
وقتی صفحات زندگیاش را در لابلای خاطرات شاگردانش جستجو میکنی تازه میفهمی دنیا چقدر عوض شده است و آدمها چقدر بیشتر. مردی که گیوه به پا میکند. لباس سادهای میپوشد. عمامه کوچکی میبندد و در کوران زمستان طاغوت پهلوی پدر گاهی به پوشیدن کت و شلوار هم قناعت میکند. وقتی شصت سال سن به سرش آمده و برف پیری بر سرش باریده بیترس از عناوین و اعتباریات، پدرانه برای نوجوانی بیست ساله درس میگوید. زبان فرانسه را مثل زبان مادریاش بلد است و برای خاخامهای فلان کلیسا لغت عبری تدریس میکند. پول ندارد آن قدر لیمو بخرد که به همه افراد خانوادهاش برسد پس مجبور است با سردردی که نسخهاش را طبیب مصرف لیمو نوشته بسازد. آن وقت برای گرفتن مبلغی ناچیز از وجوهات که قرار است برای خرید کتاب مصرف شود برای تو هزار اما و اگر میآورد. میگوید علم امانت گذشتگان است و پیرمرد برای رساندن این امانت وقتی چند تن از شاگردانش به خاطر مشکلاتی نمیتوانند به منزلش بیایند، خود راهی مدرسه آنها میشود. باز هم ورق میزنم اما هر چه بیشتر میخوانم گیجتر میشوم تنها توصیفی که میتوانم برای او بیاورم همین است که او مثل هیچ کس نیست.