
در میان بیان و بنان حضرت استاد گاهی تصویر خاطراتی از ایام روشن تبلیغ در آن سیاهی سرد و سوزان طاغوت را میتوان دید. آنچه در ادامه می آید خاطرات کوتاه، زیبا و خواندنی از ایام تحصیل و تبلیغ معظم له می باشد که پیش از این به طور اختصار در کتاب مهر استاد منتشر شده است و اکنون با اضافات به شکل کامل خدمت تان تقدیم می شود.
براي ما كه از نزديك امام، نهضت او و ضرورت قيام عليه پهلوي را تشخيص داده بوديم لزوم مبارزات ترديد ناپذير بود. از همان سال يعني زمان قيام امام (رضوان الله عليه) به بعد یعنی جريان تبعيد، بازداشت و بازگشت ایشان از تهران به قم و تبعيد مجدد به تركيه و از تركيه به بعد تا سال 57 تمام تلاش و كوشش اين بود كه ببينيم پيام امام چيست؟ البته این مبارزات پيامدهاي تلخي هم براي ما داشت. گرچه هر پيامد تلخي در اين راه بر انسان وارد ميشد سود فراوانی به همراه دارد. افراد فراواني در دانشگاه، حوزه، بازار و… براي اين نهضت قيام كردند و رنجهايي را تحمل كردند تا به ثمر رسيد.
خاطرهاي که از این ایام در ذهنم مانده نوع اهانتها و تحقیرهایی است که در این دوره نسبت به طلاب علوم دینی رخ میداد. پس از غائله مدرسه فيضيه که در 25 شوال و مصادف با ايام فروردين رخ داد و در آن كماندوهاي پهلوي برخی طلبهها را مجروح و مصدوم و برخی دیگر را شهيد كردند طبق دستور مراكز امنيتي و ساواك، طلبههاي مجروح و زخميای که در بیمارستانها بستری شده بودند از بيمارستان اخراج شدند. یعنی برخوردی که حتی در میدان جنگ نسبت به دشمن صورت نمیگیرد را این افراد با طلاب صورت دادند. وقتی ما برای عيادت اين طلاب به بيمارستانها رفتیم ديديم كه بعضي اينها را از تختهاي بيمارستان پايين آورده بوده و به منزل میفرستادند. حتی وقتی در خیابان صفاييه براي رفتن به مراكز درسي منتظر اتوبوس میشدیم اجازه سوار شدن به اتوبوس به ما نمیدادند. به تاكسيها هم گفته بودند حق سوار كردن طلاب را نداريد و اگر احياناً طلبهاي سوار ميشد او را پياده ميكردند. برای خود من پیش آمد که وقتی با چند نفر از طلبهها سوار اتوبوس شده بودیم ما را از اتوبوس پياده كردند و ما ناچار شديم اين راه را پياده برويم.
خاطره ديگري كه در سالهای مبارزات سياسي اتفاق افتاد اين بود كه ما در سخنرانيهایی که در آمل داشتیم غالباً مرام و پيام امام و سيئات پهلوي را تشريح ميكرديم يعني تبيين قيام امام، تعليل قيام او و حمايت و دفاع از نهضت در دستور کار ما قرار داشت. لذا چندين بار ما را به كلانتري احضار كردند گاهي هم به ساواك احضار كردند و گاهي هم ممنوع المنبر ميشديم. در اين احضارها يا ممنوع المنبرها دو تا خاطره براي من هست كه يكي تلخ است و يكي شيرين. خاطره تلخ مربوط به ماه مبارك رمضان است که در يكي از مساجد شهر اقامه نماز جماعت و بعد سخنراني داشتم. پس از سخنرانی من را به كلانتري بردند. مسئول کلانتری فردی شرور و شناخته شده بود به من گفت: تو را آوردهايم اينجا كه به تو بگوييم خارج از دين اسلام حرف نزني! من با دهان روزه در ماه مبارك رمضان و او ظاهراً بيروزه يك چنين نيش تلخي براي من بسيار گران بود البته او بعد از پيروزي انقلاب بدون اينكه به دادگاه انقلاب فرا خوانده و محاكمه بشود و بدون اينكه كاري به او داشته باشد به بدترين وجه به عذاب الهي گرفتار شد و رخت بر بست. خاطره ديگر که شيرين و باز مربوط به ماه مبارك رمضان است این است که در جريان قتل حسن علي منصور به وسيله برادران مؤتلفه يكي از فشارهايي كه تحميل شد این بود که منبر رفتن را ممنوع کرده بودند. عصر يك روز که در خانه تنها بودم- چون معمولاً خانواده به دلیل محصل بودن بچهها ناچار بودند قم بمانند و من تنها به آمل ميرفتم- شخصی درب منزل را زد. وقتی درب را باز کردم دیدم مردی سن و سال دار- مثلاً بين 50 و 60 سال – ایستاده است. همین طور که دستها را به علامت عذرخواهي به هم ميفشرد گفت: جناب سرهنگ سلام رساندند و گفتند: امشب منبر تشريف نبريد. گفتم: فقط همين امشب؟ گفتند: نه! جناب سرهنگ سلام رساندند و گفتند فردا هم تشريف نبريد. گفتم: يعنی فقط امشب و فردا شب. گفت: نه! جناب سرهنگ سلام رساندند و عرض كردند پس فردا شب هم تشريف نبريد. گفتم: يعني منبر نروم؟! گفت: جناب سرهنگ سلام رساندند و عرض كردند كه منبر نرويد. به نظر می رسد آن سرهنگ با اهانت و با تحقير دستور داده بود كه برويد و به فلان شخص بگوييد منبر نرود. اما اين مأمور چون آدم مسلمان و متدين بود و با مسجد و محراب و حسينيه و روحاني آشنايي داشت نگفت المأمور معذور بلکه لحن تند آمرانه سرهنگ را به صورت مؤدبانه به ما ابلاغ كرد. ما هم بالأخره منبر نرفتيم لكن ثمره شيرين اين ادب خاص مأمور اين شد كه بعد از پيروزي انقلاب هيچ كس به او كار نداشت و او در كمال احترام زندگي ميكرد.
جريان ديگري كه مربوط به خاطرات سياسي و مبارزات ما در آمل میشود اين است كه موقع سحر شخصی آمد و درب خانه را زد و يك تكه كاغذ كاغذ كاهي که گوشهاش پاره و به شکل كثير الاضلاع غير منتظم شده بود- یعنی با قيچي جدا نکرده و حتی برای جداکردن تا هم نزده بودند بلکه پاره کرده بودند- را تحویل داد. روی کاغذ بدون اینکه مثلا عنوان آقا بیاورند نوشته بودند عبدالله جوادي فردا مثلا ساعت 8 با چند قطعه عکس 4 در 6 در اداره ساواک حضور پیدا کند. مراجعه آنها هنگام سحر آن هم به این شکل هم ارعاب و وحشت بود و هم اهانت.
هنگامی که به آنجا رفتم سؤالاتي پرسیدند و پاسخها را شنيدند. بعد خواستند که ما را جذب بكنند ديدند كه نميشود. همان رئيس ساواك گفت حاضر هستيد كه شما را به مكه بفرستيم؟ آن روز سفر حج براي كسي كه دسترسي به زيارت خانه خدا نداشت خيلي نوبر و عزیز بود كه البته هميشه نوبر و عزيز است اما آن وقت خيلي مطلوب بود و یک عنوان برای فرد به حساب میآمد. گفتم که من از پذيرش اين پيشنهاد معذورم ولي اگر خدا توفيق داد خودمان خواستيم برويم مأمورين شما جلوي ما را نگيرند كافي است. وقتي ديگر در ایام ماه مبارک رمضان که مرا به ساواك برده بودند تعارف كردند براي شما چاي بياوريم؟ گفتم: اگر كار ما زودتر تمام شود و ما قبل از ظهر به آمل که وطنمان است برگرديم كه روزه ما محفوظ باشد. منظور این است كه اهل روزه نبودند و ما را هم كه در كسوت روحانيت بوديم در ماه مبارك رمضان احضار كرده بودند و چايي تعارف میكردند. گاهي به حج تعارف میكردند و گاهي به چايي. اگر به حج معتقد هستید چاي وسط روز ماه مبارك رمضان چيست؟ و این همان اسلام آمريكايي است. به هرحال سازمان امنيت دستگاه اطلاعاتي پهلوي در شمال براي چندين بار ما را به كلانتري احضار كرد، ممنوع المنبر كرد و… تا اینکه ديدند ما از پيروي امام (رضوان الله عليه) دست برنمیداریم بالأخره تصميم گرفتند كه ما را هم مثل خيليها به سربازي ببرند. یعنی معافیت تحصیلی که برای حوزههای علمیه بود را لغو کردند که البته با كوشش بعضي از دوستان در آمل ما در ذخيره قرار گرفتيم یعنی عفو مطلق نشديم بلکه در ذخيره قرار گرفتيم كه اگر يك وقتي حضور ما لازم بود و خواستند ما را اعزام كنند ما حاضر باشيم.
اکنون که 35 سال از اين صحنه گذشته است براي همه كساني كه دوستاني كه به انقلاب كمك كردند براي رضاي خدا براي حمايت از امام شاگردان امام را تنها نگذاشتند اگر زندهاند براي آنها طلب توفيق ميكنم و اگر رحلت كردهاند براي آنها طلب مغفرت ميكنم. در همان ايام كساني هم بودند در آمل كه به ما محبت داشتند و وقتی ما را به منزل خودشان ميبردند و ميگفتند كه منزل ما مثلاً 2 يا 3 تا در دارد و اگر آمدند دنبال شما از هر دري كه بيايند ما ميتوانيم شما را از در ديگر خارج كنيم.