروختیم و کوچ کردیم، ولی بعد دیدیم گویا اگر در شقراء می‌ماندیم از خطر دورتر بودیم، از این‌رو برگشتیم. گاه با مشکلاتی رو‌به‌رو می‌شدیم، به ‌جایی رسید که هیچ چیز برای خوردن نداشتیم، قحطی شدیدی پیش آمد به فضل الهی توانستیم چند راس حیوان تهیه کرده به کشاورزی بپردازیم. بدین جهت وضع‌مان بهتر شد. در زمان جنگ، بیماری وبا در جبل عامل شایع شد تا آنجا که یک روز در روستای کوچک شقراء دوازده نفر مردند! تابستان بود و ماه مبارک رمضان، مردم در غسل دادن و دفن امواتشان کوتاهی می‌کردند، حتی برادر از ترس سرایت بیماری، حاضر نمی‌شد جنازه برادر خود را غسل دهد، بلکه مرده‌‌ها را بدون غسل دفن می‌کردند. از طرف دیگر ژاندارم‌ها برای سرباز‌گیری خانه به خانه می‌گشتند و این موضوع، وضع را بدتر کرد، زیرا مردم از ترس آنها در خانه‌ها مخفی شده در را می‌بستند و برای تشییع و تجهیز مردگان حاضر نمی‌شدند. در این میان اهل علم را برای سربازی فرا‌خواندند. هیچکس از این قانون جز ائمه جماعات مستثنی نبود. قانون عثمانی چنین بود که منتخبین برای امامت می‌بایست یا مدرک شرعی داشته باشند و یا از طرف حکومت برگه معافیت و شیعیان هیچ یک را نداشتند. این مساله نیز به فضل الهی به آسانی حل شد و از استانبول تلگرافی رسید که ائمه جماعات شیعه نیز از معافیت سربازی برخوردارند.

موضع‌گیری‌های سیاسی
در برابر قانون «طوائف » فرانسوی‌ها
فرانسوی‌ها قانونی به نام قانون طوائف صادر کردند، قانونی که نه با مصلحت مسلمانان دمساز بود و نه با صریح شرع مقدس اسلام. بسیاری از علمای دمشق علیه صدور این قانون اعتراض کردند تا جایی که اجرای آن متوقف شد و فرانسوی‌ها اعلامیه‌ای صادر کردند که این قانون نسبت به مسلمانان سنی مذهب ملغی است. من نامه‌ای سرگشاده به نماینده عالی دولت فرانسه در بیروت به عربی و فرانسوی نوشتم. این نامه، که روزنامه‌ها آن را انتشار دادند، مؤثر افتاد و فرانسوی‌ها متقاعد شدند.
تعیین منصب رئیس العلما از ناحیه فرانسوی‌ها
فرانسوی‌ها می‌خواستند منصبی به نام رئیس علما برای شیعیان لبنان ترتیب بدهند. آنها من را به‌عنوان کسی که شایستگی این مقام را دارد در‌ نظر گرفته بودند. از این‌رو نامه‌ای بلند بالا به من نوشتند به گمان اینکه با کمال افتخار خواهم پذیرفت. من به فرستاده آنها که حامل نامه بود گفتم: به رفیقت بگو من کوچکترین تمایلی به احراز این مقام نشان نخواهم داد و نیز گفتم:
ایها السائل عنهم و عنی
لست من قیس و لاقیس منی
[برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه]
این مطالب به فرانسوی‌ها رسیده بود. آنها منشی اوقاف و امور دینی را فرستادند تا به من بقبولاند، وی مرا ترغیب می‌کرد که بعدها متولی امور اوقات و غیره‌ خواهی شد. دو نفر از سران قوم نیز برای دعوت از من به دمشق آمدند، آنها می‌گفتند: این مساله احتیاج به مقداری فداکاری دارد! گفتم برای مرد مشکل نیست که در راه مصلحت عامه مردم از خون خویش بگذرد ولی هرگز کرامت انسانی خویش را قربانی نمی‌کند!
با حکومت سوریه
حکومت سوریه در زمان استقلال، دستوری صادر کرد. طی این دستور مسلمانان سنی مذهب حق داشتند در انتخابات نمایندگان مجلس تعداد معینی از کرسی‌ها را احراز کنند. برای سایر ملیت‌ها و اقلیت‌های مذهبی نیز هر کدام سهم مشخصی پیش‌بینی شده بود. بر‌ اساس این قانون مسلمانان شیعه جزو اقلیت‌ها به حساب می‌آمدند. از این‌رو نامه‌ای برای حکومت وقت نوشتم و در آن گوشزد کردم که شیعه مسلمانان را یک ملیت بیشتر نمی‌داند و نمی‌خواهد از برادران اهل سنت خود جدا باشد. این سخن به ذوق وطن‌دوستان خوش آمد و حکومت اعلام کرد که مسلمانان یک ملیت بیشتر نیستند، فرقی بین سنی و شیعه آنها نیست و این تعداد از کرسی‌های مجلس مربوط به مسلمانان اعم از شیعه و سنی است.
نماز باران
از جمله عنایات ربانی و الطاف الهی که شامل حال ما شد این بود که پس از بازگشت به زادگاهمان در لبنان، در جبل عامل قحطی و خشکسالی پیش آمده بود، برای انجام نماز باران سه روز روزه گرفتیم. و روز جمعه‌ای از شقراء پای پیاده با کمال خضوع و با دلی شکسته، ذکر گویان راهی بیابان شدیم. پیرمردان و اطفال نیز ما را همراهی می‌کردند مردم از قرای مجاور نیز آمده بودند. پس از اقامه نماز جمعه، نماز باران را خواندیم. من ضمن خطبه‌ای مردم را به توبه دعوت کردم. تا آخر آن روز مشغول دعا و تضرع بودیم، چون دعا در آخرین ساعات روز جمعه مستجاب می‌شود. سپس افطار کرده نماز مغرب و عشا را به‌جا آوردیم، هوا بسیار گرم بود و ابری در آسمان دیده نمی‌شد. اما هنوز مراجعت نکرده بودیم که ابرهایی سطح آسمان را پوشاند و آن شب مردم از باران رحمت الهی برخوردار شدند. چند سال بعد نیز همین وضع پیش آمد و به همین کیفیت نماز باران را در همان‌جا برگزار کردیم و بحمدالله مردم از باران کافی بهره‌مند شدند.

پاسخ دهید: