شما اینجا هستید: رهنامه پژوهش » آرشیو مجلات / ش 13+14 » حدیث سرو
حدیث سرو | محمدحسین فروغی
554 بازدید

انگار مي‌دانست دقيقا بايد چه زماني به آنها سر بزند. هر وقت سيدمحمدحسين نياز به کمک داشت آفتاب سيد در افق درب خانه طلوع مي‌کرد. آن روز هم آمده بود که از حال و روز شاگرد جوانش ـ که اتفاقا از اقوامش هم بود ـ کسب اطلاع کند. وقت رفتن که شد سيد علي قاضي رو به قمر السادات کرد و گفت: دختر عمو! اين فرزندت مي‌ماند. پسر هم هست. اسمش را بگذاريد«عبدالباقي». اشک شادي در چشم هر دويشان برق زد. بعد از محمدعلي و سه چهار بچه ديگري که به خاطر هواي گرم نجف از بين رفته بودند حالا عبدالباقي باقي مانده بود تا عصاي دست و قوت قلبشان باشد. سيد ساعات زيادي را در کنار پدر گذراند و همواره شاهد برخوردهاي دقيق و سنجيده پدر در بيرون و درون خانه بود. مهندس سيد عبدالباقي طباطبايي در سوم آذر ماه سال89 به ديار باقي شتافت اما مجموعه خاطرات او پيرامون روش و منش علامه بهترين يادگار ايام حيات اوست. مصاحبه‌اي‌‌ که مي‌خوانيد از آخرين و کامل‌ترين گفتگوهايي است که با ايشان پيرامون مقام علمي و عملي علامه صورت گرفته است.

رهنامه: از زمان تحصيل علامه شروع کنيم، هنگام اقامت ايشان در نجف، درآمدشان از کجا تأمين مي‎شد؟

زماني‎که علامه براي تحصيل علوم ديني به نجف رفتند، تمامي خرج زندگي خود را از طريق املاک پدري که به ايشان ارث رسيده بود، تأمين مي‎کردند. براي ايشان از تبريز پول فرستاده مي‎شد. تا اين‎که حکومت رضا‎شاه پهلوي دستور قطع ارتباط ايران با عتبات عاليات را صادر مي‎کند و هرگونه مراوده با عراق قطع مي‎شود. به همين دليل مدتي از نظر مالي به خانواده سخت مي‎گذرد و علامه تصميم بازگشت به تبريز را مي‎گيرند. از مرحوم پدر علامه، املاک زيادي به ايشان به ارث رسيده بود که آنها هنوز هم موجود است. علامه تأمين مخارج زندگي از محل وجوه شرعي را براي طلاب جايز نمي‎دانستند.

رهنامه: چه دليلي براي اين مسئله داشتند؟

ايشان مي‎گفتند دين اسلام و بيت‎المال مسلمين اين تعهد را ندارد که کسي با استفاده از آن، علوم اسلامي را فرا بگيرد. مي‎گفتند: اگر کسي طالب مطلبي باشد، مثل دانشجويان بايد از جيب خود خرج کند. به هر حال، ابتداي سال 1315 ضمن ورود به تبريز با املاک مزروعي نيمه مخروبه مواجه شديم. ده سال در نجف بوديم و در اين مدت کسي نظارت خوبي بر اين املاک نداشت. به همين دليل، علامه شروع به تعمير قنات‎ها، باغ‎ها و مزارع کردند.

ايشان بسيار روشنفکر بودند. شرايط روزگاري را که در آن زندگي مي‎کردند کاملا مي‎شناختند و قبول داشتند؛ برخلاف خيلي از آقاياني که در آن زمان زندگي مي‎کردند. ايشان در کشاورزي رفتاري مدرن داشتند که آن زمان اصلا مطرح نبود. کارهايي مانند رديف‎کاري درخت، برگرداندن زمين، جدا کردن سنگ از خاک، نحوه کود‌دهي، خيابان‎کشي باغ‎ها و استفاده از ابزارآلاتي که براي کشاورزي تهيه مي‎کردند. مثلا آن زمان فرغون وجود نداشت، اما ايشان به نجار سفارش ساخت فرغون با چوب را داده بودند.

رهنامه: علامه از چه طريقي با اين علوم آشنا شده بود؟

در آن زمان مجله‎اي تحت عنوان «نامه کشاورزي» که مدرن‎گرا بود، منتشر مي‎شد. اين مجله دستورات جديد و فوق‎العاده‎اي پيرامون کشاورزي داشت. علامه دستورات و عملکردهاي مجله را به‎کار مي‎بستند. سال 1317 ايشان در روستاي شادآباد که املاکشان در آن منطقه واقع بود، خانه‎اي براي اقامت تابستاني خانواده ساختند. در طول تابستاني که در آنجا اقامت داشتيم، لازم بود که به حمام برويم. حمامي که در روستا وجود داشت، بسيار کثيف بود. به همين دليل، پدر در پايين خانه‎اي که ساختند، حمام هم تعبيه کردند و براي حمام که نياز به آب گرم داشت، ايشان آب‎گرمکني خريدند که ساخت آلمان و مسي بود، گرمايش لازم هم با هيزم تأمين مي‎شد. ايشان يک لوله‎کش ارمني آوردند و منبع بزرگي از آب را در بالا گذاشتند و تا حمام لوله‎کشي شد. در آن زمان احدي فکر اين‎که چيزي به اسم آب‎گرمکن وجود دارد را نداشت و اين کار بسيار بديع بود. حتي در تبريز هم کسي از اين وسيله اطلاعي نداشت. گاهي وقت‎ها هم روستاييان محتاج پول مي‎شدند و از علامه پول قرض مي‎کردند. ايشان هم بابت پول رسيدي از آنها دريافت مي‎کردند. اگر روستايي‎ها دو تا سه سال بعد نمي‎توانستند پول را برگردانند، علامه پول وام را به آنها مي‎بخشيدند و رسيد را هم عودت مي‎دادند.

تفسیر علامه مدرن بود. ایشان به من گفتند: بیست سال عمر من صرف این تفسیر شده، اما مع ذلک هر دو سال یکبار یک تفسیر المیزان جدید برای مردم لازم است؛ یعنی تفسیری نوشته شود که شرایط هر دو سال در آن لحاظ شده باشد.

رهنامه: ايشان چگونه تصميم گرفتند که به قم مهاجرت کنند؟

ما ده سال در تبريز زندگي کرديم. علامه در اين ده سال هيچ کار علمي انجام ندادند. خودشان مدعي بودند که اين ده سال مشغول به زراعت، جزو خسران عمر من است. تا اين‎که در تابستان سال 1324 طي سفري که به مشهد رفتند، در ميان راه سري هم به شهر قم زدند. در اين بازديد از فضاي علمي شهر قم خوششان آمد و تصميم ‎گرفتند به شکلي در اين شهر وارد شوند. لذا براي مهيا کردن لوازم به تبريز برگشتند. آذر ماه همان سال، حزب دموکرات آذربايجان شروع به فعاليت کرد و تا حدودي باعث جدايي تبريز از کشور شد. به طوري‎که ديگر همه‎ چيز محدود شده بود، من‎الجمله مسافرت و خروج از شهر. علامه متوجه آشفتگي اوضاع و گسترش جامعه به ‎سمت کمونيسم شده بودند. مالکيت به صفر مي‎رسيد و وضع روحانيت هم خراب مي‎شد. ايشان هم هواي قم را در سر داشتند. در نتيجه کوشيدند و هرطور که بود براي مسافرت مجوز گرفتند.

رهنامه: همسر علامه ـ قمرالسادات ـ از مهاجرت به قم و ترک شهر تبريز اعلام نارضايتي نمي‎کردند؟

ايشان مخالفتي نمي‎کردند. مادر هميشه ايده خود را پشت سر ايده همسرشان مي‎گذاشتند و از پدر تبعيت کامل داشتند. در تبريز زندگي ما بسيار وسعت پيدا کرده بود. خانه‎اي با مساحت خيلي زياد داشتيم. خانه‎اي با سه حياط مستقل و بيست اتاق. در اين منزل دو نوکر و دو کلفت در اختيار خانواده بود. اصطبل به همراه چند اسب و يک ماده ‎گاو شيرده براي پذيرايي از ميهمانان وجود داشت. علامه زندگي گسترده‎اي را بنا کرده بودند و همه اين امکانات در اختيار مادر بود. با وجود اين، ايشان به ‎خاطر رضايت شوهر از همه اين موارد دست شسته و دست خالي با چهار فرزند روانه قم شدند.

با همه اين تفاسير وقتي وارد قم شديم، ابتدا به منزل شهيد «سيد قاضي طباطبايي» ـ امام جمعه تبريز در بعد از انقلاب که ترور شدند ـ رفتيم. ايشان در قم طلبه بودند. آقاي قاضي پسر دايي مادرم و نوه عموي پدرم بودند. چند روزي در منزل ايشان ميهمان بوديم تا اين‎که برايمان منزلي اجاره کردند. اين خانه دو اتاق متصل به هم داشت و مادر به کمک پرده قسمتي از آن را به‎ عنوان آشپزخانه جدا کردند. در آنجا زندگي بسيار محقري داشتيم، مثل زندگي مستخدمين‎مان در تبريز. چون منزلمان در تبريز بسيار پيشرفته بود، پنجره‎ها و درب‎هاي خانه دستگيره داشتند و ما استفاده از آنها را کاملا مي‎دانستيم.

صاحب‎خانه منزل در قم از اين جريانات اطلاعي نداشت؛ به همين دليل، بازکردن در و پنجره با دستگيره را به ما آموزش مي‎داد. در حالي که ما سال‎ها با اين روش زندگي مي‎کرديم، روزگار اينطور بود. خيلي اذيت مي‎شديم. در تبريز همه ‎چيز در منزل داشتيم و روزانه از بازار خريد نمي‎کرديم. سه ماه يکبار نان را در خانه مي‎پختند و انبار مي‎کردند. رزق و روزي مصرفي‎مان اول پاييز تهيه مي‎شد و همه‎ چيز در خانه مهيا بود. گوشت گوسفندي قرمه مي‎شد. پنير، روغن، کره، برنج، آرد، هيزم، زغال و… به‎ صورت يکساله تهيه مي‎شد. اما در قم روزانه يک نان سنگک، گوشت، ماست و… را خريداري مي‎کرديم. اوضاع مالي پدر هم بد شده بود، چون اوضاع تبريز در اختيار تشکيلات پيشه‎وري بود و همه ‎چيز به هم خورده بود.

ابوی با مصرف بیت المال مخالف بودند. من به ایشان عرض کردم: … اگر روحانی شدم، تکلیفم از نظر چرخاندن زندگی چه می شود؟ ایشان قدری فکر کردند … بعد از کمی تأمل گفتند: می توانی به دنبال کار بگردی، اگر توانستی بعدها درس می خوانی و اگر هم نتوانستی که هیچ!

ابوي با مصرف بيت‎المال مخالف بودند. من به ايشان عرض کردم: فرض کنيد فردا روزي من روحاني شدم، آيا شما مي‎توانيد خرج مرا بدهيد؟ خوب نمي‎توانيد! (آن زمان وضع مالي ايشان خوب نبود). شما با مصرف بيت‎المال هم مخالف هستيد؟ ايشان گفتند: بله. گفتم: اگر روحاني شدم، تکليفم از نظر چرخاندن زندگي چه مي‎شود؟ ! ايشان قدري فکر کردند، آدم متعصبي نبوده و کاملا آزادانديش بودند. بعد از کمي تأمل گفتند: مي‎تواني به‎دنبال کار بگردي، اگر توانستي بعدها درس مي‎خواني و اگر هم نتوانستي که هيچ!

رهنامه: ماجراي ساخت مدرسه حجت (حجتيه) چيست؟

آيت‎الله حجت يکي از اساتيد علامه در نجف، در قم ساکن بودند. آقاي حجت قطعه زميني مربوط به آستانه حضرت معصومه(س) را در اختيار گرفته بودند که مدرسه‎اي در آن بسازند. براي ساخت اين مدرسه، مهندسين نقشه‎هاي متفاوتي مي‎دادند. آقاي حجت هم اين نقشه‎ها را نزد پدر مي‎فرستادند تا ايشان تأييد يا رد کنند. علامه هم نقشه‎ها را مطالعه و معايب آن را مي‎گفتند.

رهنامه: مگر علامه در مورد معماري و ساختمان‎سازي نيز اطلاعاتي داشتند؟

الان معلوم مي‎شود که اطلاعاتي داشته‎اند تا بتوانند در مورد نقشه‎ها قضاوتي کنند. چندين نقشه را فرستادند و علامه معايبش را گفتند. آقاي حجت هم اين نقشه‎ها را رد مي‎کردند. بعد از چندين مرتبه رد و بدل کردن نقشه‎ها، آقاي حجت به پدر گفتند: خودتان نقشه‎اي را طراحي کنيد. علامه هم طرحي را کشيدند و براساس آن مدرسه حجتيه ساخته شد که هنوز هم مورد قبول اهل تشيخص است. ايشان براي فاضلاب مدرسه «سپتيک» درست کردند. در آن زمان‎که کسي کلمه «سپتيک» را نمي‎شناخت حتي هيچ ‎يک از مهندسين. ايشان در آن زمان واحدي براي فاضلاب مدرسه درست کردند که هنوز بعد از شصت و چند سال از آن قضيه، هنوز پر نشده و شايد صد سال ديگر هم پر نشود. اکنون مهندسين که متوجه کيفيت آن مي‎شوند، تعجب مي‎کنند که ايشان چگونه شخصيتي بودند که آن موقع توانستند اينگونه فکر کنند.

رهنامه: شما خودتان به‎ عنوان کسي که با علامه زندگي کرده‎ايد، نظرتان در مورد ايشان چيست؟

ايشان انساني متفکر، نوگرا، معتقد به درک شرايط روز، پذيراي فهم عمومي، فعال و با پشت‎کار زياد بودند. هرچند ايشان محبت والدين را نديده بودند؛ خودشان به من مي‎گفتند: کسي که پدر و مادر او را تربيت نکنند، روزگار تربيتش مي‎کند.

ايشان از دسته‎اي بودند که روزگار تربيت‎شان کرده بود. نمي‎گذاشتند عمرشان تلف شود و از عمرشان بهره مي‎گرفتند. وقتي وارد قم شدند، ابتدا به حسب عرف شروع به تدريس درس‎هاي فقه و اصول کردند. خيلي زود متوجه شدند که در قم، فقه و اصول زياد تدريس مي‎شود. بعد از تحقيق فراوان دريافتند که درس‎ها و بحث‎هاي قرآني خفيف شمرده مي‌شود و طرفدار ندارد. يعني اساتيد خجالت مي‎کشند درس قرآني بدهند و اين دروس از اهميت برخوردار نيست. در کنار اين مطلب، علامه فهميده بودند که طلاب در زمينه بحث‎هاي عقلي ضعيف هستند. فلسفه راه حل اين ماجرا بود. به همين دليل به‎ جاي تدريس فقه و اصول، تدريس اين دو بخش را آغاز کردند. ايشان در قم زياد آشنا نداشتند؛ جز آقاي حجت و معدودي از طلبه‎هاي تبريزي که فقط اينها را مي‎شناختند.

علامه بنا را به اين مي‎گذارند که تفسير را شروع کنند. در اثر اين تصميم، چند نفر از طلاب و شاگردان متوجه اين موضوع مي‎شوند و سراغ ايشان مي‎آيند و درس تفسير را شروع مي‎کنند. علامه به‎دنبال اين بودند که متوجه شوند تفسيري که ما داريم، از نظر مراکز علمي دنيا چگونه است و چه ارزشي دارد؟

به اين نکته پي بردند که چون اخبار و احاديث ما در محافل علمي دنيا مخدوش بوده و احاديث غير معتبر هم داريم، لذا تفاسير ما را جدي نمي‎گيرند. ايشان رياضيات را به‎ خوبي و در سطح دانشگاه بلد بودند. بنابراين تصميم گرفتند به شکلي شروع به تفسير استدلالي کنند که قابل اثبات باشد. در اين راه به اين نتيجه رسيدند که تفسير را از قرآن شروع کنند. از خود قرآن دليل بياورند که قابل رد نباشد. همين شيوه را ادامه مي‎دهند که مي‎شود همين «تفسير الميزان».

ایشان از دسته ای بودند که روزگار تربیت شان کرده بود. نمی گذاشتند عمرشان تلف شود و از عمرشان بهره می گرفتند. وقتی وارد قم شدند، ابتدا به حسب عرف شروع به تدریس درس های فقه و اصول کردند. خیلی زود متوجه شدند که در قم، فقه و اصول زیاد تدریس می شود. بعد از تحقیق فراوان دریافتند که درس ها و بحث های قرآنی خفیف شمرده می شود و طرفدار ندارد.

در طول نوشتن تفسير گه‎گاه به نکاتي برمي‎خوردند که لازم بود شرايط زماني در آن رعايت شود، لازم بود تفکر در آن لحاظ شود. به همين دليل ايشان شروع کردند به نامه نوشتن براي يونسکو.

رهنامه: نامه به يونسکو مربوط به چه سالي است؟

از سال 1327 و 1328 شروع شد و تا سال 1350 ادامه داشت. يعني وقتي به نکاتي برمي‎خوردند، به يونسکو نامه مي‎نوشتند و آمارهاي جهاني را در مورد موضوع خاص مطالبه مي‎کردند.

رهنامه: ايشان زبان انگليسي مي‎دانستند؟

خير، نامه‎ها را به فارسي مي‎نوشتند و خود من نامه‎ها را پست مي‎کردم. از سوي يونسکو هم آمارها را براي ما مي‎فرستادند. آن‎ آمارها در تحرير و تفسير الميزان دخالت داشت. در يونسکو اداره‎اي وجود دارد به نام يونيسف که آمارهاي جهاني در آنجا ثبت است.

رهنامه: مي‎توانيد عيني‎تر مثال بزنيد که مثلا شرايط زماني دنيا را در کجاي تفسير استفاده مي‎کردند؟

مثلا در مورد زن‎ها و مسئله بکارت. موضوعي بود که هرج و مرج جنسي در مغرب‎زمين شايع بود. در حالي‎که جامعه ما آن معضل را نداشت. ما بکارت را محترم مي‎دانيم و دخترها بکارت را براي عروسي‎شان نگه مي‎دارند. در غرب اين موضوع مطرح نيست. بکارت به‎ زودي ازاله مي‎شود. اين از موضوعاتي بود که ايشان از يونسکو پرسيده بودند. پدرم به من مي‎گفتند: در آمريکا دوازده درصد دختران توسط محارم ازاله بکارت مي‎شوند.

رهنامه: پس مي‎توان چنين گفت که اطلاعات علامه در آن زمان يعني سال 1327 تا 1350 اطلاعات روز دنيا بود.

بله، همين‎طور بود. راجع به ارث، عبادات، اخلاق، روابط زن و شوهر، اموال عمومي و… نامه مي‎نوشتند و سئوال مي‎کردند که بدانند اوضاع در دنيا چه‎جور است؟ تفسير علامه مدرن بود. ايشان به من گفتند: بيست سال عمر من صرف اين تفسير شده، اما مع‎ذلک هر دو سال يکبار يک تفسير الميزان جديد براي مردم لازم است؛ يعني تفسيري نوشته شود که شرايط هر دو سال در آن لحاظ شده باشد.

رهنامه: چندي بعد از شروع تدريس فلسفه توسط علامه طباطبايي، آيت‎الله بروجردي نامه‎اي به ايشان مي‎نويسند. ممکن است جريان اين نامه را براي ما توضيح دهيد؟

وقتي علامه فلسفه را شروع کردند، بياناتشان بسيار موجز و خلاصه شده بود و هيچ تکرار نمي‎شد. مثال نمي‎زدند؛ مختصر و مفيد و پرمحتوا حرف مي‎زدند. فکر شده حرف مي‎زدند. وقتي بحثي مطرح مي‎شد، ايشان به افراد مي‎گفتند همگي حاضرين در جلسه در مورد اين موضوع فکر کنيم و مقاله بنويسيم. افرادي مثل آقاي مطهري و بعضي ديگر مثل آقاي شريباني در مشهد، آقاي اشراقي در تبريز و… به‎ سراغ علامه مي‎آمدند. وقتي اين افراد از درس‎هاي فلسفه و سبک آن با خبر مي‎شدند مي‎رفتند به ديگران که پوياي فلسفه بودند جريان را تعريف مي‎کردند. آن موقع بعضي ديگر از آقايان نيز درس فلسفه مي‎دادند. شاگردانشان يکي ‎يکي مي‎‎آمدند ببينند اين سيد چه مي‎گويد؟ به هم مي‎گفتند: سيدي از تبريز آمده و حرف‎هايش جالب است. اين عين عبارتي است که آن موقع در قم شايع شده بود.

یک روز به من گفتند: مرا بیشتر دوست داری یا مادرت را؟ من به حسب ادب گفتم: شما را. گفت: نه تو باید مادرت را بیشتر دوست داشته باشی. در محافل بگویید پدرم را، عیبی ندارد اما در حقیقت باید مادرت را بیشتر دوست داشته باشی.

من مي‎شنيدم که مردم به هم مي‎گفتند: يک سيدي از تبريز آمده که بياناتش جالب است. برويم ببينيم چه مي‎گويد؟ طلاب مي‎آمدند در بحث شرکت مي‎کردند، خيلي خوششان مي‎آمد. وقتي دروس فلسفه شروع شد و به تعالي رسيد، بعضي از آقايان روحاني که فلسفه را گمراه‎کننده مي‎دانستند، از همه‎ جا به آقاي بروجردي نامه‎هايي نوشتند که شما آنجا نشسته‎ايد و در قم فلسفه درس مي‎دهند. نامه‎ها ايشان را بسيار کلافه کرده بود. از اين‎رو فردي را نزد علامه طباطبايي فرستادند به‎ همراه يادداشتي با اين مضمون: من زير باران نامه هستم، چه کنم؟ اگر مي‎شود کلاس‎هاي فلسفه را تعطيل کنيد. علامه جواب مي‎دهند که شما مجتهد جامع‎الشرايط و حاکم وقت هستيد. من بحثي ندارم که حرف شما را گوش کنم. اما اگر تعطيل کردم، پيش خدا جوابش با خودتان است. آقاي بروجردي هم جواب مي‎دهد هرچه خودتان صلاح مي‎دانيد.

رهنامه: نقل شده است علامه زير نامه نوشته بودند که آيا اين دستور شما ولايي است يا ارشادي؟

جملات علامه اين تفاسير را هم داشت.

رهنامه: يادتان هست چه افرادي از دروس فلسفه علامه استفاده مي‎کردند؟

آقايان تهراني، شهيد بهشتي، مرتضي جزايري، رشيدپور، شهيد مطهري، منتظري، بعدها عزالدين امامي در مشهد و عده‎اي ديگر بودند. اينها به بيانات علامه جذب مي‎شوند.

به‎ تدريج اکثر شاگردان ديگر اساتيد نزد علامه مي‎آيند و همين موضوع سبب مي‎شود اساتيد ديگر از دست علامه عصباني و دلخور شوند. آنها مي‎گفتند: علامه شاگردان مرا برده، در حالي‎که علامه اينها را جذب نکرده بود، خودشان آمده بودند. آنها جذب شيريني کلام علامه شده بودند. بحث‎هاي فلسفه نزد علامه شروع مي‎شود و کم‎کم معلوم مي‎شود که چهار نفر از شاگردان تحصيلات دانشگاهي کرده‎اند و زبان خارجه مي‎دانند. آقاي تهراني از مشهد زبان آلماني، شهيد بهشتي زبان انگليسي، آقاي نيري زبان فرانسه و آقاي رشيد‎پور زبان روسي مي‌دانستند.

علامه به اين افراد مي‎گويند تا نامه‎هايي به همان زبان خارجي که مي‎دانند به مراکز علمي دنيا بنويسند و از آنها مدارک مربوط به فلسفه ماترياليسم را مطالبه کنند. آنها نامه‎هايي نوشتند و بعد از مدتي با پست کتاب‎هاي زيادي به قم رسيد.

اين کتاب‎ها به زبان‎هاي چهارگانه بود. تيترهاي کتاب‎ها را ترجمه کردند و به جلسه فلسفه آوردند. برخي تيترها از ميان آنها انتخاب شده و مقاله‎اش را ترجمه کردند و به بحث و بررسي گذاشتند. اين مقاله‎ها با مقاله‎هاي مشابه خودش از فلسفه شرق مقابله مي‎شد. اينها را با هم تطابق مي‎دادند.

من در اين مورد سؤال کردم. پدر به من گفتند: فلاسفه غرب مفاهيم فلسفه شرق را درک نمي‎کنند. ما مي‎گوييم خدا يکي است، در صورتي که غرب نمي‎فهمد خدا کيست؟ که يکي باشد. چطور مي‎تواند خدا يکي باشد و در دسترس نباشد و از اين قبيل حرف‎ها. ما هم مفاهيم مادي غرب را نمي‎فهميم. علامه در اين جلسات بحث و تلاش کردند که اين دو خط را تطابق دهند و از وسطش يک خط جديد درست کنند. وقتي بحثي مطرح مي‎شد، ايشان به افراد مي‎گفتند همگي حاضرين در جلسه در مورد اين موضوع فکر کنيم و مقاله بنويسند. همه افراد فکر مي‎کردند و مقاله مي‎نوشتند. اما فقط مقاله‎هايي که علامه طباطبايي مي‎نوشت، مطرح مي‎شد. تعداد آنها به چهارده مقاله رسيد. نوشتن اين چهارده مقاله، شش سال تحصيلي طول مي‎کشيد، ببينيد چقدر اين کار عميق بوده است. اين چهارده مقاله فلسفه مرسوم فعلي دنيا را تشکيل مي‎دهد، فلسفه جديدي که در دنيا جاري و مطرح است. همين روش فلسفي، چهارده مقاله است که در خيلي از نقاط دنيا تدريس مي‎شود. کتاب «اصول فلسفي و روش رئاليسم» حاصل آن چهارده مقاله است.

رهنامه: به زندگي شخصي علامه برگرديم. رفتار و ارتباط ايشان به ‎عنوان يک پدر با فرزندان‎شان چطور بود؟

ايشان کفالت فرزندان و زندگي را به همسرشان سپرده و ديده بودند که صلاح ما در آن راه است. کاري به ما نداشتند و فقط اهداف خودشان را دنبال مي‎کردند.

رهنامه: شنيده‎ام که ايشان روحيه لطيفي داشتند؛ اين روحيه چطور در خانه نمود پيدا مي‎کرد؟

در خانه زياد نمود نداشت، در کل نمود داشت. ايشان به ‎دليل آن‎که خدا را زيبا و جميل مي‎دانستند و خلقت خدا را از موضع جمال مي‎پنداشتند، مخلوقات خدا را که ما حس مي‎کنيم، زيبا مي‎دانستند. کل خلقت در نظر ايشان زيبا و مزين بود. لذا هميشه در يک فضاي زيبا زندگي مي‎کردند. شديدا به خداوند، جلال، عظمت و مهرباني‎هايش معتقد بودند. اشعاري که دارند اکثرا فارسي خالص است و کلمات عربي در آنها راه نيافته. با اين‎که ادبيات عرب خواندند، شعر فارسي سليس دارند. بُعد زيبايي‎شناسي ايشان بسيار قوي بود.

رهنامه: علامه بعد از فوت همسرشان ـ قمر‎السادات ـ بسيار ناراحت مي‎شوند به حدي که تأليف الميزان را رها مي‎کنند. رابطه علامه و همسرشان در طول زندگي چگونه بود؟

اين دو با هم دوست بودند و کاملا حريم زندگي را رعايت مي‎کردند. دوستي‎شان هم بسيار قوي و خالص بود و هواي همديگر را داشتند. ما هيچ‎ وقت نديديم با هم اختلاف پيدا کنند و يا بلند حرف بزنند يا گله کنند. پدر مي‎گفتند: من درباره هر چيز که فکر مي‎کنم، متوجه مي‎شوم که خانم قبلا همان فکر را کرده است. مادر دقيقا همان فکري را مي‎کردند که پدر مي‎پسنديدند. ايشان براي همسر خود يک پشتيبان واقعي بودند. ايشان را صد در صد از هر حيث! آسوده نگه مي‎داشتند تا بتوانند خوب کار کنند و همين‎طور هم بود. پدر ما از موضع رفاهي که همسرشان تدارک مي‎ديدند، هميشه خيلي خوب و سريع به تفکر مي‎پرداختند و افکارشان هيچ مانعي سر راه نداشت؛ به اين ترتيب مي‎توانستند به‎خوبي به مسايل مسلط شوند و رسيدگي کنند.

رهنامه: منش و رفتار علامه با افراد پيرامون خود و با همسايه‎ها چگونه بود؟

ايشان خيلي خاضع بودند، هيچ تکبري نداشتند و حاضر نبودند کسي دست‎شان را ببوسد. در هنگام تدريس صداي آرامي داشتند، حتي بعضي مواقع طلبه‎ها متوجه نمي‎شدند. ايشان در مسجد سلماسي درس مي‎دادند، مثلا دويست نفر طلبه در آنجا جمع مي‎شدند، همه سعي مي‎کردند در رديف‎هاي جلو باشند که حرف ايشان را بشنوند، ولي تنها تا جايي که ممکن بود مي‎توانستند نزديک بيايند. ايشان هم حاضر نبودند حتي روي بالش بنشينند که سرشان قدري بالا‎تر از بقيه باشد. روي زمين مي‎نشستند. به ديوار هم تکيه نمي‎کردند، بلندگو هم دست نمي‎گرفتند، عادي حرف مي‎زدند. سکوت برقرار مي‎شد که آقايان بشنوند. ايشان هيچ‎نوع برتري را نسبت به همگنان قبول نداشت.

در طول نوشتن تفسیر گهگاه به نکاتی بر می خوردند که لازم بود شرایط زمانی در آن رعایت شود، لازم بود تفکر در آن لحاظ شود. به همین دلیل ایشان شروع کردند به نامه نوشتن برای یونسکو.

زماني‎که من متأهل شده بودم، هر روز چند ساعت به منزل ايشان مي‎رفتم و سري به پدر و مادر مي‎زدم. روزي مستخدم‎شان آمد و گفت: آقا، دم درب با شما کار دارند. ايشان رفتند، ده يا پانزده دقيقه بعد برگشتند و متبسم بودند. سئوال کردم آقا چه شد؟ چرا مي‎خنديد؟ گفتند: سيدي آمد و گفت مي‎توانم بيايم داخل منزلت؟ گفتم: بفرماييد. آمد نشست و گفت: من ديشب سيدي را با اين مشخصات خواب ديدم. پدر به من گفتند: با نشاني‎هايي که داد متوجه شدم پدر مرا مي‎گويد (يعني پدر بزرگ بنده). اين سيد در خواب گفته است که من پدر محمدحسين (علامه) هستم. برو به او بگو چون مرا در ثواب تفسير الميزان شريک نکرده، از او راضي نيستم. من بلافاصله حرف ايشان را قطع کردم و پرسيدم شما چه کرديد؟ علامه گفتند: اگر الميزان اجرتي نزد خدا دارد همه‎اش مال او. مدتي از اين قضيه گذشت. عمويم از تبريز به پدرم نامه نوشته بود که من ديشب خواب پدرمان را ديدم. ايشان در خواب گفت: «به محمدحسين بگو رسيد. » شما چه ‎چيز به او هديه کرده بوديد؟ علامه وقتي مي‎خواست نماز بخواند از پشت به ديوار مي‎چسبيد که کسي نتواند به او اقتدا کند، حتي ما.

رهنامه: شيرين‎ترين خاطره‎اي که شما از علامه داريد چيست؟

همه لحظات با ايشان شيرين بود. يک روز در تبريز در روستا بوديم. علامه روزها به باغ‎ها و مزارع رسيدگي و سرکشي مي‎کردند. آن روز مرا همراه خود برده بودند. نزديکي يکي از باغ‎ها به من گفتند: مرا بيشتر دوست داري يا مادرت را؟ من به حسب ادب گفتم: شما را. گفت: نه تو بايد مادرت را بيشتر دوست داشته باشي. در محافل بگوييد پدرم را، عيبي ندارد اما در حقيقت بايد مادرت را بيشتر دوست داشته باشي.

زندگي ايشان صداقت بود و پشتکار. يادم هست يک روز ايشان به من گفتند که من روزي چهارده ساعت کار مي‎کنم. تمام روزهاي سال را به‎ جز عاشورا کار مي‎کردند. فقط عاشورا را به احترام سيدالشهدا تعطيل مي‎کردند.

رهنامه: بيتي از علامه که با خودتان زمزمه مي‎کنيد را براي ما مي‎خوانيد؟

من خسي بي سر و پايم که به سيل افتادم

او که مي‎رفت مرا هم به دل دريا برد

 

مهر خوبان دل و دين از همه بي پروا برد

رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زيبا برد

 

تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت

از سمک تا به سماکش کشش ليلا برد

 

من به سرچشمه خورشيد نه خود بردم راه

ذره اي بودم و مهر تو مرا بالا برد

 

من خسي بي سرو پايم که به سيل افتادم

او که مي‌رفت مرا هم به دل دريا برد

 

جام صهبا زکجا بود مگر دست که بود

که به يک جلوه دل و دين ز همه يکجا برد؟

 

خم ابروي تو بود و کف مينوي تو بود

که در اين بزم بگرديد و دل شيدا برد

 

خودت آموختي‌ام مهر و خودت سوختي‌ام

با برافروخته رويي که قرار از ما برد؟

پاسخ دهید: