
در اين مصاحبه به بررسي کلام جديد و مباحث مطرح در فلسفه دين پرداخته ميشود. نسبت کلام جديد با فلسفه دين و کلام قديم هم مورد بحث قرار ميگيرد. در ميان اين مباحث هم به نظرات انديشمندان اين حوزه و تقسيمات و انشعابات اين موضوع اشاره ميشود. در پايان نيز پيشنهاد عملي به طلاب علاقهمند داده ميشود.
رهنامه: کلام جديد چگونه به علوم حوزوي راه پيدا کرد؟
استاد: کلام جديد حدود سه دهه است كه در کشور ما مطرح شده است. در کشور ما تعبير کلام جديد را شهيد مطهري به کار گرفت. ايشان ميگفتند کلام قديم ما نميتواند پاسخگوي همه شبهات باشد. به کلامي نياز داريم که بتواند به شبهات پاسخ دهد. ايشان مواردي را نيز پيشنهاد ميكردند که در کلام جديد بررسي شود. کلام جديد تعريف مجزايي از کلام قديم ندارد و در ادامه همان کلام قديم است؛ البته براي بررسي کلام جديد، شناخت فلسفه عموماً و فلسفه دين بهعنوان فلسفه مضاف خصوصاً لازم است؛ چون واژه کلام جديد با اصطلاح فلسفه دين (philosophy of religion در غرب) ارتباط دارد. بر همين اساس بايد روشن شود که فلسفه و فلسفه دين چيست و بعد ببينيم کلام جديد ما فلسفه دين غربي است يا چيز ديگري.
فلسفه در اصطلاح اوليهاش بسيار گسترده بوده و تقريباً همه علوم رايج گذشته را در بر ميگرفته است. انديشمندان مسلمان در تقسيمي، فلسفه را به نظري (مربوط است به هستها و نيستها) و عملي (مربوط است به بايدها و نبايدها ) تقسيم کردهاند. فلسفه و حکمت نظري را هم سه شاخه ميدانستند: الهيات، رياضيات و طبيعيات؛ اما فلسفه و حکمت عملي را به اخلاق، تدبير منزل و سياست مُدُن تقسيم ميکردند. در واقع در حكمت عملي، هم مباحث سياست و مباحث مدينه فاضله مطرح بود و هم مباحث اخلاق فردي و هم اخلاق خانواده که از آن، تعبير به تدبير منزل ميکردند. اگر با اين گستردگي به فلسفه نگاه کنيم، تعيين موضوع و هدف واحد برايش دشوار است؛ به همين دليل فيلسوفاني که فلسفه را در اين معنا به کار ميبردند، تعريفي کلي از آن ارائه ميكردند و ميگفتند علم حقايق اشيا که محدوده زيادي را در بر ميگرفت.
فيلسوف با بحث عقليِ خودش در مباحث هستيشناسانه و انسانشناسانه به مباحث اعتقادي ميپرداخت؛ مثلاً فارابي در بحث تحليل وحي، از تحليل فلسفي استفاده كرده است. فيلسوفان بحث توحيد را کشف کردند و به بحث خداشناسي، نبوت و معاد پرداختند؛ يعني سه رکن اصلي را که از کجا آمدم و آمدنم بهر چه بود و به کجا ميروم، مدنظر قرار دادند. عملاً فيلسوفان در اين سه عرصه حرفي براي گفتن دارند. پس فلسفه ناچار بر اساس آن رسالتهاي خودش به مباحث توحيد و نبوت و معاد هم وارد ميشود؛ اما متکلم اساساً رسالت اوليهاش همين است.
براي علم کلام تعريفهاي مختلفي ارائه كردهاند و درباره وظايف متکلم نيز بايد گفت پنج ـ شش وظيفه براي متکلم ذکر کردهاند؛ ولي مهمترين رسالتي که متکلم دارد، اثبات عقايد ديني و دفاع از آنها است. ابتدا عقايد ديني را تبيين و اثبات کند و سپس در برابر شبهات به دفاع برخيزد. پس به طور طبيعي کلام و فلسفه قلمروهاي مشترکي با هم خواهند داشت.
در زمانهايي يعني قرون ابتدايي، مثلاً قرن پنجم و ششم به بعد، قلمرو فلسفه و كلام بيش از آن حدي که انتظار ميرفت، افزايش پيدا کرد؛ يعني فلاسفه در آن مواردي که نبايد وارد ميشدند، وارد شدند. متکلمان هم به همين صورت؛ مثلاً متکلمان بعضي از مباحث فلسفي را در کتابهاي کلامي گنجاندند و بخشها و فصلهايي را به مباحثي چون جواهر و اعراض اختصاص دادند؛ همان تقسيم رايجي که فيلسوفان داشتند و موجود را تقسيم ميکردند به ممکنالوجود و واجبالوجود. متکلمان همين را پذيرفتند و ممکنالوجود را به جواهر و اعراض تقسيم کردند و مباحث واجب الوجود را مطرح کردند. همچنين مباحثي را مطرح کردند كه ميگفتند مشترک بين واجبالوجود و ممکنالوجود با هر دو قسمش يعني جواهر و اعراض است و اسمش را امور عامه گذاشتند. در کتاب تجريد الاعتقاد و در شرحش که کشف المراد باشد، علامه حلي همين مباحث را مطرح کرده است. تا اينجا به صورت طبيعي، کلام و فلسفه حوزهها و قلمروهاي مشترکي دارند؛ اما در واقع اگر متکلم وارد اين عرصهها ميشود، از باب اين است که ميخواهد از مقدمات فلسفي استفاده کند وگرنه چنين مباحثي، بحث کلامي نيست.
به نظر ميرسد فلسفه و کلام در هدف و روش و موضوع متفاوتاند. موضوع فلسفه حقيقت است و اصلاً هيچ حقيقتي را پيشفرض نميگيرد. ما طلبهها ميگوييم نحن ابناء الدليل. اين در واقع شعار فيلسوف است. حال در عمل تا چه اندازه به اين شعار پايبند بودهاند، مسئله ديگري است؛ ولي حرف اصلي فيلسوف اين است که ما تابع دليليم؛ براي مثال در بحث از اينكه معاد جسماني است يا روحاني، فيلسوف از آن نظر که فيلسوف است ميگويد هيچ پيش فرضي در اينجا ندارم و بايد دليل اقامه کنم. مقتضاي دليل هرچه باشد، همان است. ميخواهد معاد روحاني باشد يا جسماني يا حتي مقتضاي آن، انکار معاد باشد؛ به همين دليل فيلسوفاني داريم که ملحدند؛ يعني وجود خدا را انكار ميكنند. فيلسوف از آن نظر که فيلسوف است ميگويد هدف من رسيدن به حقيقت است؛ اما متکلم يک حقيقت را از پيش پذيرفته است كه ممكن است از راه استدلال به آن رسيده باشد يا از راه ديگري. به هر حال فعلاً متکلم شيعي برايش وجود خدا، وجود پيامبر مسلم و امامت امامان مسلم است. حال ميخواهد در مقام پاسخگويي به شبهات به دفاع از معتقدات شيعي برخيزد و دليل بياورد.
پس اينگونه ميتوانيم خلاصه کنيم كه به لحاظ هدف، فيلسوف به دنبال رسيدن به حقيقت است، حقيقت هرچه باشد؛ اما هدف متکلم اثبات و دفاع از حقايق ديني است. به لحاظ روش، روش فيلسوف طبيعتاً روش عقلي است. او فقط از عقل و استدلال استفاده ميکند؛ اما متکلم علاوه بر عقل از نقل هم ميتواند استفاده کند؛ منتهي نقلي که طرفِ دعوا آن را قبول داشته باشد. وقتي متکلمي شيعي و متکلمي سني ميخواهند بحث کنند، ميتوانند به قرآن هم استناد کنند؛ حتي ميتوانند به احاديث نبوي استناد کنند. بياييم خردتر نگاه كنيم. ممکن است در درون جامعه شيعي هم اختلافاتي باشد. اينجا علاوه بر استفاده از آيات و روايات نبوي ميشود از روايات ائمه معصوم نيز بهره گرفت. همچنين مسائل و موضوع كلام و فلسفه با هم تفاوتهايي دارند؛ اما درباره تفاوت فلسفه و کلام به همين مقدار اکتفا ميکنم.
برای علم کلام تعریف هایی گفته شده است و اینکه متکلم چند وظیفه دارد در واقع پنج شش وظیفه برای متکلم ذکر کردند ولی مهمترین رسالت هایی که یک متکلم دارد اثبات عقاید دینی و دفاع از آنها است.
اما درباره فلسفه دين بايد گفت عده از فيلسوفان غربي که در ميانشان، هم متدين بود و هم ملحد، فلسفهاي مضاف تحت عنوان فلسفه دين شکل دادند. يکي از فيلسوفان معاصرِ علم، جان هيك است که حرفهايش در برخي از مباحث کلام جديد مطرح ميشود. ايشان ميگويد منظور از فلسفه دين، تفکر فلسفي درباره دين است؛ يعني کسي با همان نگاه فلسفي، با مباني فلسفي، با روش فلسفي، با هدف فلسفي درباره آموزههاي ديني بحث و گفتگو کند. در واقع فلسفه دين منحصر در اعتقادات بوده است. ممکن است کسي بگويد تفکر فلسفي در دين را در عرصههاي ديگر هم ميتوان مطرح کرد. در اين باره بايد گفت آنچه فلسفه دين غربي، حول آن شکل گرفته، مباحث اعتقادي است. برخي از مباحث ديني، به دين خاصي اختصاص ندارد و مشترک بين اديان است؛ از جمله مباحثي عقلي چون بحث براهين اثبات وجود خدا. اين بحث از مباحثي است که در فلسفه دين غربي مطرح است. ممكن است کسي که اين بحث را مطرح ميکند، مسيحي باشد؛ اما اين مسئله مسئلهاي نيست که اختصاص به مسيحيت داشته باشد. براي ما هم مطرح است. در آنجا درباره برهان نظم شبهاتي مطرح ميکنند و ميگويند بر اساس اين شبهات، برهان نظم را بايد کنار بگذاريم. اين براي ما هم مسئله است و بايد براي آن جوابي داشته باشيم.
در فلسفه دين مسائلي مطرح شد که اگر نگوييم همهشان، بيشترشان براي ما هم مسئله است؛ مثلاً بحث براهين اثبات وجود خدا و مسئله شر و حوادث ناگواري که رخ ميدهد، مثل سيل و…. اين مسائل در گذشته در کلام اسلامي ما مطرح بوده است؛ اما معمولاً بعد از اثبات وجود خدا و بعد از اينکه صفات خدا را مطرح ميکردند، ذيل بحث از صفات خدا، مسئله شر را بهعنوان شبههاي در عدل الهي مطرح ميکردند. شهيد مطهري در کتاب عدل الهي به بحث شرور پرداخته است. توضيح آن چنين است كه اگر خداوند عادل است، چرا اين تفاوتها وجود دارد و چرا سيل و زلزله پيش ميآيد و بيگناه و گنهكار را مجازات ميكند. امروزه در فلسفه دين، رتبه بحث شر را بالاتر بردهاند و آن را در بحث اثبات وجود خدا مطرح ميکنند؛ به تعبير ديگر عدهاي اصلاً مسئله شر را بهعنوان دليلي بر عدم خدا مطرح ميکنند. بعضي از غربيها ميگويند بزرگترين پناهگاه الحاد در جهان معاصر همين مسئله شر است. برخي مسئله شر را چنان شديد تقرير کردهاند که در آن، وجود خدا با وجود شر تناقض منطقي دارد.
از مباحث ديگري که در فلسفه دين مطرح شده است، بحث کثرتگرايي و پلوراليسم ديني در حقانيت همه اديان است. ما هم قبول داريم که مسيحيت و يهوديت در زمان خود، دين حق بودهاند؛ ولي اسلام ناسخ اديان قبلي است؛ اما کساني که اين بحث را در فلسفه دين مطرح ميکنند، ميگويند همين الان شما حق نداريد از مسيحيت يا ترجيح ديني بر دين ديگر صحبت کنيد؛ حتي خودم از يکي از استادان دانشگاه ايران شنيدم که در جمعي، از بتپرستي دفاع ميکرد و ميگفت: «چه حقي داريم که بتپرستها را نکوهش کنيم. اينها براي خودشان ديني دارند». اين نيز يکي از مباحثي است كه در فلسفه دين مطرح ميشود و مباني و ادله خودش را دارد.
بنابراين ميتوانيم نتيجه بگيرم فلسفه دين در غرب تحت اين عناوين و با اين مباحث مطرح شد و به دنبال ارتباطها، اين شبهات به جامعه ما نيز راه يافت. پس عدهاي از انديشمندان ما وظيفه خودشان دانستند به پاسخگويي به اين شبهات بپردازند. در پاسخگويي به اينها، کتابها و مقالات مختلفي نوشته شد؛ اما ابهاماتي كه به وجود آمد، به اين دليل بود كه برخي اين مباحث را همان تحت عنوان فلسفه دين مطرح كردند؛ اما برخي ديگر، همين مباحث را تحت عنوان کلام جديد بررسي كردند؛ البته اسامي ديگري هم هست؛ مثلاً بعضي مباحث تحت عنوان دينپژوهي و مطالعات ديني (religious studies) مطرح ميشود. در حوزه دينشناسي و دينپژوهي کتابهايي داريم که همين مباحث را مطرح ميكنند. همچنين کتابهايي داريم تحت عنوان الهيات فلسفي يا کلام فلسفي كه منظور همين مباحث است.
در اينجا ميتوان پرسيد خود اين کلام جديد و فلسفه دين چه نسبتي با هم دارند. چون بعضيها معتقدند کلام جديدي که برخي از محققان ايراني مطرح کردهاند، همان چيزي است که غربيها به آن فلسفه دين ميگويند؛ اما برخي ديگر قائلاند کلام، کلام است و فلسفه دين، فلسفه است و کلام و فلسفه تفاوتهايي دارند؛ همانطور که بنده عرض کردم. در واقع در کشور ما اغلب کساني که به مباحث پلوراليسم، براهين اثبات خدا و… پرداختهاند، واقعاً کار کلامي کردهاند. هدف و روش، هدف و روش کلامي است و کار متکلمانه انجام ميدهند؛ اما مسائلشان را از فلسفه دين غربي گرفتهاند. مسئله جديد کلامي ممكن است از هر جا گرفته شود.
در غرب در مسيحيت در کنار فلسفه دين، کلام جديد هم وجود دارد که از آن به الهيات مدرن تعبير ميشود. حال، پرسش اين است كه چرا کلام جديد ما متناظر با فلسفه دين غربي شد نه کلام جديد غربي. عليالقاعده انتظار ميرفت کلام جديد ما، اگر بخواهد به شبهه پاسخ دهد، بايد متناظر با کلام جديد غربيها باشد. پيش از اين گفتيم كه برخي قائلاند کلام جديدِ ما همان فلسفه دين است و در مقابل، برخي ميگويند همان نيست. گفتني است کلام جديد مسيحي عمدتاً ناظر به مباحث خاص مسيحيت است، مثل بحث اسطورهزدايي از کتاب مقدس؛ يعني ميخواهند از معجزاتي که از حضرت عيسي نقل شده است، تفسيري امروزي ارائه دهند. در اين باره قائلاند بايد پيام را گرفت و نبايد خيلي بر ظاهر، جمود به خرج داد. اين مباحثشان ممکن است در جاهايي دغدغه فکري ما هم باشد؛ مثلاً در نقد مسيحيت ببينيم چه تصوري از مسيحيت دارند يا بحث اسطورهزدايي چيست؛ اما چنين مباحثي مسئله اصلي ما نيست، برخلاف مباحثي که در فلسفه دين مطرح ميشود، مثل بحث براهين اثبات وجود خدا، رابطه عقل و دين، رابطه عقل و اخلاق، بحث شر و…. اين بدين دليل است كه مباحث فلسفه، بينالادياني است، برخلاف کلام که مباحثش مخصوص يک دين خاص است؛ مثل بحث امامت که مختص دين ما است و مثل بحث تثليث و تجسد که در مسيحيت است. ما در مقام متکلمان معاصر آنجايي بيشتر دغدغه داريم كه فلسفه دين غربي حضور دارد نه کلام جديد مسيحي و يهودي؛ بنابراين با توجه به تفاوتي که بين فلسفه و کلام گذاشتيم، كلام جديد ما واقعاً کلام است نه فلسفه؛ منتها متکلمان ما مسائل خودشان را از فلسفه دين غربي گرفتهاند. بعد از اينکه مباحث فلسفه دين را گرفتند، با هدف و روش کلامي به آن پرداختند؛ به همين دليل اغلب نوشتهها، حتي آنهايي كه عنوانشان کلام جديد نيست، مثل فلسفه دين، دينپژوهي، دينشناسي و الهيات، همگي زيرمجموعه کلام خواهند بود.
رهنامه: نسبت کلام جديد با فلسفه دين روشن شد. حال، تعريف کلام جديد و نسبتش با کلام قديم در هندسه علوم ديني چيست؟
استاد: چون معتقدم کلام جديد، علم جديدي نيست و همان علم کلام است، براي آن تعريفي جدا از تعريف کلام قديم نخواهيم داشت. درباره کلام قديم هم بايد گفت تعريفهاي مختلفي از آن ارائه شده است؛ اما بسياري هم اين علم را تعريف نكردهاند؛ مثل کتاب کشف المراد که کتاب رايج کلامي است. بعضي از انديشمندان اهلسنت کلام را اينگونه تعريف کردهاند: كلام؛ علمي است که اگر کسي بر آن تسلط داشته باشد، توانايي مييابد اعتقادات ديني را اثبات کند و شبهات را از آن دفع کند. پس دو وظيفه براي علم کلام بيان شده است: يکي اثبات اعتقادات ديني و يکي دفاع از آنها در برابر شبهات. اين تعريف اختصاص به کلام جديد و قديم ندارد. يکي از بزرگان تعبيرشان اين است که اگر براي ورود به مسائل جديد، علم کلام را کلام جديد بناميم، چند دهه بعد اسمش را چه خواهيم گذاشت؟ کلام اجد؟ يعني جديدتر. بعضي از بزرگان ميگويند اينها مسائل جديد در علم کلام است نه کلام جديد. اينان با عنوان كلام جديد مخالفاند. بنده اين تعبير را به کار ميبرم؛ ولي حرف اين بزرگان را درست ميدانم. کلام اينگونه نيست که علم ديگري شده باشد، بلكه مسائل جديدي آمده است؛ به همين دليل تعريف جداگانهاي از کلام قديم نخواهد داشت.
نکتهاي كه در اينجا بايد گوشزد كرد اين است كه همه مباحث كلام جديد، مسئله جديد نيست، بلكه خيلي از مباحث آن، از جمله براهين اثبات وجود خدا، موضوع جديدي نيست و از قديم وجود داشته است؛ البته ممکن است شبهاتي جديد وجود داشته باشد كه وجود هم دارد. مثلاً در برهان امکان و وجوب و برهان نظم اشکال کردهاند و براهين جديدي که در فرهنگ اسلامي مطرح نبوده و در فرهنگ غربي مطرح بوده، از طريق فلسفه دين مطرح شده است؛ مثل برهان وجودي آنسلم يا بعضي از براهيني که آکوئيناس متکلم مسيحي آورده است، مثل برهان درجات کمال يا برهان اخلاقي… ؛ بنابراين يک بُعد جديد بودن مباحث كلام جديد اين است که بعضي از اين براهين و ادله براي ما مطرح نبوده است. اگرچه بعضي از عناوين و سرفصلهاي اصلي، در كلام ما مطرح بوده، الان شبهات جديدي مطرح شده و ادله جديدي در ميان غربيها ارائه شده است. پس بعضي از مباحث، عناوين و سرفصلها جديد است؛ اما اگر تفحص کنيم، خواهيم ديد بعضي از مباحث را در کلام قديم خودمان يا ديگر عرصهها داشتهايم.
يکي از مباحثي که در فلسفه دين و به تبعش در کلام جديد مطرح شده است، بحث زبان دين است، اينکه خدا با ما چگونه سخن گفته است يا ما درباره خدا چگونه سخن ميگوييم. از بحثهايي که در زبان دين مطرح شده، اين است كه وقتي لفظ عالِم را براي خداوند به كار ميگيريم، آيا به همان معنايي است كه در مورد خودمان استفاده ميكنيم يا مشترک لفظي است. بعضي از غربيها ميگويند نه مشترک لفظي است و نه معنوي و راه سومي را برگزيدهاند و اسمش را تمثيل گذاشتهاند. همين آکوئيناس که متکلم مسيحي است، اين بحث را مطرح ميکند. ما پيش از اين در کتابهاي کلامي و فلسفيمان چنين بحثي تحت عنوان زبان دين نداشتيم؛ اما اگر بررسي كنيم، خواهيم ديد اصل اين بحث موجود بوده است. در همين کتابهاي فلسفه مثل نهايه الحكمه و بدايه الحكمه که متداول است، يکي از بحثها اين است که وجود، مشترک معنوي است يا لفظي كه علامه دو ديدگاه را مطرح ميکند و طبق ديدگاه حکمت متعاليه ميگويد وجود، مشترک معنوي است. در مشترك لفظي هم چند نظر وجود دارد كه در همين كتابها مطرح شده است.
بنابراين درباره نسبت کلام قديم و کلام جديد بايد گفت به لحاظ تعريف يكي هستند و به لحاظ مسائل مختلفاند. بعضي از مسائل تحت عنواني مستقل براي ما مطرح نبوده است؛ ولي ريشههايش و بعضي از مباحثش در كلام قديم قابل جستجو است و بعضي مسائل نيز كه عنوان مستقل داشته، الان درباره آن، شبهات و ادله جديدي مطرح شده است.
رهنامه: فرموديد مرزي ميان کلام جديد و کلام قديم نيست و اينها يکي هستند. حال ميخواهيم بدانيم علل پيدايش اين رويکرد کلامي چه بوده است و اين چه تطوري در علم کلام ايجاد کرده است؟
استاد: افراد مختلف ممکن است با انگيزههاي مختلفي وارد اين عرصه شده باشند. برخي نظرشان اين است که حتي مباني کلام قديم و جديد با هم متفاوت است. يک مورد را عرض ميکنم. بعضيها ميگويند کلام جديد حتي رگههايي از اومانيسم دارد. اومانيسم يا انسانمحوري بحثي طولاني دارد. يک اومانيسم داريم كه به هيچ وجه با خداگرايي جمع نميشود و ميخواهد انسان را به جاي خدا قرار دهد و بپرستد؛ اما کساني هم هستند كه مقداري رقيقتر عمل ميكنند و در عين حال که دين دارند، ميخواهند جنبههاي انساني را تقويت کنند. حتي در بعضي از متون غربي، بعضي از پاپها را اومانيست دانستهاند. اين بدين معنا نيست كه او ملحد و ضد خدا بوده، بلكه ميخواهند بگويند چنين شخصي ارزشها و اصول انساني را تا حدودي محور قرار ميدهد. با همين تعريف و توصيف بعضيها ميگويند کلام جديد با قديم اين تفاوت را دارد.
بعضي از مباحث کلام جديد در غرب بيشتر مطرح شده است؛ اما مباحثي نيز وجود دارد كه در کشور ما پررنگتر است. يكي از مباحث كلام جديد، بحث انتظار بشر از دين است. در قديم بيشتر اين مطرح ميشد که خدا و دين چه انتظاري از انسان دارد؛ اما امروزه اين را مطرح ميکنند که انسان چه انتظاري از دين دارد؛ حتي از تعيين قلمروي دين بحث ميشود، اينکه آيا دين وارد عرصه سياست بشود يا نه. عدهاي از راه عقل به اين بحث پرداختهاند. يک روش و رويکرد هم استخراج حكم اين مسئله از متون ديني است. در اين ميان بعضي از روشنفکران قائلاند نميتوان براي تعيين قلمرو دين از متون ديني كمك گرفت، چه شما مدافع اين باشيد كه دين بايد در عرصه سياست دخالت كند و چه مخالف آن باشيد، بلكه بايد اين قلمرو را از بيرون تعيين كرد كه ميشود همان بحث انتظار از دين. اين بحث، مفصل است و در اينجا نميخواهم به آن بپردازم، بلكه خواستم بگويم نوعي انسانمحوري در آن وجود دارد. يکي ديگر از مباحث کلام جديد و فلسفه دين كه نگاه انسانمحور در آن ديده ميشود، بحث تجربه ديني است.
واقعا یک کتاب کلام جدید و قدیم را حداقل هر طلبه باید بنشینند مباحثه بکنند. این برای همگان لازم است. اما علاوه بر این، کسی که می خواهد تخصصاً علم کلام بخواند، آن هم توصیه نمی کنیم که تحت یک سازمان و یک موسسه خاصی، بعضیها ممکن است نپسندند و مستقل باشند.
برخي قائلاند علت رويآوردن به کلام جديد، نگاه انسانمحور به مسائل است؛ اما عدهاي ميگويند مباني متفاوت است و در بعضي از افراد و گروهها شايد چنين نگاهي وجود داشته باشد. ممكن است نگاه كلام جديد به هر مطلبي كه دربارهاش بحث ميكند، در مقايسه با کلام قديم متفاوت باشد و مبانياش فرق كند. پس نميتوانيم با مباني کلام قديم وارد عرصه کلام جديد شويم و يكي از ضرورتهاي آن، شبهات جديد است که لازمه پيشرفت علوم مختلف است؛ مثل نظريه داروين که برهان نظم و جهانبيني ديني را به چالش ميكشد و هدفداري آفرينش (اينکه خداوند با طرح و تدبير قبلي موجودات را آفريده و هر آنچه لايقشان بوده به آنها داده است) را با ترديد مواجه ميكند. طبق تلقي برخي، نظريه داروين همه اين جهانبيني توحيدي را دچار مشكل ميكند و ميگويد بعضي از اينها بر اساس انتخاب اصلح بوده است و در واقع طبيعت غير ذيشعور تصادفي به اينجا رسيده است؛ بنابراين در عرصههاي علمي شبهات جديدي مطرح ميشود و طبيعتاًَ متکلم بايد وارد اين مباحث و شبهات شود و براي مفاهمه تا حدودي با زبان اين علوم آشنا شود. اين يك ضرورت است که کلام در هر زمان، بايد جديد شود.
رهنامه: مباحث مقارن در علم کلام و موضوعات مهمِ امروز در علم کلام جديد چيست؟
استاد: براهين اثبات وجود خدا، بحث شر، بحث زبان دين، بحث پلوراليسم ديني و تجربه ديني از بحثهاي مقارن علم کلام است. خود اين اصطلاح تجربه ديني داستان مفصلي دارد. اولين کساني که اين اصطلاح را به كار گرفتند واقعاً انگيزه ديني داشتند؛ هرچند بعضي از ملحدان استفاده ديگري از اين تعبير کردند. اين بحث بيشتر به اين دليل مطرح شد که براهين اثبات خدا و کتاب مقدس را مورد ترديد قرار دادند؛ بنابراين عدهاي تصميم گرفتند با تجربه ديني از دين دفاع كنند. اينان ميگفتند عقل و كتاب مقدس را كنار بگذار و دين را تجربه كن. انواعي هم براي تجربه ديني ذکر كردهاند. يکي از براهين اثبات خدا در غرب تحت اين عنوان مطرح شده است.
رابطه عقل و دين و رابطه علم و دين نيز يکي از بحثهاي مهم است. رابطه عقل و وحي نيز مطرح است. گفتني است اين اصطلاح را گاهي به معناي رابطه عقل و دين به کار ميگيرند و گاهي جدا از آن مطرح ميكنند. گفتني است وقتي ميگوييم علم و دين، بيشتر علم تجربي مدنظر است؛ بنابراين بايد ديد بين آن معارفي که خود بشر از راه عقل و استدلال يا تجربه و حس و مانند آن به دست آورده و معارفي که پيامبران از طريق وحي آوردهاند، چه نسبتي وجود دارد. آيا تعارضي هست يا خير؟ اگر تعارض هست، چه کار بايد کرد؟ بحثهاي ديگري نيز مطرح است. گفتني است بحث رابطه علم و دين از گذشته بين ما مطرح بوده است، خصوصاً رابطه دين و فلسفه. بعضي از بزرگان مثل ابنالرشد تحت اين عنوان، کتاب نوشتهاند و تلاش كردهاند بگويند بين شريعت و حکمت که فلسفه باشد، پيوند است و تعارض نيست.
بحث ديگر بحث رابطه دين و اخلاق است. اين بحث از آنجا نشات گرفته است كه ديده شده عدهاي خيلي راحت از دين ميگذرند؛ اما اخلاق را بهراحتي كنار نميگذارند. خيلي از اينها ميگويند ديندار نيستيم؛ ولي به اخلاق پايبنديم. اين موضوع به گونهاي ديگر هم مطرح شده است، اينكه آيا اخلاق ديني با اخلاق سکولار سازگار است يا نه و کدام ارجحيت دارد. بعضي از ملحدان دفاع ميکنند و ميگويند اخلاق ديني اخلاق نيست. اينان معتقدند اخلاق ديني اصلاً اخلاق را ذبح ميکند و از بين ميبرد؛ پس مدافع اخلاق سکولارند و ميگويند بايد اخلاق سکولار را جانشين اخلاق ديني کنيم.
بحث منشأ دين يکي ديگر از اين مباحث است. در قرن نوزدهم و بيستم دانشمنداني بر اساس رشته علمي خودشان نظريههايي درباره منشأ اعتقاد به وجود خدا مطرح کردند. فرويد كه روانکاو بود، نظرياتي در اين باره مطرح كرد که سه نظر منتسب به او است. مهمترينشان عقده اوتيسم است. براي ما، هم ظاهر و هم واقع مطلب اين است که حرف خيلي سست است؛ ولي براي کساني که مجذوب اکتشافات روانکاوانه فرويد و امثال او هستند، ممکن است جذابيت داشته باشد. عدهاي نيز با رويکرد جامعهشناسانه آمدند و ريشه اجتماعي را براي دين مطرح كردند. مثلاً فرض کنيد آقاي دورکيم يک جامعهشناس است و در نهايت تحليلش به اين ميرسد که خدا يعني جامعه و معتقدان جامعه بدون اينکه خودشان بفهمند در مواقعي كه خدا خدا ميکنند و اعتقادات ديني را محكم ميکنند، در واقع پيوندهاي اجتماعي خودشان را محكم ميکنند. همو کتابي درباره منشأ دين نوشته كه دو بار به فارسي ترجمه شده است. نگاه اقتصادي نيز به منشأ دين شده است. بعضي از اين تحليلها، تحليلهايي است كه از قديم مطرح بوده است. بعضي هم در چند قرن اخير پا گرفتهاند. فرض کنيد اعتقاد ديني ريشهاش در ترس يا جهل است. اينها ديدگاههايي است كه از قديم وجود داشته است. يکي از شاعران قبل از ميلاد، معتقد است ترسْ مادر خدايان است، اينکه خدايان را آفريده است. انسان در موقع ترس به دنبال پناهگاهي ميگردد. بيشتر منظورشان انسانهاي ابتدايي است. ميگويند ما به تقليد از پيشينيان به خدا معتقد شدهايم. ريشهشناسي ميکنند و ميگويند چون انسانهاي اوليه از حوادث طبيعي ميترسيدند و از طرفي انسان در برابر حوادث به دنبال پناهگاه است، پس آنان پناهگاهي براي خودشان آرزو ميكردند و ميگفتند کاش کسي باشد که در اين سختيها به او پناه ببريم. موافقان اين نظريه ميگويند چيزهايي که انسان آرزو ميکند، کمکم همچون واقعيت براي او جلوه ميکنند.
موضوع ديگري كه در فلسفه دين مطرح ميشود و بيارتباط با منشأ دين هم نيست و با نگاه جامعهشناسانه و روانشناسانه مطرح شده است، بحث نياز به دين و کارکردهاي دين است. در قديم هم در کتابهاي کلاميمان بحثي نزديک به اين عنوان داشتيم. يکي از فوايدي که براي دين ذکر ميکنند، اين است که به اخلاق کمک ميکند. رماننويسي روسي ميگويد: «اگر خدا نباشد، هر کاري مجاز است. اعتقاد به خدا است که براي اخلاق قيد و بند به وجود ميآورد». اتفاقاً بحث از کارکردهاي دين، برخلاف بعضي از مباحث ديگر بحثي کاربردي است؛ چرا كه خيلي از مردم با آن استدلالهاي عقلي و فلسفي آشنا نيستند؛ اما ميخواهند بدانند دين براي امروز و دنيايشان چه کاري انجام ميدهد، هم به لحاظ فردي و هم اجتماعي. اين بحث هم، بحث جالبي است كه تحت عنوان کارکرد دين مطرح است.
رهنامه: آيا کلام نيازمند تحول است و اين تحول چه محدودهاي را در بر ميگيرد؟ اگر اين تحول اتفاق بيفتد چه مختصاتي دارد؟
استاد: علم کلام لزوماً در هر زماني نيازمند تحولات جديد است، مخصوصاً در زماني که شبهات به صورت گسترده مطرح ميشود. بخشي از اين تحولات، تحول مبارکي است و در چند دهه اخير رخ داده است؛ مثل مباحثي كه تحت عنوان کلام جديد يا فلسفه جديد مطرح شده است و در آغاز راه هستيم. مرحلهاي از تحول اين است که با شبهات آشنا شويم و در مرحله بعد پاسخگوي آنها باشيم و در مرحله بالاتر مطلوب اين است که هميشه دفاعي عمل نكنيم، بلكه خودمان را براي شبهات آماده کنيم و براي آنها پاسخ داشته باشيم؛ يعني پا به پاي تحولات زمانه پيش رويم و حتي آنچه در آينده اين شبهه مطرح ميشود، پيشبيني كنيم؛ البته اين احتياط هم مطرح است كه متکلم نبايد شبههپراکني کند؛ اما ميتوان اين شبهات را در محافل علمي مطرح کرد و پاسخهاي آماده داشت. فقط هم بحثهاي جديد نيست. الان خيلي از متون کلامي ما شناخته شده نيست. ما درباره کلام قديم نيز آن طور که بايد و شايد کار نکردهايم؛ مثلاً يکي از فقرهايي که الان داريم، بحث از کلام سنتي و بحث از تاريخ کلام است. در فلسفه اگرچه به صورت ناقص کتابهايي تحت عنوان تاريخ فلسفه نوشته شده است، در کلام چنين تأليفاتي نداريم و آنچه هست، درباره فرق و مذاهب است نه تاريخ علم کلام. اين تحول را بايد در تاريخ علم کلام، کلام سنتي و کلام جديد ايجاد کنيم و اين روندي که پيش گرفتيم به حد مطلوب برسانيم.
رهنامه: پيشنهاد و توصيه شما به طلاب براي تحصيل علم کلام چيست؟
استاد: هر طلبهاي در هر تخصصي كه باشد، بايد حدي از کلام بداند؛ اما درباره رشته تخصصي کلام بايد گفت مراکز مختلفي در حوزه به اين نتيجه رسيدند که علوم را بايد تخصصي آموخت. آن گستردگي ديگر ممكن نيست؛ يعني با توجه به گستردگياي که علوم پيدا كردهاند، نميتوانيم بگوييم کسي متکلم زبردست باشد و با زبان خارجي و شبهات غربي آشنا باشد و در عين حال فقيه و اصولي کاملي باشد. بايد تفکيک صورت بگيرد. کساني متخصص در فقه و اصول شوند و کساني متخصص در کلام يا فلسفه؛ ولي حدي از کلام براي عموم طلاب لازم است. فقيه هم ممکن است به همين بحثها نياز پيدا کند. همه جا نميشود دست نياز به سوي متکلمان دراز کرد. فقيه نيز بايد تا حدودي با علم کلام آشنا باشد. بخشي از اين بحثها را ميتوان در کتاب کشف المراد براي کلام قديم و بعضي کتابهاي کلام جديد به دست آورد. لازم است طلبهها يک کتاب کلام جديد و يك كتاب كلام قديم را مباحثه کنند. اين براي همگان لازم است. اما علاوه بر اين، اگر کسي ميخواهد به صورت تخصص کلام بخواند، حتماً توصيه نميکنيم تحت نظر يک سازمان يا يک مؤسسه خاص باشد؛ چرا كه ممکن است بعضيها نپسندند و دوست داشته باشند مستقل باشند. اگر کسي ميخواهد مستقل عمل کند، واقعاً بايد عمري صرف كند، چنانكه فقيه و اصولي به تمام معنا عمرش را در راه كسب اين علوم صرف ميكند. امروزه كمتر كسي را ميتوان يافت كه در همه علوم متخصص باشد.