1ـ روزي مادر شيخ به وي اعتراض ميکند و ميگويد: «با اين همه وجوهاتي که شيعيان از اطراف نزد شما ميآورند، چرا برادرت منصور را بيشتر رعايت نميکني و به او مخارج کافي نميدهي؟»
شيخ بيدرنگ کليد اتاقي را که وجوه شرعي را در آن ميگذاشت، به مادرش ميدهد و ميگويد: «هر قدر صلاح ميداني از اين اموال به فرزندت بده، اما جواب آن هم در قيامت با خودت».
مادر شيخ که خود را در برابر محذور بزرگي ديد، گفت: «خير. هيچگاه براي رفاه چند روزه پسرم، خود را در روز قيامت گرفتار نميکنم».
شيخ مراقب بود که آخرتش را فداي دنياي ديگران نکند و با اين رفتار، به مادرش هم اين نکته را يادآور شد.
2ـ زماني يکي از شاگردان شيخ، از وي به دليل رعايت حقوق طلاب و کمک به مستحقان تمجيد کرد که شيخ فرمود: «اين کار فخر و مباهات ندارد؛ زيرا بر هر مسلماني واجب است که امانتهاي مردم را به دست صاحبانش برساند. اين پولها که به دست من ميرسد، امانتهايي است که بايد به مستحقين داده شود که صاحبان اصلي آنها هستند».
چهقدر عجيب و مايه تأسف است که چنين انجام وظيفهاي، امروز از کرامات شيخ محسوب ميشود، در حالي که حقيقتاً شيخ براي خود در اين زمينه کمالي قائل نبوده است.
قضاوت مکن چه قصد قربت داشته باشی یا نه. تدریس بکن چه قصد قربت داشته باشی یا نه. امامت نماز جماعت بکن اگر قصد قربت داشته باشی والا نه.
اما توجه شيخ به اين نکته که مبادا انجام وظايفش را دکان مريدپروري کند، ستودني است.
3ـ امام خميني ميگويند: «زندگي شيخ انصاري را هم شنيدهايد، که چه وضعي داشته است در زهد… اگر نبود آن وضع، نميتوانست آن شاگردهاي بزرگ را تربيت کند و نميتوانست آن کتابهاي ارزنده را تحويل جامعه بدهد».
خود شيخ هم به اين نکته واقف بوده و ميدانسته که اين نحوه زندگياش چه تأثيري در زمينه تربيت ميگذارد و چگونه توفيقات علمي و عملياش را افزايش ميدهد.
4ـ هنگامي که شيخ بيمار شد، طبيب حاذقي تشخيص داد که مداومت شيخ بر تدريس و نداشتن تحرک جسمي، عامل بيماري ايشان است. از اين رو، دستور داد شيخ به نرمش و ورزش بدني، به ويژه پيادهروي بپردازد.
آن طبيب به شيخ گفت: «من پزشک جسمم و موجبات صحت جسماني را به شما عرض کردم و شما طبيب روحيد و موجبات صحت نفس را بيان فرماييد».
شيخ از بستر برخاست و فرمود: «آنچه از آيات و روايات در اين باره فهميده ميشود، بيش از حد بيان است، اما اهم آن دو نکته است؛ نخست سير و سفر در اقطار جهان، و دوم بر آوردن حوايج مردم».
شيخ که اسطوره زهد و عبادت بود، براي سلامت روح توصيه به زندگي پرهيزکارانه و رياضات شرعي نميکند، بلکه راهي را که از متن زندگي عادي انسانها ميگذرد، عامل مهم صحت نفس برميشمارد.
5ـ يکي از اعيان مهم تهران خدمت شيخ ميرسد. هنگامي که وضع زندگاني شيخ را ميبيند، ضمن تجليل بسيار از زهد وي، انتقادي را متوجه حاج ملا علي کني ميکند و ميگويد: «او متمول است و با شما خيلي فرق دارد».
شيخ از اين گفته، خيلي ناراحت ميشود و ميگويد: «بايد از اين حرف استغفار کني. بين من و او خيلي فاصله است. من سر و کارم با طلبههاست. من اگر بخواهم وضع مرفه داشته باشم، براي طلبه درس خواندن مشکل ميشود. من بايد سطح زندگيام را با آنها منطبق گردانم، ولي حاج ملا علي کني، سر و کارش با شماست. سر و کارش با سلاطين و اعيان و اشراف و امثال اينهاست. او بايد آن گونه زندگي کند و من بايد اين گونه زندگي کنم».
يکي از تاريخنگاران عصر قاجار، در وصف حاج ملا علي کني، چنين مينويسد: «حقيقتاً آن بزرگوار، علاوه بر رياست روحاني، صدر اعظم و رييسالوزراي خردمند و با نيرويي براي ملت و دولت و شاه بود و خود شاه نيز فهميده بود. لذا خبر مرگش را که شنيد، نشست و گفت: آه، پشتم شکست!»
بيشک آگاه بودن شيخ به تفاوت مشربها و امتياز قائل نشدن براي هيچ کدام، کرامت بزرگي است که مغفول مانده است؛ چرا که طبيعتاً انسانها، مشرب و وظيفه شخصي خويش را معيار محک همه عالم قرار ميدهند و به خود اجازه ميدهند درباره ديگران بر اساس نگاه شخصي خود قضاوت کنند. اين توجهات شيخ، افزون بر اينکه نشان از تقواي ايشان دارد، نشانه عمق آگاهي و دقت نظرش در تحليل شرايط متکثر زندگاني انسانها بوده است.
6ـ روزي شيخ سر درس فرمود: «من در ايام تحصيل در خدمت شريفالعلما و حاج ملا احمد نراقي و شيخ علي کاشفالغطا، به نوعي بر ذهن و ادراک و حافظهام مغرور بودم که هر گاه در مطلبي تعمق، و چيزي را درک ميکردم، اگر به خلاف آن را از اساتيدم ميشنيدم، التفاتي به آن نداشتم، بلکه گوش به تمام بيانات آنها نميدادم، ولي اکنون به نحوي شدهام که هر گاه کمترين شاگردم سخني گويد، استماع ميکنم تا مطلبش تمام شود؛ زيرا تجربه کردهام، بعضي از افکار خود را به واسطه سخن يکي از شاگردان مبتديام باطل ديدهام».
امروزه گويا حکايت ما کاملاً بر عکس شده است. وقتي طلبهاي مبتدي هستيم، آن چنان خالي از اعتماد به نفسيم که جرأت انديشيدن به خود نميدهيم و وقتي واجد مرتبه استادي ميشويم، آن چنان به فهم خود مطمئن ميشويم که جرأت انديشيدن را از ديگران ميگيريم.
7ـ آخوند خراساني ميفرمايد: «من به درس شيخ بسيار علاقهمند بودم، چندان که مايل نبودم حتي يک جلسه را از دست بدهم. روزي تنها پيراهن خودم را شسته بودم. لذا براي حضور در کلاس قباي خود را پوشيدم و به دور خود پيچيدم و گوشهاي نشستم و پس از اتمام درس به سرعت برگشتم تا کسي مرا با آن وضع نبيند. ظهرِ آن روز، شيخ انصاري به حجرهام آمد و گفت: از اينکه در اين وقت مزاحمت شدم، معذرت ميخواهم. من ميتوانستم پيراهن نو تهيه کنم، اما دلم ميخواهد پيراهن خودم را به شما بدهم. اميدوارم با قبول آن مرا خوشحال کنيد. اين را گفت و دو دست از پيراهنهايش را به من داد و رفت».
علاوه بر توجه خاصي که به شاگردانش داشت و صرف نظر از مسئوليتشناسي ستودنياش، لطافت طبع شيخ در اينکه پيراهن خودش را به آخوند خراساني بخشيده، نشان از روحيه عاطفي وي دارد.
8ـ شيخ انصاري خطاب به شاگردان خود که ميخواستند از نجف به اوطان خودشان برگردند، توصيه ميکرد: «قضاوت مکن چه قصد قربت داشته باشي يا نه. تدريس بکن چه قصد قربت داشته باشي يا نه. امامت نماز جماعت بکن اگر قصد قربت داشته باشي، و الا نه».
شيخ فقط عالم به علوم اصطلاحي نبود. از اين توصيهها فهميده ميشود که ايشان، حکيم نيز بوده است.
9ـ از شيخ ميپرسند: «مولوي چگونه آدمي است؟»
شيخ ميگويد: «در جواني قدري مثنوي را ديدهام. اين شعر از آن زمان در نظرم مانده است که مولوي ميگويد: هر کسي از ظن خود شد يار من / از درون من نجست اسرار من.
وقتي مولوي درباره معاصرين خود در ششصد سال قبل ميگويد که اينها تشخيص نميدهند من چهکارهام، من چگونه درباره او قضاوت کنم؟»
عوام بودن مخاطبان دليل نميشود همه حقايق را از ايشان کتمان کرد. به هر حال شيخ هم پاسخ سؤالکننده را داده و هم نداده است.
10ـ ميرزاي شيرازي ميفرمايد: «مرحوم شيخ توصيه ميکردند به ما که شما يک دوره معقول را بخوانيد و از مسائل معقول مطلع باشيد».
آنگاه ايشان فرمودند: «من در مدتي که در کاشان اقامت داشتم و خدمت مرحوم ملا احمد نراقي ميرفتم، از ايشان درخواست کردم که به من فلسفه درس بدهند. ايشان به دليل گرفتاريهاي فراوان، امتناع کردند و فرمودند: من شخصي را به شما معرفي ميکنم که به شما فلسفه درس بدهد و آدرس منزل او را دادند».
مرحوم شيخ فرمودند: «من رفتم به آن آدرس و در زدم. شخصي بيرون آمد که هيئت دراويش را داشت. وقتي که چشمش به من افتاد، تعجب کرد. من با هيئت علما و ايشان با هيئت دراويش! من گفتم: آخوند ملا احمد مرا فرستادند. اسم ايشان را که بردم، تعجب ايشان کم شد و گفت: خب، بفرماييد. گفتم: من از ايشان درس فلسفه خواستم و ايشان به خاطر گرفتاريهايشان قبول نفرمودند و گفتند بيايم اينجا که شما يک دوره فلسفه به من درس بدهيد. گفت: من فعلاً حال ندارم براي اين کارها، ليکن چون آخوند فرمودهاند، من يک دوره مثنوي ملاي روم را براي شما ميگويم و در ضمن آن، يک دوره فلسفه و حکمت را هم ميگويم».
مرحوم شيخ ميفرمايد: «آن مدت که من کاشان بودم، نزد همان شخص يک دوره مثنوي را خواندم و در همان حال يک دوره مسائل حکمت و معقول را فراگرفتم». (آيتالله مددي)
در ميان علما کساني که براي تحصيل تا اين مقدار مشقت هجرت و سفر را بر خود هموار کرده باشند، کمياب هستند. انصافاً شيخ انصاري خوش روزي هم بوده. بيهوده نيست پس از سفر به نجف، به محفل خصوصي سيد علي شوشتري ـ استاد آخوند ملا حسين قلي همداني و شاگرد ملا قلي جولا ـ راه يافت.
11ـ يکي از خويشان شيخ نقل ميکند که روزي از فقر نزد شيخ شِکوه کردم. شيخ فرمود: «اکنون از وجوه شرعي چيزي نزد من نيست، ولي نزد فلاني برو و بگو دو سال نماز استيجاري به تو بدهد. پول آنها را تو بردار و نمازها را من ميخوانم».
شايد رفتار شيخ اشعار به اين داشت که اگر فقير هستي، ناتوان از اين نيستي که نماز استيجاري بخواني؟ اما سيره شيخ در ارشاد ديگران و اداره امور طلاب اين گونه بود که بيشترين سختيها را به خودش تحميل ميکرد، نه ديگران.
سيد حسين کوه کمري که از فضلاي عصر شيخ بوده و مجلس درسي داشته است، يک روز در محل درس خود، پيش از آمدن شاگردان حاضر شد و ديد در گوشه مسجد، شيخ ژوليدهاي (شيخ مرتضي انصاري) با چند شاگرد نشسته است و تدريس ميکند. سيد حسين سخنان او را گوش داد و احساس کرد که اين شيخ بسيار محققانه بحث ميکند. روز ديگر راغب شد، زودتر بيايد و به سخنان شيخ گوش کند. آمد و گوش کرد و به اعتماد روز پيش افزون شد که اين شيخ از خودش فاضلتر است… و اگر شاگردانش به جاي درس او به درس اين شيخ حاضر شوند، بهره بيشتري خواهند برد.
روز ديگر که شاگردان او آمدند، گفت: «رفقا اين شيخ که در آن کناره با چند شاگرد نشسته، از من براي تدريس شايستهتر است و خود من نيز از او استفاده ميکنم. همه با هم به درس او برويم». از آن روز سيد حسين و شاگردانش در مجلس شيخ حاضر شدند.
در گذشته مقام و جايگاه بزرگاني چون شيخ انصاري تعيني بوده، نه تعييني. اين نکته يادآور تفاوت نظام آموزشي دستورمحور، به جاي نظام انسانمحور است.
نکته جالبتر اين است که تقواي اهل زمانه، شيخ را شهره شهر کرد، وگرنه سرمايههايي چون او چارهاي جز گمنامي و گوشهنشيني نداشتند؛ چرا که هواي نفس همگنان، حصار خوبان ميشود و آنان را به استضعاف ميکشاند.