
یکی از فرزندان بزرگوار آیتالله حاج شیخ محمّدعلی شاه آبادی فرمودند پدرم میفرمود: من روزگاری در نجف اشرف چهل روز از همه کارها دست کشیدم و روزه گرفتم و از نظر فکری هم سعی کردم تمام توجّهام به خدا باشد و از مسائل دنیوی و تمایلات مادّی نیز پرهیز کنم. شب چهلم حضرت امیرالمومنین (ع) را در خواب دیدم، از آن بزرگوار خواستم که دست مبارکشان را بر سر و سینهام بکشند. آن حضرت نیز دست مبارکشان را بر سر و سینه من کشیدند، از آن روز به بعد مطالب بر من روشن شد.
امتیازات مرحوم آیتالله شاه آبادی آنقدر زیاد بود که امام خمینی میفرمودند: ما قدرت نداشتیم کارها و حالات ایشان را داشته باشیم، ایشان روزانه نُه درس میدادند و اگر کسی از ایشان درخواست درسهای پایین را هم میکرد، ایشان از گفتن آن امتناع نمیکردند. کسی نزد ایشان آمد و از ایشان خواست برای او حاشیه ملّا عبدالله بگویند، ایشان اجابت کردند. ما وقتی این موضوع را شنیدیم، عرض کردیم: آقا شما بهتری نیست وقت خود را صرف درس اهمّ بفرمایید؟! در پاسخ ما فرمودند: انسانی از من تقاضایی کرده، من هم اجابت کردم. امام فرمودند: من وقتی از ایشان این کلام را شنیدم، دلم می خواست از خجالت زمین باز شود و در آن فرو بروم و چشمم به ایشان نیفتد.
همچنین امام فرمودند: مرحوم آقای شاه آبادی محقق بود، درسی که میگفت همیشه چیز تازه داشت. ایشان هفت سال قم بودند، من در درسشان حاضر میشدم و هر روز از درس ایشان استفاده میکردم و اگر ایشان هفتاد یا هفتصدسال دیگر هم در قم بودند، من درس ایشان را ترک نمیکردم.
پدرم (آیتالله شاه آبادی) قبل از آن که به قم مشرّف شوند، در تهران به ارشاد مردم میپرداتند، در آن زمان احمدشاه سر کار بود و رضاخان نیز نخست وزیر او بود. پدرم به مرحوم شهید مدرس و دیگران میگفت: من احمدشاه را لایق نمیدانم زیرا او مجسّمه شهوت است، رضاخان هم متهوّر و بی ایمان است. باید علمای اسلام با هم بنشینند و فکری کنند و فرد لایقی را سر کار بیاورند.
وقتی که رضاخان سر کار آمد و اجتماعات را ممنوع نمود، پدرم ناچار شد برای اینکه بتواند به کار خویش ادامه دهد، به حضرت عبدالعظیم(ع) برود. رضاخان واسطه های مختلفی پیش پدرم فرستاد تا او به تهران بازگردد، ولی حریف نشد. پدرم مکرّر میفرمود: رضاخان به اسلام ضربه خواهد زد. بالاخره علمای شهر تهران نزد ایشان آمدند، پدرم از آنها گله کرد که شما من را تنها گذاشتید! امّا من به وظیفه خود عمل کردم. آنگاه با اصرار آنان به تهران بازگشتند.
چیزی نگذشت که فرمودند: حالا که نمیتوانم در سطح عامّ به اصلاح جامعه بپردازم. به قم میروم و در آنجا به تربیت افراد میپردازم. ایشان در آن موقع در خیابان شاه آباد تهران زندگی میکردند و جلسات ایشان قبل از جلوگیری از تجمّعات، در مساجد بزرگ تهران انجام میشد. بالاخره به قم آمدند و هفت سال در قم بودند، دوباره مردم تهران ایشان را به آن شهر بازگرداندند. ایشان ابتدا به مسجد امینالدوله بازار تهران رفتند، سپس ایشان را به مسجد جامع تهران بردند و تا آخر هم در همان مسجد به ارشاد مردم پرداختند.
پدرم با هر نماز، یک نماز قضا نیز میخواند و این نماز را به عنوان تبرّع برای کسانی که می دانست نماز قضا دارند میخواند که آنها نجات پیدا کنند، و چون نماز قضا را صبحها در آخر وقت میخواند، افرادی که دیر به مسجد میرسیدند، موفق میشدند نمازشان را به جماعت با ایشان بخوانند.
ایشان پیوسته در محضر خدا بود و از خدا غفلت نمیکرد و این بسیار مهم بود. همه حتی دختران و همسران او، احترامشان را داشتند و به او در نماز اقتدا میکردند و تقلیدشان هم از ایشان بود. پدرم ادّعایی نداشت، ولی در سن هیجده سالگی، علما اجتهاد او را تصدیق کرده بودند. وی در فقه و اصول و حکمت و عرفان و علوم غریبه مسلط بود. یادم نمیرود فردی در علم جفر معطّل مانده بود، به کتابهای مختلف رجوع کرده بود ولی مشکل او حل نشده بود، وقتی از پدرم خواست آن را حل کند، پدرم زمانی را معین کرد که در آن وقت کسی حضور نداشته باشد، آنگاه مشکل او را حل نمودند.
پدرم به مشایخ در عرفان و ارائه اعمال به شیخ معتقد نبود و عقیده او این بود که: انسان باید از راه کتاب و سنّت به تهذیب اخلاق بپردازد. آن وقت مقام ولایت، او را تحت اشراف خود در خواهد آورد.
آیتالله آقا محمد شاه آبادی فرمود: مرحوم پدرم دو چیز بارز داشت:
1ـ همیشه خدا را حاضر میدانست. 2ـ سعی داشت همیشه حضور قلب در عبادت و غیره داشته باشد. البته دومی مشکلتر از اولی است به هر صورت ما میدیدیم نوعاً اینطور است.
و نیز میفرمود که مرحوم پدرم فرمود: من یک چلّه به عبادت خاصی پرداختم و حتی دروس خود را تعطیل کردم که نسبت به آنچه میخواهم، مانعی نباشد و مقصودم آن بود که خدمت امیرالمومنین علی (ع) مشرّف شوم. شب چهلم ایشان را در خواب دیدم، از آن حضرت در عالم خواب خواستم که دست مبارکشان را بر سر و سینهام بکشند، آن حضرت دست مبارکشان را بر سر و سینهام کشیدند و آنچه میخواستم انجام شد. مرحوم پدرم صائب الفکر و النظر بود.
پینوشت:
روزنههایی از عالم غیب، آیتالله خرازی، ص 293