با قاطعیت میتوان گفت در عالم اسلام، فیلسوف مشائی به معنای ارسطویی محض بهسختی میتوان یافت. حکمایی مثل فارابی و ابنسینا هیچگاه عقلگرای انحصاری نبودند و برای وحی و اشراق در معرفت، جایگاه رفیعی قائل بودند. روح این فلسفه تفاوت جدی با فلسفه یونانی دارد. محور اندیشه فلسفی در جهان اسلام، اندیشه توحید است که اساس و محور باور اسلامی است. با محوریتیافتن توحید در فلسفه اسلامی، سه مسئله بنیادین که فرع بر توحیدند، وارد این فلسفه شد. یعنی مفاهیم خلقت، نبوت و قیامت. با این بیان اگرچه معمولاً مکتبهای فلسفی اسلامی را به سه مکتب مشائی، اشراقی و متعالیه تقسیم میکنند؛ اما باید خاطرنشان کرد ما در عالم اسلام، فیلسوف مشائی محض یا فیلسوف اشراقی محض نداریم. فلاسفه اسلامی هر سه منبع عقل، اشراق و وحی را به رسمیت میشناسند و از آنها بهره میگيرند؛ اما میتوان از غلبه یکی از این عناصر در گروههای مختلف سخن گفت؛ بنابراین مشائیانِ مسلمان کسانیاند که عمدتاً بر عقل تکیه دارند، نه انحصاراً. اشراقیانی همچون سهروردی نیز که دل در گرو شهود دارند از عقل بیگانه نیستند، بلکه بر هماهنگی عقل و اشراق تأکید ميكنند. این هماهنگی در حکمت متعالیه به اوج میرسد. ملاصدرا با استفاده از میراث مشائی، اشراقی، عرفانی و کلامی میکوشد نظامی را طراحی کند که در آن برهان، عرفان و قرآن با هم هماهنگ و همسو باشند.
تعریف علم فلسفه
واژه فلسفه در طول تاریخ قبض و بسطهای معنایی بسیاری پیدا کرده و کاربردهای گوناگونی داشته است. در اینجا به سه کاربرد رایجتر اشاره میکنیم.
الف) فلسفه در اصطلاح ارسطويی به مطلق علوم حقیقی گفته میشود. ابنسینا نیز در آغازِ الهیات شفا فلسفه را به همین معنا به کار میگيرد. فلسفه در این کاربرد به نظری و عملی تقسیم میشود. فلسفه نظری شامل الهیات، طبیعیات و ریاضیات و فلسفه عملی شامل اخلاق، تدبیر منزل و سیاست مدن میشود. این معنا از فلسفه همه علوم حقیقی آن زمان اعم از الهیات، ریاضیات، علوم تجربی و علوم انسانی را در بر ميگيرد و فقط علوم اعتباری مثل ادبیات و علوم ناظر به امور جزئی مثل تاریخ را پوشش نمیدهد.
به این معنا فلسفه علم واحدی نیست، بلکه علوم مختلف است. از این رو، ابنسینا از آن به علوم فلسفی تعبیر میکند. چون فلسفه به این معنا علم واحدی نیست، در نتیجه موضوع واحدی ندارد؛ چنانکه روش واحدی هم ندارد. فلسفه عنوانی برای علوم مختلف است که هر یک از آنها موضوع و روش خاص خود را دارد. غرض از تحصیل فلسفه به این معنا، استکمال قوه نظری و عملی انسان است. امروزه فلسفه به این معنا به کار نمیرود و کسی ریاضیات و علوم طبیعی را فلسفه نمیخواند، بلکه فلسفه را قسیم این علوم قرار میدهند.
ب) فلسفه در کاربرد دوم همان چیزی است که در کاربرد نخست به آن الهیات یا فلسفه اولی یا مابعد الطبیعه گويند. فلسفه در این کاربرد یکی از علوم فلسفی به معنای اول است. بهتر است از این معنا به «فلسفه اولی» یا مابعد الطبیعه تعبیر شود. فلسفه به این معنا علم واحد است که موضوع و روش خاص خود را دارد. موضوع فلسفه اولی، وجود (یا موجود بما هو موجود) است و روش آن عقلی است. به تعبیر دیگر، فلسفه اولی هستیشناسی عقلی است. بنابر آنچه گفتیم، فلسفه اولی عبارت است از: علم به احکام عام هستی یا علم به موجود بماهو موجود با روش عقلی.
امروزه در حوزههای علمیه فلسفه بیشتر به این معنا به کار میرود. کتابهای بدایة الحكمه و نهایة الحكمه به این معنا كتابهاي فلسفياند. مخالفت برخی از متشرعان با فلسفه نیز بیشتر ناظر به فلسفه اولی است. نسبت فلسفه به معنای اول با فلسفه به معنای دوم نسبت عام و خاص است. فلسفه اولی شعبهای از فلسفه به معنای عام است. پس فلسفه به معنای عامش شامل فلسفه اولی نیز میشود.
ملاصدرا در تعریف فلسفه میگوید: فلسفه استکمال نفس انسانی است به واسطه معرفت حقایق موجودات، آنگونه که هستند، به مقدار توان بشر و تصدیق به وجود این حقایق با برهان نه با ظن و تقلید.[1]
اگر مراد از معرفت حقایق موجودات، شناخت احکام موجود بماهو موجود باشد، این تعریف، تعريف فلسفه اولی خواهد بود؛ اما اگر مراد از شناخت حقایق موجودات، معنای عام آن باشد و شامل شناخت احکام خاص هر موجودی شود، در آن صورت این تعریف برای فلسفه نظری به معنای عام آن است.
ج) کاربرد رایج امروزی فلسفه، متفاوت با دو کاربرد یادشده است. امروزه در دنیا فلسفه به مجموعهای از علوم عقلی گفته میشود. این معنا خاصتر از معنای اول و عامتر از معنای دوم است. فلسفه در کاربرد سوم شامل علوم طبیعی و انسانی و ریاضی نميشود، بلکه محدود به علوم عقلی است؛ اما علوم عقلی امروزی بسی گستردهتر از علوم عقلی ارسطويی و سینوی است. علوم عقلی قدیم شامل الهیات، منطق و بخشهایی از علم النفس میشد؛ اما شعبههای علوم عقلی امروزی بسیار گسترده است و فلسفه در این کاربرد، شامل دهها علم ميشود. معرفتشناسی، فلسفه اولی، فلسفه ذهن، فلسفه دین، فلسفه اخلاق و فلسفه علم برخی از معروفترین شعبههاي فلسفهاند. امروزه فلسفه در دانشکدههاي دنیا به این معنا به کار میرود. چنانکه دیدیم، فلسفه در این معنا نیز یک علم نیست، بلکه شامل علوم مختلف است و در نتیجه موضوع واحدی ندارد. هر موضوعی را میتوان مورد مطالعه فلسفی قرار داد. در اين اصطلاح سوم، در تعریفی عام و اجمالی از فلسفه میتوان گفت: «فلسفه تفکر عقلی روشمند و نظاممند درباره پرسشهای بنیادین و غایی در هر موضوعی است».
چنانکه گفتیم فلسفه اولی که محور تفکر فلسفی در عالم اسلامی است، شعبهای از فلسفه به این معناي سوم است و نسبتش با این معنا، نسبت خاص و عام است. یکی از بایستهها در فلسفه اسلامی لزوم بسط تفکر فلسفی به سایر حوزههای فلسفه و طرح شعبههای جدید فلسفه است. فلسفه را نباید در حوزه مباحث هستیشناسی محدود کرد، کما اینکه در گذشته ما چنین نبودهايم و امروزه هم در دنیا چنین نیست؛ البته برخی از این شعبههاي فلسفه در دهههای اخیر در ایران مطرح شدهاند، مثل معرفتشناسی، فلسفه دین، فلسفه اخلاق، فلسفه سیاسی و فلسفه علم. یکی از ضروریات در اصلاح و بازسازی علوم انسانی، پرداختن به این فلسفهها است. لازم است شعبههاي مختلف فلسفه به طور جدي مطرح شوند و با نگاه عقلی و اسلامی منقح شوند و گسترش یابند.
موضوع، روش و غایت فلسفه
فلسفه به معنای اول چون علم واحد نیست، موضوع واحد ندارد، چنانکه روش واحد ندارد. در الهیات روش عقلی است؛ اما مثلاً در علوم طبیعی، روش تجربی است. غایت فلسفه به معنای عام ارسطویی را استکمال نفس دانستهاند؛ البته همه علوم نظری و عملی در نهایت باید به کمال و سعادت انسان کمک کنند. استکمال نفس انسانی غایت نهایی فلسفه و البته هر عمل اختیاری عقلانی باید باشد. از نگاه اسلامی غایت هر علم و عملی باید قرب به حق تعالی باشد که همان کمال حقیقی است؛ اما غایت خاص فلسفه به این معنا، شناخت حقایق و ارزشها یا هستها و بایدها است.
فلسفه به معنای دوم یا همان فلسفه اولی موضوعش «هستی» و روش آن عقلی است. غایت بی واسطه در هر علمی، غایت علمی و معرفتی است؛ از این رو غایت فلسفه اولی، ارائه تصویری عام از هستی و به عبارت دیگر ارائه جهانبینی است. برخی از موضوعات و مبادی دیگر علوم نیز در فلسفه اولی تأمین میشوند.
فلسفه به معنای سوم چون علم واحد نیست، موضوع واحد ندارد. روش عام در فلسفه به معنای سوم، عقلی است؛ اما به جهت تنوع شعبههاي فلسفه و همینطور تنوع مکتبها و رویکردها در فلسفه میتوان از روشهای فرعی گوناگوني بحث کرد؛ مثلاً از روش تفکر فلسفی سنتی، روش فلسفه تحلیلی و روش فلسفه اگزیستانس و قارهای سخن گفت. غایت خاص و بیواسطه هر شعبه از فلسفه، شناخت احکام موضوع آن شعبه است که متفاوت با دیگری است و باید در همان شعبه مطرح شود.
تفاوت حکمت و فلسفه
معنای لغوی فلسفه با حکمت قرابت بسیاری دارد. فلسفه در زبان یونانی به معنای عشق به فرزانگی است. «سوفیا» همان حکمت یا فرزانگی است. حکمت متضمن معرفت و فضیلت است، فقط دانش بحثی و حصولی نیست. علاوه بر آن بصیرت و عمل و شدن نیز در آن مطرح است. حکمت قرآنی نیز همان معرفت و فضیلت است. از این جهت است که در کلام الهی حکمت خیر کثیر خوانده شده است: «و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا»؛ اما با تنوع و تطوری که فلسفه در طول تاریخ یافته است، نمیتواند معادل با حکمت باشد. فلسفه مادی و پوچگرا و شکاک، حکمت نیست. حتی فلسفه بحثی محض را هم نمیتوان مساوی با حکمت قرآنی دانست. گرچه معرفت عقلیـفلسفی میتواند جزئی از حکمت باشد، حکمت بدون توحید و معنویت و اخلاق معنا ندارد. صرف تفکرِ نظری بدون اینکه منتج به معنویت و اخلاق شود، حکمت نیست؛ گرچه برای رسيدن به حکمت، تفکر نظری نیز لازم و شرط است.
اهمیت علم فلسفه در هندسه علوم حوزوی
خردورزی فصل ممیز انسان از غیر انسان است. مصداق اعلی و بارز خردورزی، تفکر در آفاق و انفس است که کار فلسفه است. وقتی چنین تفکری روشمند و نظاممند باشد، به آن فلسفه میگوییم. ما برای رسيدن به جهانبینی عقلي و شناخت عقلاني دین، به تفکر نظری فلسفی نیازمندیم؛ بنابراین، فلسفه پشتوانه عقلانی زندگی انسانی و دینباوری و دینورزی است. فلسفه نسبت به علوم نیز جنبه بنیادی و مبنایی دارد. عقل در هر علمی حتی در علوم نقلی، نقش مهمی بر عهده دارد. هر علمی مبانی و مبادی و پیشفرضهایی دارد که عقل نقش مهمی در کشف و فهم و تحلیل و تبیین و نظامبخشی آنها دارد. این کاری است که در فلسفه انجام میگیرد.
استفاده صاحبان علوم مختلفِ دینی از فلسفه، موجب قوت و غنای آن علم میشود. نقش فلسفه در فهم معارف دین بسیار تعیینکننده است. مکتبهای کلامی و الهیاتی دانسته یا نادانسته بر پیشفرضهای فلسفی مبتنیاند. ما در هر علمی، حتی علوم شرعی مثل فقه و علوم ادبی مثل نحو، نیازمند تحلیل و استدلاليم. فلسفه و ذهن فلسفی کمک شایاني به دقت در تحلیلها و استدلالها میکند. یکی از اموری که امروزه در علوم اسلامی لازم است، تدوین فلسفه علوم اسلامی است، مثل فلسفه فقه، فلسفه اصول و فلسفه کلام. این فلسفهها ميتوانند حلقه وصل فلسفه با علوم اسلامی و همینطور حلقه وصل علوم اسلامی و علوم انسانی جدید باشند.
مبانی و قواعد اصلی حاکم بر علم فلسفه
قوام فلسفه به روش عقلی است. این نکته در بین همه شعبههای فلسفه مشترک است. فلسفه در تعریف و تحلیل، در استدلال و در نظاممندسازی از روش عقلی استفاده میکند؛ اما برای شناخت مبانی و قواعد هر شعبه از فلسفه باید به سراغ همان شعبه رفت. هر شعبهای حکم خاص خود را دارد. مهمترین شعبههای فلسفه، معرفتشناسی و هستیشناسی است. این دو شاخه در شکلگیری اولیه خود، ابتنایی بر علوم دیگر ندارند، بلکه خود مبنای دیگر معارفاند؛ گرچه در توسعه و تکاملشان میتوانند از علوم دیگر بهره ببرند. آنچه این دو شاخه از فلسفه به طور ضروری بر آن مبتنیاند معارف اولیه یا به تعبیر قدما بدیهیات است، اعم از بدیهیات منطقی محض، فطریات و علوم حضوری. فیلسوف میتواند کارش را با مفاهیم اولیه و گزاره های بدیهی شروع کند؛ البته این شاخههای فلسفه در مسیر رشد و توسعه خود از سایر معارف بشری بهره میگیرند و از آنها متأثرند؛ بنابراین فلسفه در ساختار و ساختمان اصلیاش چندان وابسته به علوم دیگر نیست؛ گرچه علوم دیگر وابسته به فلسفهاند و گرچه علوم دیگر میتوانند بر غنا و گستره فلسفه بیفزایند.
مدارس و مکاتب مهم فلسفه اسلامی
پس از ترجمه آثار فلسفی یونانی به عربی، بیشترین آثاری که مورد توجه فیلسوفان اسلامی نخستین قرار گرفت، آثار ارسطو بهویژه در حوزههای منطق، مابعدالطبیعه، علم النفس و اخلاق بود؛ البته فیلسوفانی چون فارابی از اندیشه سیاسی افلاطون تأثیر پذیرفتند؛ اما در مجموع تأثیرگذاری ارسطو از دیگران بیشتر بود. فلسفه نوافلاطونی نیز به دلیل غلبه نگاه عرفانی با استقبال مواجه شد و کتاب اثولوجیای شیخ یونانی که معمولاً گمان میکردند از آنِ ارسطو است، بر شکلگیری الهیات فلسفی اسلامی تأثیر گذاشت. این کتاب تقریر فرفریوس از افلوطین بوده است.
فلسفه ارسطو را فلسفه مشائی (peripatetic) میگویند. در معرفتشناسی ارسطویی عقل یکهتاز میدان معرفت است و وحی و اشراق در آن جایگاهی ندارد. گرچه فیلسوفان نخستین اسلامی را مشائی میگویند و گاهی از آنان با عنوان مشائیان متأخر یاد میکنند، با قاطعیت میتوان گفت در عالم اسلام، فیلسوف مشائی به معنای ارسطویی محض بهسختی میتوان یافت. حکمایی مثل فارابی و ابنسینا هیچگاه عقلگرای انحصاری نبودند و برای وحی و اشراق در معرفت، جایگاه رفیعی قائل بودند. بعضی محققان غربی آنان را بیشتر نوافلاطونی میدانند تا مشائی. حق این است که آنان گرچه از ارسطو و نوافلاطونیان تأثیر پذیرفتند، تأثیری که از آموزههای اسلامی پذیرفتند، ساختمان فلسفه یونانی را متحول کرد. گرچه در فلسفه اسلامی حضور عناصر یونانی چشمگیر است، روح این فلسفه تفاوت جدی با فلسفه یونانی دارد. محور اندیشه فلسفی در جهان اسلام، اندیشه توحید است که اساس و محور باور اسلامی است. با محوریتیافتن توحید در فلسفه اسلامی، سه مسئله بنیادین که فرع بر توحیدند، وارد این فلسفه شد. اين سه مسئله عبارتاند از مفهوم خلقت، نبوت و قیامت. این عناصر که ستون فقرات تفکر اسلامی را تشکیل میدهند، در فلسفه یونانی جایگاهی ندارند. در فلسفه اسلامی از همان آغاز، تحت تأثیر تعالیم اسلامی، گرایشی به سمت هماهنگی با وحی و عرفان شکل گرفت که تدریجاً توسعه و تکامل يافت.
گاهی میگویند ابنرشد فیلسوف مشائی محض است. آنچه در این باره باید گفت این است که ابنرشد در مقام شرح و تفسیر فلسفه ارسطو، مشائی محض است و میکوشد به ارسطو وفادار باشد و در تفسیر آرای ارسطو از اندیشههای نوافلاطونی و اسلامی استفاده نکند و ارسطو را آنگونه که است تفسیر کند، برخلاف فیلسوفان اسلامیِ دیگر مثل فارابی و ابنسینا که ادعا میشود در تفسیر آنان از فلسفه ارسطو، عناصر نوافلاطونی و گاه اسلامی دخالت میکند؛ اما نباید پنداشت که ابنرشد در جهانبینی خود ارسطویی محض است. ابنرشد متکلم و فقیهي اسلامی است و دیدگاهش درباره هستی و خدا و انسان، بیش از هرچیز بر وفق آموزههای دینی است.
معمولاً مکتبهای فلسفی اسلامی را به سه مکتب مشائی، اشراقی و متعالیه تقسیم میکنند؛ اما باید خاطرنشان کرد ما در عالم اسلام، فیلسوف مشائی محض یا فیلسوف اشراقی محض نداریم. فلاسفه اسلامی هر سه منبع عقل، اشراق و وحی را به رسمیت میشناسند و از آنها بهره میگيرند؛ اما میتوان از غلبه یکی از این عناصر در گروههای مختلف سخن گفت؛ بنابراین مشائیانِ مسلمان کسانیاند که عمدتاً بر عقل تکیه دارند، نه انحصاراً. اشراقیانی همچون سهروردی نیز که دل در گرو شهود دارند از عقل بیگانه نیستند، بلکه بر هماهنگی عقل و اشراق تأکید ميكنند. این هماهنگی در حکمت متعالیه به اوج میرسد. ملاصدرا با استفاده از میراث مشائی، اشراقی، عرفانی و کلامی میکوشد نظامی را طراحی کند که در آن برهان، عرفان و قرآن با هم هماهنگ و همسو باشند.
نکته کلیدی در اینجا این است که همه حکمای اسلامی بهرغم تفاوت مشربهایی که دارند، قوام فلسفه را به برهان عقلی میدانند. در حوزه مسائل فلسفی اگر از آموزههای قرآنی و روایی یا یافتههای عرفانی استفاده میکنند، هرگز آنها را جایگزین برهان عقلی نمیکنند. هم فیلسوف مشائی و هم اشراقی و هم متعالیه برای مدعای خود، برهان عقلی اقامه میکنند؛ اما فیلسوف متعالیه به این قانع نیست، بلکه میکوشد از راه شهودی نیز به آن دست یابد و حکم وحی را نیز به دست آورد. او میکوشد به هماهنگی برهان و عرفان و قرآن برسد؛ البته اگر در موردی نتوانست بر آموزهای از آموزههای دینی برهان اقامه کند، گرچه آن آموزه را بهعنوان بحث فلسفی ارائه نمیكند، بر پایه وحی آن را میپذیرد. هر آموزه وحیانی حجت تام است، چه برهان عقلی برای اثبات آن در دست باشد و چه نباشد؛ به عبارت دیگر، حکمای اسلامی دو حیثیت دارند: هم فیلسوفاند و هم متکلم. آنجا که فلسفه میورزند، معیار و ملاک رد و قبولشان برهان عقلی است؛ اما برهان عقلی تنها ملاک معرفت نیست. ممکن است نتوان بر هر آموزه وحیانی به طور بالفعل برهان عقلی اقامه کرد. چنین گزارهای بر پایه وحی پذیرفته میشود و در حوزه علم کلام قرار میگیرد، نه فلسفه؛ در عين حال قاطبه حکمای اسلامی بر این نکته توافق دارند که هیچ آموزهای از آموزههای راستين دین، ناسازگار با عقل و برهان نیست. در موارد نادری خلاف این سخن ادعا شده است که از نظر تاریخی محل بحث و خلاف است؛ مانند آنچه در رساله اضحویه منسوب به ابنسینا در مورد معاد جسمانی آمده است.
نکته آخر در این زمینه این است که گرایشهای فرعی فلسفی در جهان اسلام متنوع و بسیار است که اینجا مجال طرح آن نیست. همچنین مشربهای معرفتی در جهان اسلام منحصر به مکتبهای فلسفی نیست، بلکه در کنار آن مکتبهای کلامی، عرفانی و اهل حدیث نیز وجود دارند که آنها نیز در درون خود از تنوع چشمگیری برخوردارند.
ویژگی ها و تمایز های مکتب های فلسفی اسلامی
با تسامحی که در اطلاق عناوین مشائی و اشراقی در مورد فلاسفه اسلامی به کار میرود، ویژگی اصلی هر یک از اینها و تمایزشان از یکدیگر در روش تحصیل معرفت و مواجهه با واقع است. فیلسوف مشائی عمدتاً بر عقل تکیه دارد، به طوری که اگر با تحلیل و استدلال عقلی به نتیجهای رسید، رسالت معرفتیاش را پایانیافته میداند. برای فیلسوف اشراقی سیر عقلی نیمی از سیر او است. حکیم اشراقی مدعی است پیش از حرکت عقلی یا پس از آن و یا همراه با آن، سیر معرفتی دیگری دارد که سیر شهودی است. او اگر حقیقت معقول را مشهود کند، آرام میشود.
فیلسوف متعالیه افزون بر این، دغدغه متن دینی را نیز دارد و معقول و مشهود خود را به وحی عرضه میکند و با عیار وحی میسنجد. تفاوت مواضعی که بین فلاسفه مشائی و اشراقی و متعالیه دیده میشود، مثل اختلاف در بحث اصالت وجود یا ماهیت، وحدت یا کثرت وجود، یا قول به وجود هیولا یا انکار آن، تفاوتهای بالعرض و ثانویاند و نمیتوانند تمييزدهنده این مکتبها باشند.
تفاوت مشربهای معرفتی فیلسوفان اسلامی به معنای تضاد و ناسازگاری بنیادین آنها نیست، بلکه تفاوت بیشتر طولی یا به گونه اقل و اکثر است. در واقع فلسفه اسلامی یک سنت فلسفی است که تدریجاً بسط یافته و رشد کرده است؛ مثلاً فلسفه اشراقی، روش عقلی مشائی را رد نمیکند، بلکه آن را لازم اما ناکافی میداند. همینطور است موضع حکمت متعالیه نسبت به نظام های معرفتی قبلی. حکمت اسلامی در سیر تاریخیاش به سوی جامعیت معرفتی پیش رفته است. این امر در واقع نشانگر تأثیر تعالیم اسلام است؛ چرا که معرفتشناسی اسلامی و قرآنی یک معرفتشناسی جامعنگر است که همه روشهای معرفت را تصدیق میکند و بر جمع آنها تأکید دارد.
جغرافیای فلسفه اسلامی
فلسفه اسلامی جغرافیای پهناوری از جهان اسلام را در نوردیده است. محور فلسفه در جهان اسلام، حوزه فرهنگی و تمدنی ایران بوده است. یکی دیگر از قطبهای فلسفه اسلامی، مغرب اسلامی یا اندلس با محوریت قرطبه بود که خوش درخشید؛ اما متأسفانه دوام نیافت. در جهان عرب و بعدها در شبه قاره هند نیز فلسفه اسلامی حضور یافت و تأثیراتی از خود بر جای گذاشت؛ اما این سنت در ایران از بدو پیدایش فلسفه اسلامی تا به امروز به صورت پویا و فعال ادامه داشته و همچنان زنده و زاینده است.
از این سخن نباید برداشتی نژادپرستانه داشت، آنچنان که برخی از اروپايیان با این رویکرد از فلسفه در جهان عرب سخن گفتهاند و نژاد عرب را فاقد توان فلسفی قلمداد کردهاند. اینگونه اظهار نظرها منشأی جز خودبرتربینی و نژادپرستی منحط ندارد و از نگاه اسلامی مردود است. ما فیلسوفان بزرگی از میان عربها داشتهایم، مانند کندی، ابنرشد و ابنخلدون، چنانکه بزرگترین مخالف فلسفه یعنی غزالی ایرانی بوده است. غزالی عالم و متفکر بزرگی بود؛ اما با فلسفه میانه خوبی نداشت.
اینکه فلسفه در خارج از جهان شیعه رونق نیافت، علل تاریخی و مذهبی دارد. به دلیل مخالفتهای کسانی مثل غزالی و ابنتیمیه و پیروان ابنتیمیه تا سلفیان امروز با فلسفه و به جهت غلبه ظاهرگرایی و قشرینگری در میان عالمان مسلمان، متأسفانه فلسفه در میان اهل تسنن طرد شد و در بسیاری از مناطق جهان اسلام که این تفکر حاکم بود، فلسفه رمق و رونقی نیافت. اوج تفکر عقلی در این حوزهها همان کلام اشعری و معتزلی بود. کلام معتزلی به عللی که جای ذکر آن نیست، زوال یافت و کلام اشعری یکهتاز میدان شد تا اینکه با ظهور و رواج تفکر سلفی حتی کلام اشعری هم مجال جولان نیافت.
از نگاه شیعی پس از رحلت حضرت رسول(صلي الله عليه وآله) ائمه جانشینان برحق پیامبرند. در کنار سایر شئون امامت، مرجعیت علمی دینی منحصر در ايشان است. حتی کسانی که به عصمت ائمه اقرار نميكنند، به جایگاه والای علمی ايشان اعتراف دارند. شیعه میدانست که پرسشهای دینی خود را در حوزههای مختلف از چه کسی باید بپرسد. عالمان دین شاگردان ائمه و بیانگر معارف آنان بودند و مرجعیت ذاتی و استقلالی نداشتند. بهرغم فشارهای خلفای جور، ائمه در باب معارف عقلی و معنوی همانند مباحث اخلاقی و آموزههای فقهی در طول بیش از دو قرن، آموزشهای لازم را عرضه کردند که نهج البلاغه و صحیفه سجادیه و کتب اربعه نمونههایی از آن معارفاند. این میراث قویم خود پشتوانه عظیمی را برای تفکر عقلی پدید آورد؛ اما در میان اهل تسنن پس از رحلت حضرت رسول (صلي الله عليه وآله) مرجعیت علمی دینی واحدی وجود نداشت. روات، فقها و متکلمان هر یک با افکار و سلیقههای مختلف مدعی تعلیم دین بودند و هیچ فرد و گروهی از جامعیت علمی لازم برخوردار نبود. این خود زمینه را برای ظاهرگرایی حتی در حوزه اعتقادات فراهم آورد.
در ایران به دلیل پیشینه فلسفه در بین حکمای خسروانی ایران قدیم و آموزههای امامان شیعه و طرح مباحث عقلی و تشویق ائمه اطهار(عليهم السلام) به آن، زمینه برای گرایش به فلسفه و رشد آن بیش از دیگر جاها فراهم شد. گرچه در ایران نيز فلسفه همواره مخالفان سرسختی داشته و حتی امروز هم دارد، به جهاتی که ذکر شد فلسفه توانست به حیات و پویایی خود ادامه دهد. خوشبختانه امروزه شاهد موجی از گرایش به فلسفه اسلامی در جهان اسلام از آفریقا و جهان عرب تا شرق آسیا هستیم که امید است منشأ اثر و زمینه تحولی جدید گردد.
گرچه جریان تصوف نیز در سراسر جهان اسلام پراکنده بوده و شخصیتهایی مثل ابنعربی از مغرب جهان اسلامی برخاستند، مهد اندیشه عرفانی نیز همواره ایران بوده است. عرفان نظری پس از آنکه در قرنهای هفتم و هشتم به اوج خود رسید، تقریباً حرکت رو به رشدش در جهان اسلام متوقف شد؛ اما رشد فلسفه اسلامی در ایران و نزدیکشدن عرفان و فلسفه به یکدیگر موجب شد که این شاخه از علوم اسلامی نیز در ایران به رشد و توسعهاش ادامه دهد که امروزه نيز این جریان به صورت بالندهاي پیش میرود.
در باب فقه و بهویژه علم اصول نیز میتوان سیر مشابهی را در جهان شیعه، بهویژه در دو مرکز مهم علوم شیعی یعنی نجف و قم مشاهده کرد؛ البته در همه این عرصهها وضعیت به هیچ وجه ایدهآل نیست و نقص و کمبود بسیار است و آنچه نیاز داریم بسی بیش از آن چیزی است که به آن دست یافتهایم.
در باب سایر علوم اعم از علوم طبیعی و انسانی میدانیم که در گذشتههای دور، جهان اسلام و تمدن اسلامی دورهای افتخارآمیز را پشت سر گذاشت؛ اما پس از آن دوره طلایی تا زمان ما نه تنها کارنامه افتخار آمیزی در این حوزهها نداریم، بلکه باید اعتراف کنیم که دورهای طولانی از رکود و انحطاط را سپری کردهایم.
فیلسوفان برجسته اسلامي و آثار تأثیرگذار ايشان
بیشک فارابی، ابنسینا، سهروردی، خواجه نصیر، میرداماد و ملاصدرا از برجستهترین فیلسوفان اسلامیاند. فارابی را مؤسس فلسفه اسلامی و معلم ثانی میدانند و آثار او در موضوعات مختلفي چون منطق، مابعدالطبیعه و فلسفه سیاسی سنگ بنای فلسفه اسلامی را تشکیل میدهند. ابنسینا میگوید چهل بار مابعد الطبیعه ارسطو را خواندم، اما نفهمیدم تا اينكه با خواندن شرح مابعدالطبیعه فارابی توانستم به فهم فلسفه ارسطو برسم؛ البته میتوان حدس قوی زد که علت این امر نه دشواری مابعدالطبیعه برای ابنسینا، بلکه ترجمه نارسای آن بوده باشد.
ابنسینا رئیس فلاسفه اسلام است. با ابنسینا است که فلسفه اسلامی شکل و قوام خود را میگیرد. ابنسینا که نابغه همه قرون و عصرها است و نظیر او در تاریخ بشری بهسختی پیدا میشود، نوآوری های فراوانی در رشتههای مختلف علمی اعم از فلسفه و منطق و ریاضی و طبیعی و پزشکی دارد. کتاب الهیات شفا مهمترین کتاب فلسفی در تاریخ اسلام است که همواره محل مراجعه و متن درسی بوده و شرحهای بسیاری بر آن نوشته شده است. ديگر اثر برجسته ابنسینا اشارات و تنبیهات است که در نثر فلسفی بیمانند است. این کتاب نیز بیش از هزار سال است که متن درسی است و شرحهای فراوان بر آن نوشته شده که بهترین شرح آن شرح خواجه نصیرالدین طوسی است. برجستهترین شاگرد ابنسینا بهمنیار صاحب کتاب التحصیل است. التحصیل خلاصه اندیشههای فلسفی ابنسینا همراه با دیدگاههای بهمنیار است.
سهروردی نابغهای دیگر از ایرانزمین است. او در عمر کوتاه 38 سالهاش که با جهالت و خباثت قشریون به پایان رسید، اندیشهها و آثار جاودانی از خود برجای گذاشت. او احیاگر فلسفه اشراقی و حکمت خسروانی ایران و مؤسس فلسفه اشراقی اسلامی است. سهروردی در نگارش عربی و فارسی بیمانند است. او هم اهل تفکر نظری و هم اهل عبادت و ریاضت و کشف و شهود بود. کتاب حکمة الاشراق سهروردی اوج اندیشهها و یافتههای وی است. حکمة الاشراق را باید با کمک شرحهای قطبالدین شیرازی و شهروزی مطالعه کرد.
خواجه نصیرالدين طوسي استاد همه علوم زمان خود بود. او بزرگترین مفسر و مدافع تفکر فلسفی بود. کتاب اساس الاقتباس او بهترین اثر منطقی به زبان فارسی است. طوسی مؤسس کلام فلسفی شیعی است و کتاب تجرید الإعتقاد او دقیقترین اثر در علم کلام است.
میرمحمدباقر داماد استرآبادی از حکمای دوره صفویه، در قرن یازدهم در اصفهان کرسی تدریس داشت. در آثار او اندیشههای فلسفی، یافتههای عرفانی و تعالیم قرآنی با هم ممزوجاند. مهمترین اثر میرداماد کتاب قبسات است که وی در آن اندیشه حدوث دهری را مطرح کرده است. میرداماد استاد ملاصدرا است.
ملاصدراي شیرازی تحت تأثیر استادش میرداماد مشربهای مختلف معرفتی را به هم آمیخت و نظامی نو با عنوان حکمت متعالیه طراحی کرد. اصالت وجود، وحدت تشکیکی وجود، و حرکت جوهری از ابتکارات این فیلسوف بزرگ است. اندیشههای ملاصدرا در آثار متعددش آمده است؛ اما مهمترین اثر فلسفی او الحكمة المتعاليه في الاسفار العقليه الاربعه است. وی همچنین تفسیری ارزشمند از برخی سورههای قرآن کریم و شرحی بر اصول کافی دارد. فلسفه ملاصدرا نقطه عطفی در تاریخ فلسفه اسلامی است، به طوری که فعالیت فلسفی فیلسوفانِ پس از او چیزی بیش از شرح و تفسیر فلسفه او و احیاناً افزودن نکاتی فرعی یا نقد برخی از آرای او نیست. ملارجبعلی تبریزی در برخی مباحث منتقد ملاصدرا است. عبدالرزاق لاهیجی در شوارق الالهام به سبک حکمای پیش از ملاصدرا بحث را پیش میبرد؛ اما عمده فیلسوفان پس از ملاصدرا صدراییاند. در میان آنان ملاعلی نوری، ملاهادی سبزواری صاحب شرح منظومه و آقاعلی مدرس مؤلف بدایع الحکم مشهورتریناند.
وضعیت فلسفه اسلامی در دوره معاصر
در صد ساله اخیر در ایران استادان بزرگی در فلسفه اسلامی بودهاند؛ براي نمونه میتوان از حکیم میرزامهدی آشتیانی، میرزااحمد آشتیانی، علامه شعرانی، آیتالله رفیعی قزوینی، امام خمینی، علامه طباطبایی، شهید مطهری، شهید صدر، آیتالله حسنزاده آملی، آیتالله جوادی آملی و آیتالله مصباح یزدی نام برد. از میان تأثیرگذارترین آثار فلسفی اخیر میتوان به بدایةالحکمه و نهایةالحکمه علامه طباطبايی، اصول فلسفه و روش رئالیسم اثر مشترک علامه طباطبايی و شهید مطهری و آموزش فلسفه اثر استاد مصباح اشاره كرد. شرح و تفصیل بیشتر درباره فلسفه اسلامی معاصر و شخصیتها و اندیشههای فلسفی معاصر را در کتاب مقدمهای بر فلسفه اسلامی معاصر آوردهام. فلسفه اسلامی در دوره معاصر شاهد دو رویداد بوده که موجب تحولاتی شده و مستلزم تحولات وسیعتر و عمیقتری است؛ اول مواجهه با فلسفه غرب و دوم وقوع انقلاب اسلامی و طرح پرسشها و مباحث فلسفی جدید در عرصههای مختلف حیات بشری.
ارتقای شیوه آموزش فلسفه
فلسفه خردورزی و تمرین تفکر است؛ بنابراین هر مقدار که شخص با فلسفه آشنا باشد، به رشد عقلانی خود کمک کرده است. اینطور نیست که اگر شخص در فلسفه صاحبنظر نشود از فلسفه سودی نبرده است. در هر حال برای ارتقای کیفیت آموزش فلسفه و بهرهمندی بیشتر میتوان پیشنهادهايي را مطرح کرد.
نکته قابل توجه این است که بهتر است روش آموزش فلسفه تلفیقی از روشهای سنتی و جدید باشد. در گذشته عمدتاً و شاید منحصراً برای آموزش فلسفه، متون سنتی را نزد استاد میخواندند که بسیار زمانبر و دیربازده بود؛ مثلاً گاهی یک دوره اسفار بیش از ده سال طول میکشید. گاهی فردي چند دوره اسفار نزد چند استاد میخواند. این روش امروزه کارساز نیست. عمر آدمی کوتاهتر از این حرفها است و گستره فلسفه بسی وسیعتر. از سوی دیگر در بعضی از دانشگاههای امروزی با جزوههای درسی که خلاصهاي از مباحث یک متن است، درس فلسفه را به صورت سطحی میگذرانند. گاهی هم استاد از خودش مطالبی را بیان میکند و دانشجویان را به مطالعه برخی کتابها ارجاع میدهد. این روش هم مزایايي دارد هم معایبی. به هر حال به نظر ميرسد بهسختي بتوان با این شیوه فیلسوف شد. باید هم قسمتی از متون را خواند و هم فارغ از متني خاص، مباحث را از صاحبنظران برگرفت. مطالعه کتابها و مقالات نيز مفيد است.
سیر آموزش فلسفه را میتوان چنين پیشنهاد کرد: ابتدا خوب است متن فلسفي سادهاي برای آشنایی اجمالی و اولیه با مفاهیم و دیدگاهها خواند. سپس یک دوره تاریخ فلسفه اسلامی به زبان ساده برای آشنایی با فیلسوفان و مهمترین آراي ايشان و سیر شکلگیری مباحث فلسفی مطالعه شود. در مرحله سوم، متون فلسفی فنیتر و دقیقتر مثل نهایةالحکمه و گزیدههایی از شفا، اشارات، حکمة الاشراق و اسفار تدریس شود. در مرحله چهارم یک دوره تاریخ تحلیلی فلسفه اسلامی گذرانده شود. در مرحله پنجم یک دوره تاریخ فلسفه غرب مطالعه شود. آنگاه یکی از شعبههای فلسفه مثل مابعدالطبیعه، معرفتشناسی، یا فلسفه ذهن بهعنوان رشته تخصصی انتخاب شود.در این مرحله پس از آشنايی با مباحث تخصصی رشته انتخابشده، مباحث به صورت تطبیقی و مقایسهای بین سنتها و مکتبهای فلسفی بررسی شود؛ مثلاً علمالنفس فلسفی اسلامی با فلسفه ذهن جدید بررسی شود.
خوب است دانشجو با رشته یا رشتههای علمی مرتبط با رشته اصلياش نیز آشنا شود؛ مثلاً اگر شخص علمالنفس و فلسفه ذهن میخواند با شعبههايي از روانشناسی و علوم ادراکی آشنا شود. با طی موفقیتآمیز این مراحل میتوان به اجتهاد فلسفی دست یافت و سخنی برای گفتن داشت.
رابطه فلسفه با الهیات
وقتی الهیات در مقابل فلسفه به کار میرود، مراد علم کلام یاtheology است. به نظر رایج، علم کلام در موضوع، روش و غایت با فلسفه متفاوت است. اگر مراد از فلسفه همان فلسفه اولی باشد، موضوع فلسفه هستی است؛ اما موضوع کلام عقاید دینی است. فلسفه به دو معنای دیگر چنانکه گفتیم، چون علم واحدی نیست، موضوع واحدی ندارد. روش فلسفه عقلی محض است؛ اما روش کلام، عقلی و نقلی است. مراد از نقل نیز نقل معتبر و حجت است که همان متون معتبر دینی است. غایت فلسفه شناخت حقیقت در چارچوب موضوع فلسفه است. غایت کلام شناخت عقاید دینی و دفاع از آن است. آن بخش از کلام که عقلی محض است با فلسفه همپوشانی دارد. در حقیقت و در تحلیل نهایی به نظر میرسد فلسفه، عرفان و کلام هر سه در پی شناخت واقع و هستیاند. آنچه موجب تمایز آنها است، روش تحصیل معرفت است. فلسفه، عرفان و دین هر سه در پی شناخت هستی، خدا و انسان و به عبارت دیگر مبدأ و معادند. آنها در پی شناخت حقایقیاند که سعادت و فلاح نهایی انسان به آن وابسته است. عقل، وحی و اشراق نیز راههای شناخت این حقایقاند؛ البته شناخت نقلی نیز با عقل صورت میگیرد.
بنابراین مراد از عقل در کنار وحی، عقل مستقل است. عرفان و فلسفه راستین نیز تا آنجا که میتوانند و روش آنها اجازه میدهد عقاید دینی را تبیین و از آنها دفاع میکنند؛ منتها از آنجا که برخی از حقایق دینی از راه عقل مستقل قابل شناخت نیست، قلمرو فلسفه محدود میشود. اینکه گفتهاند فلسفه از برهان استفاده میکند، اما کلام مقید به برهان نیست و از مقدمات غیر یقینی نیز استفاده میکند، قابل مناقشه است. اگر مراد از کلام، کلام تاریخی یا کار برخی متکلمان باشد، چنین است؛ اما کلام راستین که علم عقاید است و میکوشد عقاید دینی را تبیین و اثبات کند و شبهات را دفع کند، هرگز نمیتواند از مقدمات غیر معتبر استفاده کند. کلام نیز باید از مقدمات معتبر استفاده کند؛ منتها مقدمات معتبر در کلام محدود به مقدمات عقلی محض نیست، بلکه از مقدمات نقلی معتبر نیز استفاده میکند.
اصطلاح دیگر الهیات، الهیات بمعنی الاخص است که جزئی از فلسفه است. این بخش از فلسفه خداشناسی عقلی است. اینکه در غرب الهیات از فلسفه جدا شد، به این جهت بود که الهیات مسیحی قابل بررسی عقلی محض نیست. چون اصول باورهای مسیحی مثل تثلیث با عقل ناسازگارند، نمیتوان به روش عقلی و فلسفی درباره آنها بحث کرد؛ اما در اسلام این جدایی لازم نیست؛ زیرا اصول عقاید اسلامی با عقل سازگارند و با روش عقلی میتوان درباره آنها بحث کرد. بخشی از هستیشناسی فلسفی در واقع الهیات فلسفی است و دلیلی ندارد که از آن جدا شود.
رابطه فلسفه و اسلام
به نظر برخی از استادان فلسفه غرب، تعبیر «فلسفه اسلامی» تعبیری مسامحهآمیز است؛ زیرا فلسفه علمی است که نسبت به دین بیطرف است. از نظر ایشان آمیختن فلسفه با دین هم به زیان فلسفه است و هم به زیان دین. وقتی فلسفه متصف به اسلامی شود، قداست پیدا میکند و نقدپذیر نخواهد بود؛ به علاوه، فیلسوفی که دغدغه دینی دارد نمیتواند بیطرفانه مسائل فلسفی را بررسی کند. او از نظری دفاع میکند بدون اینکه پشتوانه عقلی داشته باشد.
چنانکه در تعریف فلسفه گفتیم، روشن است که فلسفه در مقام تعریف، مقید به قید اسلامی و هیچ قید دیگر نیست. فلسفه تفکر عقلی روشمند و نظاممند درباره هر موضوعی است. فلسفه اولی بحث عقلی از وجود بماهو وجود است و مقید به قید اسلامی نیست. فلسفه در مقام تعریف نه اسلامی، نه مسیحی، نه هندی، نه یونانی، نه اروپایی، نه سنتی و نه مدرن است.
هیچیک از این امور در ذات فلسفه نیست، بلکه همه آنها بیرون از فلسفهاند؛ اما فلسفه در مقام تحقق ممکن است به همه این اوصاف و قیود متصف و مقید گردد؛ از این رو فلسفه شرقی و غربی، قدیم و جدید، هندی و مسیحی و اسلامی معنا دارد، به کار میرود و وجود دارد. در تعریف فلسفه نخوابیده که در یونان باشد؛ اما فلسفه یونانی داریم. البته حکایت فلسفه اسلامی جدیتر از بحث جغرافیا است.
فلسفه وقتی در خارج محقق میشود با امور دیگر ارتباط پیدا میکند. فلسفه ممکن است با دین وارد داد و ستد شود و از آن تاثیر بپذیرد. فلسفه وقتی وارد فرهنگ اسلامی شد، با دین اسلام و عقاید اسلامی وارد داد و ستد شد. از آنجا که بین فلسفه و باورهای بنیادی اسلامی، موضوعات و مسائل مشترک هست، مثل بحث از خدا، جهان و انسان، بین آنها نسبتهایی برقرار میشود. فلسفه از عقاید دینی تأثیر میپذیرد و بر معرفت دینی و بازسازی عقلانی آن تأثیر میگذارد. باید توجه داشت که سخن این نیست که فلسفه بر دین اثر میگذارد، بلکه سخن در این است که فلسفه بر معرفت دینی فیلسوفان اثر میگذارد. همینطور، منابع دینی الهامبخش فیلسوف مسلمان در طرح مسائل جدید فلسفی خواهند بود. فیلسوف مسلمان میکوشد بین باورهای دینی و عقاید فلسفیاش هماهنگی ایجاد کند.
اینگونه تأثیراتی که فلسفه از فرهنگ اسلامی میپذیرد، موجب میشود آن را اسلامی بخوانیم. فلسفه اسلامی به معنای فلسفه برگرفته از اسلام و مقدس و نقدناپذیر نیست. فیلسوف موظف است در چارچوب برهان عقلی حرکت کند و مادام که در این چارچوب حرکت میکند، کار او فلسفی است؛ گرچه ممکن است از دین تأثیر پذیرد، چنانکه فلسفه میتواند از علم و اسطوره و هر چیز دیگری تأثیر پذیرد؛ البته با تفاوتی که بین آنها و دین است؛ بنابراین میتوان گفت فلسفه بالذات نه اسلامی است و نه مسیحی و نه هندویی؛ اما بالعرض میتواند اسلامی، مسیحی و هندویی باشد.
اما اینکه فلسفه موجود در بین مسلمانان را فلسفه اسلامی میخوانيم نه فلسفه دینی، به اين دليل است كه این فلسفه از دین اسلام تأثیر پذیرفته است. شکی نیست که تصویری که اسلام از خدا و جهان و انسان و حیات پس از مرگ ارائه میكند، متفاوت با تصویر مسیحیت از این امور است. خدای فلسفه اسلامی خدای تثلیثی یا برهمن هندو نیست، بلکه خدای توحیدی است. از این جهت این فلسفه اسلامی است، نه فقط دینی.
مخالفت با فلسفه اسلامی
در جامعه ما دو گروه با فلسفه اسلامی مخالفاند. گروه اول متشرعان نقلگرايند. از نظر آنان هم روش فلسفی و هم آراي فلاسفه باطل و از نظر شرع مردود است. از جهت روش مدعای آنان این است که وقتی کتاب و سنت در اختیار ما است، نیازی به افکار و اندیشههای دیگر نیست. برخی از افراطیانِ این گروه آموختن هر مطلبی از غیر معصوم را باطل و غیر مجاز میدانند. آنان معتقدند هر چیزی که بشر در هر زمینهای نیازمند است، در کتاب و سنت آمده است؛ بنابراین نه تنها فلسفه، بلکه تمام علوم جدید باطل و محصول ولایت ابلیس است. بطلان این بیانات چنان آشکار است که به نظر میرسد نیازی به ابطال آن نيست. این دیدگاه برای عقل و تجربه بشری پشیزی ارزش قائل نیست؛ در حالی که اگر ما اعتبار عقل را مردود بدانيم، شرع نیز سودی به حال ما نخواهد داشت؛ چرا که این عقل است که ما را به شرع میرساند و انسان عاقل است که مخاطب شرع و مکلف به تکلیف است. عقل هم برای اثبات حقانیت شرع لازم است، هم برای فهم شریعت ضروری است و هم برای گذران زندگی انسانی و ساختن تمدن واجب است. دین برای نفی عقل یا کنار زدن آن نیامده است، بلکه برای تکمیل عقل و شکوفاکردن آن آمده است. دین آمده است تا آن حقایقی را که ممکن است بر عقل پوشیده باشد، به ما تعلیم دهد، نه اینکه عقل را تعطیل کند. خود قرآن کریم و روایات معصومان(عليهم السلام) این عقیده افراطی را با قاطعیت و با لحن تندی رد میکنند. قرآن همگان را به تفکر در آفاق و انفس و در همه آیات الهی دعوت و تشویق میکند.
این گروه بسیاری از آراي فلاسفه را نیز مخالف با دین میدانند، بهویژه فلسفه صدرایی را كه قائل به وحدت وجود است و کثرت را رد میکند. اين گروه مدعياند فلاسفه عالم اسلام دارای عقاید باطلی مثل جبر، نامخلوق بودن عالم، عدم علم خدا به جزئیات، انکار معاد جسمانی و مانند آناند. پاسخ تفصیلی به این شبهات در یک مصاحبه نمیگنجد، بلکه کتابی قطور میطلبد؛ البته فيلسوفان اسلامي در جای خود به این مطالب بهتفصیل پاسخ دادهاند. این مطالب را غزالی و ابنتیمیه و اتباع آنان بیان و تکرار كردهاند و حکمایی مانند خواجه نصیرالدین طوسی و ابنرشد و دیگر فلاسفه به آن پاسخ گفتهاند. منشأ بسیاری از این اشکالها نرسيدن به مقصود فلاسفه است. این گروه فقط با فلسفه اسلامی مخالف نیستند، بلکه با فلسفه به طور کلی مخالفاند؛ اما چون با فلسفههای دیگر آشنایی ندارند، حمله آنان متوجه فلسفه اسلامی است.
اين مخالفان گاهی میگویند چون فلسفه ریشه در یونان دارد و یونانیان کافر و مشرک بودند، پس فلسفه نیز کفر است. این استنتاج نیز بیاساس است. فلسفه حاصل تفکر بشری است. آیا معقول است بگوییم چون یونانیها فکر کردند پس ما فکر نکنیم وگرنه ما نيز مانند آنان خواهیم بود؟ اگر آنان فکرشان غلط بوده، غلطبودنش را نشان دهیم و ما درست فکر کنیم. فیلسوفان اسلامی در واقع در پی چنین کاریاند.
علم و دانش زادگاه و جغرافیا ندارد. ملاک رد و قبول در معرفت، نژاد و جغرافیا و زبان و فرهنگ نیست، بلكه ملاک عقل و شرع است. با همین ملاک عقل و شرع است كه ميگوييم اشکالهاي مطرحشده باطل و مردودند. فلاسفه اسلامی هرگز مقلد یونانیان نبودند، بلکه کوشیدند سخنان آنان را بفهمند، نقد و بررسی کنند، آنچه عقلانی است بپذیرند و آنچه عقلانی نیست رد کنند و نظریات معقول را جایگزين آن کنند.
گاه میگویند بعضی روایات فلسفه را رد میکنند. پاسخ این است که این روایات در واقع عقاید باطل را رد میکنند نه تفکر عقلی را. این روایات بر فرض صحت صدور، ربطی به فلسفه اسلامی ندارند. پیش از اینکه فلسفه اسلامی شکل بگیرد، این روایات صادر شده و ناظر به عقاید باطل است. حکیم مسلمان میکوشد با بهکارگیری درست عقل به روش برهانی به عقاید حق برسد. اینکه معارف ژرف توحیدی در قرآن و روایات آمده، نه تنها منافاتی با تفکر عقلی ندارد، بلکه مستلزم تفکر عقلی برای فهم آن معارف است.
گروه دیگر از مخالفان فلسفه اسلامی، علاقمندان به فلسفه غرباند. اینان با اصل فلسفه مخالف نیستند، بلکه با فلسفه اسلامی مخالفاند و منکر فلسفهای با قید اسلامیاند که در بحث قبلی به آن پرداختیم. این دسته از مخالفان فلسفه اسلامی نگران فلسفهاند. آنان ميگويند پیوند فلسفه و دین به فلسفه آسیب ميرساند؛ در حالی که سنتیهای نقلگرا نگران دیناند و معتقدند با پیوند فلسفه و دین، دین آسیب میبیند. دینداران عقلگرا یا عقلگرایان دیندار که همان حکمای اسلامیاند، برخلاف دو گروه یادشده معتقدند این پیوند اگر خردمندانه باشد، موجب رشد و تقویت فلسفه و معرفت دینی میشود.
پاسخ به سه اشکال طرح شده بر فلسفه اسلامی
یکی از استادان ایرانی فلسفه غرب در کنفرانسی در انگلستان گفته است فلسفه اسلامی از سه نقیصه رنج میبرد. یکی اینکه فلاسفه اسلامی معتقد به بدیهیاتاند که در فلسفه امروز پذیرفتنی نیست. دوم اینکه فلاسفه اسلامی بر علم حضوری تکیه میکنند که امری درونی و روانی است، نه امری عینی. سوم اینکه فلاسفه اسلامی دنبال یقیناند؛ در صورتی که یقین امری روانشناختی است. فلسفه اسلامی وقتی رشد میکند که از این سه نقیصه رهایی یابد.
به نظر بنده آنچه بهعنوان نقص و ضعف فلسفه اسلامی گفته شده، در واقع نقاط قوت فلسفه اسلامی است. این سه مطلب در واقع به نحوی با هم مرتبطاند. فلسفه اسلامی در پی دستیابی به معرفت حقیقی و راستین یعنی مطابق با واقع است. رسيدن به واقع با علم حصولی و به شیوه عقلی مستلزم امور یادشده است. فلسفه اسلامی مانند بسیاری از فلسفههای دیگر مبناگرا است؛ به این معنا که اگر قضیه بدیهی نداشته باشیم، هیچ قضیه یقینی نخواهیم داشت، بلکه حتی اگر بخواهیم گزارهای ارزش احتمالی داشته باشد، باید بدیهیات را بپذیریم؛ چون حساب احتمالات هم مبتنی بر یک دسته پیشفرضهای یقینی است.
انکار بدیهیات در واقع منتهی میشود به شکاکیت. اگر ساختمان باورهای ما مبتنی بر بدیهیات نباشد، تماماً مشکوک خواهد بود. خود اين سخن كه قضایای بدیهی داریم، بدیهی است و همچنين مقتضای استدلال است. اين سخن بدیهی است؛ زیرا هر کس با مراجعه به درون خود مییابد که اجتماع نقیضین محال است و گریزی از آن نیست. استدلالی است برای اینکه اگر بدیهی نداشته باشیم، هیچ علم عقلی نخواهیم داشت و انکار بدیهی مستلزم سفسطه و شکاکیت است
اما علم حضوری از آن جهت اهمیت زیربنایی دارد که نخستین آگاهیهای ما از سنخ آگاهی حضوری است. همه آگاهیهای ما مبتنی بر خودآگاهی حضوری است. موجودی که خودآگاه نباشد، نمیتواند از غیر آگاه شود. خودآگاهی نمیتواند تنها حصولی باشد. علم حصولی همیشه با واسطه است. به دلیل محالبودن تسلسل، علم حصولی باید منتهی به علم حضوري شود. هم علم حضوری محض داریم مانند خودآگاهی و هم علوم حصولی كه در نهایت حضوری هستند. علوم حضوری همگانی داریم که هر فردی از آن برخوردار است، مثل خودآگاهی و آگاهی از احوال درونی؛ و علوم حضوری که با تهذیب نفس و کمال یافتن آن می توان بدست آورد، مانند معارف شهودی عرفانی.
اما درباره یقین باید گفت که مطلوب ما در معرفت رسيدن به یقین است؛ البته چنین نیست که همیشه بتوانیم در هر مسئلهای به یقین برسیم؛ اما هدف نهایی رسیدن به یقین است. منظور از یقین در اینجا یقین ذاتی یا روانشناختی نیست، بلکه منظور تحصیل باور صادق و مطابق با واقع است؛ البته همه دانستنیهای ما یقینی نیستند؛ اما یقینیات اساس و بنیاد معارف ما را تشکیل میدهند. ما در فلسفه و ریاضی در پی قضایای یقینیايم. در علوم طبیعی نیز در پی علم حقیقی و مطابق با واقعيم؛ اما چون همیشه به یقین نمیرسیم، به کمتر از آن بسنده میکنیم.
اگر تلقی فیلسوف این باشد که تمام آنچه در کتابهاي فلسفی آمده، یقینیات است و جای شک و تردید ندارد، البته بر خطا خواهد بود؛ اما فیلسوفان اسلامی چنین تلقیاي از سنت فلسفی ما ندارند. اینکه ما به دنبال یقینيم، غیر از این است که هر چه میدانیم یقینی است. وضع موجود لزوماً وضع مطلوب نیست.
ضعفها و کمبودهای موجود فلسفه اسلامی
یکی از کاستیهای فلسفه ما ضعف نگاه تاریخی است. این مطلب به دو معنا درست است. یکی اینکه تاریخ فلسفه اسلامی چندان مورد اعتنا نبوده و آثار در این زمینه بسیار اندک است. بسیاری از فیلسوفان و آثار و اندیشههایشان شناختهشده نیستند. مطالب تاریخی و نسبتهایی که به گذشتگان داده میشود، دقیق و تحقیقشده نیست. دیگر اینکه نگاه تاریخی به مباحث فلسفی ضعیف است. توجه جدیدی که به تاریخ فلسفه اسلامی شده، تحت تأثیر فلسفه غرب است.
ضعف دیگر در فلسفه اسلامی، محدودبودن قلمرو آن است. بسیاری از شعبههاي فلسفه در میان ما مطرح نشده و رشد نکرده است. چنانکه پیش از این گفتیم، فلسفه ما بهتدریج متمحض در مباحث هستیشناسی شد و سایر مباحث مغفول ماند. تفکر فلسفی هیچ محدودیتی از جهت موضوع ندارد، بلکه در هر حوزهای میتوان تفکر فلسفی داشت. این همان معنای سوم فلسفه است که در آغاز گفتگو به آن اشاره كرديم و امروز باید فلسفه را در این قلمرو گسترده ببینیم.
مرتبط با همین مسئله، ضعف ارتباط فلسفه ما با عمل است. فلسفه ما در حد انتزاعی باقی مانده و تأثیر عملی آن تقریباً ناچیز بوده است؛ در حالی که تمدنسازی بدون فلسفه ناظرِ به عمل ممکن نیست. بدون علوم و فلسفههای سیاسی و اجتماعی، رشد و توسعه ممکن نیست.
نقیصه دیگر فلسفه ما عدم ارتباط مناسب آن با علم است. علم جدید و تفکر علمی جدید در فلسفه ما حضور ندارد. در برخی مباحث مربوط به طبیعیات و علمالنفس مرز علم و فلسفه بهدرستی رعایت نمیشود؛ البته دلیل این امر روشن است. عدم ارتباط فلسفه ما با علم طبیعی به این دلیل است که علم طبیعی در جامعه ما ظهور و حضور نداشته و جهان اسلام در قرون اخیر از غافله علم عقب مانده است. یکی از بایستههای فلسفه اسلامی معاصر آشنایی و ارتباط با علم جدید است.
یکی دیگر از مشکلات فلسفه در جهان اسلام مخالفتها و دشمنیهایی است که با فلسفه میشود. فلسفه اسلامی گرفتار تنگنظریهای قشری است و این از موانع شکوفایی و پویایی آن است. تنگنظری و جمود و تعصب در هر حوزهای مانع رشد و پویایی است. به دلیل مخالفتهایی که به نام دین با خردورزی ميشود، اقبال به فلسفه اندک شده است. از ترس طرد و تکفیرشدن، بسیاری از اوقات درس فلسفه و تحقیقات مربوط به آن مخفیانه انجام میگرفته است و آثار فلسفی بروز نمییافته و فیلسوفان از بیان آرا و نوآوریهای خود بیم داشتهاند.
عدم ارتباط فلسفه اسلامی با دیگر فلسفهها از دیگر عوامل کندی حرکت فلسفی ما بوده است. فلاسفه اسلامی تا قبل از چند دهه اخیر تقریباً هیچ ارتباطی با دیگر فلسفههای زنده دنیا نداشته و کاملاً بیخبر از آنها به سر بردهاند. این انزوا خود یکی از علل توقف و ایستایی است. امروز که مرزهای جغرافیایی و بُعد مسافت، مانع آگاهی از اندیشههای دیگر فرهنگها نیست و فیلسوفان مسلمان به دیگر فلسفهها از جمله فلسفه غرب دسترسی دارند، با تعامل و گفتگو با این فلسفهها میتوانند وارد مرحلهای جدید از تفکر فلسفی شوند و افقهای تازهای بگشایند. شکی نیست که فلسفه اسلامی با فلسفههای ماتریالیستی و شکاک و نسبیتگرا قابل جمع نیست؛ اما همه اندیشههای فلسفی در غرب ماتریالیستی و نسبیگرا نیستند. معارف بسیاری در فلسفه غرب هست که برای ما قابل استفاده است. آشنایی با دیگر فلسفهها بر غنا و استحکام فلسفه ما میافزاید.
هیچیک از ضعفهای یادشده، ذاتی فلسفه اسلامی و اجتنابناپذیر نیستند، بلکه میتوان و باید بر آنها فائق آمد، چنانکه امروز در ایران کوششهای خوبی برای رفع این کاستیها در حال انجام است.
پی نوشت:
[1]. صدرالدين شيرازي، محمد، الحكمه المتعاليه في الاسفار العقليه الاربعه، ج1، ص20.