اين مقاله در صدد بيان اين مطلب است که اولاً تعريف فلسفه و کلام چيست؟ و اين دو علم در پي پاسخ دادن به چه مسائلياند؟ و ثانياً چه تفاوتهايي بين آنها وجود دارد؟ از اين رو در آغاز، علم فلسفه و کلام تعريف ميشود و سپس به تفاوتها و احياناً تشابههاي آنها پرداخته ميشود.
اگرچه انسان وقتي از مادر متولد ميشود چيزي نميداند و فاقد هر گونه علم و دانش است، با سرمايههايي آفريده شده است که ميتواند با آن به کسب دانش بپردازد و آن سرمايهها حواس و عقل است. با حواس به محسوسات آگاهي مييابد و با عقل آنها را تحليل و بر آنها استدلال ميکند.[1]
آدميان افزون بر حواس و عقل از گرايش به علم نيز برخورداند که آن گرايش وي را به جستجوگري و پرسشگري وا ميدارد تا با طرح پرسشها، حس و عقل را براي کسب دانشها فعال کند و مجهولات قوا را تبديل به معلومات سازد. بر اساس ميل به پرسشگري و جستجو و داشتن سرمايه حس و عقل، آدميان در مرحله اول به علوم گوناگون دست يافتهاند و در مرحله بعد سبب توسعه و پيشرفت و بالندگي دانشها شدهاند. اين علوم گوناگون برخي مربوط به «هست و نيستها» و برخي مربوط به «بايدها و نبايدها» است.
از جمله علومي که به هست و نيستها ميپردازد، علم فلسفه و کلام است. اولي هستي مطلق را از آن جهت که هستي مطلق است، موضوع مطالعه قرار ميدهد و دومي هستي خاص را بررسي ميكند. در اين مقاله در صدد بيان اين مطلبايم که اولاً تعريف فلسفه و کلام چيست و اين دو علم در پي پاسخدادن به چه مسائلياند و ثانياً چه تفاوتهايي بين آنها وجود دارد؛ از اين رو در آغاز، علم فلسفه و کلام را تعريف ميكنيم و سپس به تفاوتها و احياناً تشابههاي آنها ميپردازيم.
تعريف فلسفه
براي فلسفه تعريفهاي گوناگوني ارائه شده است که به برخي از آنها اشاره ميشود:
1ـ فارابي حکمت و فلسفه را دانش احکامِ موجود به لحاظ هستي آنها ميداند. وي با توجه به اينکه گذشتگان فلسفه را بر جامع علوم استدلالي اطلاق ميکردند و شامل علوم طبيعي و الهي و منطقي و رياضي و سياسي ميدانستند، مينويسد: رشته فلسفه تمام علوم استدلالي يادشده را استنباط و استخراج ميکند، به گونهاي که چيزي از موجودهاي جهان يافت نميشود، مگر آنکه فلسفه در تحقيق آن دخالت داشته و بر آن هدفي دارد و از آن به مقدار توان بشري آگاه شده است.[2]
وي پس از آن ميگويد: «فالحدّ الذي قيل في الفلسفه انها العلم بالموجودات بما هي موجوده، حد صحيح يبين عن ذات المحدوده و يدل علي ماهيته».[3] يعني تعريفي که در فلسفه گفتهاند (علم به موجودات از آن جهت که موجودند)، تعريفي درست است و ذات فلسفه را بيان و به ماهيت آن راهنمايي ميکند.
فارابي در کتاب ديگرش فصول منتزعه، فلسفه را علم به ارزشمندترين موجودات ميداند و مينويسد: «الحکمه علم الاسباب البعيده التي بها وجود ساير الموجودات کلّها و وجود الاسباب القريبه للاشياء ذوات الاسباب: فلسفه و حکمت علم به اسباب بعيدهاي است که ديگر موجودات به وسيله آنها موجود ميشوند و علم به وجود اسباب قريبهاي که براي اشياي داراي اسباب، علت قرار ميگيرند».[4]
2ـ بوعلي سينا سه تعريف براي فلسفه بيان کرده است:
الف) فلسفه و حکمت بهترين علم براي شناخت بهترين معلوم است.
ب) فلسفه و حکمت صحيحترين معرفت و متقنترين آن است.
ج) فلسفه علم به اسباب آغازين براي همه اشيا است.[5]
به طور خلاصه، فلسفه افضل علوم است؛ زيرا علمي برهاني و قطعي است و به شناخت افضل معلومات ميپردازد؛ زيرا خدا که نخستين سبب پيدايش اشيا است و با اين علم شناخته ميشود، بافضيلتترين معلوم است.
3ـ صدرالمتالهين(ره) ميگويد حکمت بر معاني متعدد اطلاق ميشود؛ از جمله گاهي بر علم نيکو و عمل صالح اطلاق ميشود. او در اسفار مينويسد: فلسفه استکمال نفس انساني است به معرفت حقايق موجودات، به طور تحقيق نه گمان و تقليد و به قدر توان بشري. وجود انسان داراي دو جهت معنوي و مادي است و روح او نيز داراي دو جهت تعلق به ماده و تجرد از آن است. حکمت نيز به دو فن نظري و عملي تقسيم ميشود.[6]
4ـ علامه طباطبايي(ره) فلسفه را علمي ميداند كه در آن از هستيشناسي و بود و نبود اشيا بحث ميشود و سنخ استدلال آن برهاني است و موضوع و محمول مسائل آن حقايق کلي است نه امور جزئي. او نياز به فلسفه را زدودن غبار اشتباه در هستيشناسي ميداند؛ زيرا گاهي بر اثر غفلت و عدم رعايت موازين برهان، موجودي معدوم يا معدومي موجود تلقي ميشود. پس فلسفه ميزان تشخيص موجود از معدوم است؛ از اين رو فراگيري آن لازم و ضروري است، چنانكه گاهي موجود حقيقي با موجود اعتباري خلط ميشود و فلسفه ترازوي خوبي است براي جداکردن موجود حقيقي از موجود اعتباري.[7]
از مجموعه اين تعريفها استفاده ميشود که فلسفه جهانبيني است و جهانبيني متفرع بر شناختشناسي است که از روش برهاني براي انسان حاصل ميشود و هدف آن استکمال نفس انساني در بعد انديشه و عمل است.
موضوع فلسفه و حکمت
موضوع هر علم آن چيزي است که از اعراض ذاتي آن بحث ميشود؛ يعني اموري که بدون واسطه بر آن (موضوع) عارض ميشود و در آن علم از آن گفتگو ميشود. موضوع فلسفه را موجود مطلق دانستهاند؛ زيرا تمام مسائل اين علم حول اين محور ميچرخد؛ براي مثال اينكه وجود اصيل است يا اينكه وجود واحد است، اصالت و وحدت از عوارض وجود است يا وقتي گفته ميشود وجود واجب است يا ممکن، همه اينها از عوارض وجود به حساب ميآيند.
هدف و غايت فلسفه
هدف و غايت فلسفه دو چيز است: يکي شناخت موجودات به طور کلي و ديگري تشخيص موجود حقيقي از موجود غير حقيقي. ناگفته نماند فلسفه داراي دو بخش است: بخش امور عامه که به مباحث مربوط به هستيشناسي مطلق ميپردازد و بخش دوم كه راجع به خداشناسي است که از آن به الهيات بالمعني الاخص تعبير ميشود. در بخش امور عامه، غايت فلسفه شناخت موجود مطلق و جداسازي موجود حقيقي از موجود اعتباري و وهمي است.[8]
تعريف علم کلام
همانطور که براي فلسفه و حکمت تعريفهاي فراواني ارائه شده است، براي علم کلام نيز تعريفهاي گوناگوني بيان کردهاند که در اين نوشتار به برخي از آنها اشاره ميكنيم.
1ـ فارابي در تعريف کلام مينويسد: کلام صناعتي است که انسان به وسيله آن ميتواند به اثبات آرا و افعال معيني بپردازد که واضع ملت (شارع مقدس) به آنها تصريح کرده است. نيز به وسيله آن ميتواند ديدگاههاي مخالف آرا و افعال يادشده را باطل كند.[9]
2ـ مرحوم شيخ مفيد تعريف علم کلام را اينچنين بيان ميکند: کلام دانشي است که از طريق استدلال، برهان و جدل به طرد باطل ميپردازد.[10]
بر اساس تعريف فارابي علم کلام دو نقش ايفا ميکند: 1ـ اثبات اعتقادات ديني، 2ـ ابطال عقايد مخالفان؛ اما بر اساس تعريف شيخ مفيد، علم کلام به ابطال آرا و عقايد مخالفان ميپردازد؛ علاوه بر آنكه شيخ مفيد به روش کلام نيز اشاره کرده و آن را استفاده از برهان و استدلال و جدل دانسته است.
3ـ قاضي عضد ايجي در مواقف الکلام، کلام را علمي ميداند که با آن ميتوان عقايد را از طريق اقامه دلايل ديني و رد شبهات اثبات کرد.[11]
4ـ تفتازاني در شرح المقاصد کلام را علم به عقايد ديني از طريق ادله يقيني ميداند.[12]
5ـ ميرسيدشريف جرجاني سه تعريف براي علم کلام ذکر ميکند:
الف) علمي که از ذات و صفات خداوند متعال و احوال ممكنات مانند مبدأ و معاد، طبق قانون اسلام بحث ميکند.
ب) علم ناظر به اموري که معاد و متعلقات آن مانند بهشت و دوزخ، صراط، ميزان، ثواب و عقاب را معلوم ميسازد.
ج) گفتهاند کلام علم به قواعد شرعي اعتقادي است که از طريق ادله به دست ميآيد.[13]
6ـ عبدالرزاق لاهيجي در تعريف کلام ميگويد: شايستهتر آن است که گفته شود کلام صناعت نظري است که با آن ميتوان عقايد ديني را اثبات کرد.[14]
مرحوم لاهيجي در گوهر مراد مينويسد: اما علم کلام بر دو وجه اعتبار شد: يکي کلام قدما و ديگر کلام متأخرين؛ اما کلام قدما صناعتي باشد که قدرت بخشد بر محافظت اوضاع شريعت به دلايلي که متوقف باشد از مقدمات مسئله مشهوره در ميان اهل شرايع، خواه منتهي شود به بديهيات يا نه و اين صناعت را مشارکتي با حکمت نبود.[15] همو در تعريف کلام متأخران گويد: علم است به احوال موجودات بر نهج قوانين شرع.[16]
7ـ مرحوم شهيد مطهري در تعريف علم کلام مينويسد: علم کلام علمي است که درباره عقايد اسلامي بحث ميکند، آنها را توضيح ميدهد، درباره آنها استدلال ميکند و از آنها دفاع مينمايد.[17]
از جمله علومی که به هست و نیست ها می پردازد، علم فلسفه و کلام است. اولی هستی مطلق را از آن جهت که هستی مطلق است موضوع مطالعه قرار می دهد و دومی هستی خاص را بررسی می کند.
با توجه به تعريفهاي گوناگوني که از علم کلام شده، روشن ميشود برخي از اين تعريفها به موضوع علم کلام ناظر است و برخي به روش علم کلام توجه دارد و برخي به وظايف علم کلام؛ براي مثال تعريفهاي سهگانه ميرسيدشريف به موضوع علم کلام، يعني ذات و صفات خداوند متعال و احوال ممکنات مانند مبدأ و معاد و مسائل مربوط به معاد مانند بهشت و دوزخ و صراط و ميزان و ثواب و عقاب و… توجه دارد و تعريف فارابي ناظر به هدف علم کلام، يعني اثبات عقايد ديني و دفاع از آن است. برخي نيز به وظايف علم کلام نظر دارند؛ مانند تعريف شهيد مطهري که وظايف علم کلام را توضيح عقايد اسلامي و استدلال بر آن و دفاع از آن ميداند.
موضوع علم کلام
در اينکه موضوع علم کلام چيست و آيا موضوع دارد يا ندارد و اگر دارد موضوع آن واحد است يا متعدد، اختلاف نظر وجود دارد؛ اما مشهور آن است که اين علم داراي موضوع است. خواجهنصير و مرحوم شهيد مطهري به تعدد موضوع آن قائلاند. از نظر خواجهنصير موضوع علم کلام ذات باري تعالي است و برخي موضوع آن را موجود بماهو موجود ميدانند و برخي ديدگاههاي ديگري دارند؛ اما ميتوان گفت: موضوع علم کلام ذات و صفات و افعال خداوند يا عقايد ايماني است که آن نيز به ذات و صفات خداوند باز ميگردد.
غايت علم کلام
مهمترين هدفهاي علم کلام و غايات آن را اينچنين برشمردهاند:
1ـ دينشناسي تحقيقي و معرفت تفصيلي به معارف دين، بهخصوص خداشناسي که افضل فرائض است و ثمره عملي و تربيتي آن، رسوخ بيشتر اعتقاد به خدا و در نتيجه اخلاص در اعمال است؛
2ـ راهنمايي و ارشاد حقجويان و الزام و اقناع معاندان؛
3ـ تبيين و اثبات عقايد ديني و دفاع از آن؛
4ـ اثبات موضوع علوم ديگر، به اين معنا که همه علوم ديني در اثبات موضوعشان نيازمند علم کلاماند؛ زيرا تا وجود خدا و صفات کمال او و ضرورت تکليف و بعثت و عصمت پيامبران و مانند آن اثبات نشود، موضوع علومي مانند تفسير، حديث، فقه و مانند آن اثبات نخواهد شد.
وظايف و مسئوليتهاي کلام و متکلمان
با توجه به تعريف و اهداف علم کلام، وظايف اين علم عبارت است از:
1ـ استخراج و استنباط گزارههاي اعتقادي از منابع ديني؛
2ـ تنظيم و فصلبندي گزارهها؛
3ـ تبيين و توضيح گزارهها؛
4ـ اثبات مدعيات گزارهها از طريق عقل و نقل؛
5ـ دفاع از گزارهها و پاسخ به شبههها.[18]
روش علم کلام
در علم کلام براي اثبات عقايد ديني و دفاع از آن از روشهاي گوناگوني چون استدلال، برهان، تمثيل، خطابه و جدل و عقل و نقل ميتوان استفاده کرد.
تفاوت فلسفه و کلام
با توجه به مباحث پيشين ميتوان بين فلسفه و کلام تفاوتهاي گوناگوني را برشمرد که در ذيل به آنها اشاره ميشود:
1ـ تفاوت در موضوع
عموماً موضوع فلسفه را وجود بماهو وجود ذکر کردهاند؛ يعني وجود مطلق بدون هرگونه قيدي موضوع فلسفه است؛ گرچه در الهيات به معناي اخص، از وجود خدا نيز بحث ميشود؛ اما موضوع علم کلام اصول و عقايد ديني است؛ يعني در کلام از ذات خدا و صفات و افعال او بحث ميشود.
2ـ تفاوت در روش
فلسفه دانشي تکروشي است؛ يعني روش آن استدلال برهاني است که از آن به روش تعقل نيز ياد ميشود؛ اما کلام از روشهاي متعدد استفاده ميكند. براي اثبات برخي مسائل مانند اثبات وجود خدا از برهان و استدلال استفاده ميکند. در برخي مسائل نيز از روش خطابه و مقبولات بهره ميگيرد و گاهي نيز از روش جدل و مقبولات و مسلمات استفاده ميکند. گاهي نيز از عقل برهاني يا استقرا و تمثيل بهره ميبرد و گاهي از تعقل استفاده ميکند. حتي در اثبات برخي مدعيات ديني ممکن است از تجربه نيز بهره ببرد؛ مانند آنچه قرآن در موضوع تکوين جنين و مراحل تکامل آن ميگويد. به طور طبيعي براي اثبات آن از روش تجربي بايد استفاده کرد. گاهي نيز از تاريخ براي اثبات برخي مسائل كمك گرفته ميشود؛ مانند امامت بلافصل علي بنابيطالب (عليه السلام) که با روش عقلي و تاريخي به تبيين و اثبات آن اقدام ميکنند.
3ـ تفاوت در هدف و غايت
هدف فلسفه حصول معرفت و کمال قوه نظري است؛ از اين رو شناخت حقايق موجودات جهان هستي و تميز حقايق از اعتباريات و وهميات، غايت فلسفه محسوب ميشود؛ اما هدف علم کلام در درجه اول اثبات حقايق ديني و در درجه بعد دفاع از آن است. ناگفته نماند اين تفاوتها مربوط به کلام متقدمان است؛ اما کلام متأخران به فلسفه اسلامي بسيار نزديک شده است و در موضوع و هدف اشتراک دارند و اختلاف در مقدمات و دلايل است؛ زيرا در فلسفه مقدماتِ استدلال، يقيني است و مقدمات استدلال در کلام علاوه بر يقينيات، مسلمات و مشهورات شرع است و از تعريفي که متأخران از علم کلام ارائه كردهاند ـ و آن را علم به احوال موجودات بر نهج قوانين شرع دانستهاند و در مقابل، فلسفه اسلامي را علم به احوال موجودات به قدر طاقت بشري دانستهاند ـ ميتوان نتيجه گرفت علم کلام محدود به قوانين شرع است و حدود فلسفه همان حدود عقل و طاقت بشر است.
از جهتي ديگر ميتوان تفاوتهاي زير را بين کلام و فلسفه بيان کرد:
1ـ کلام علمي درونديني است؛ يعني براي اثبات عقايد دين خاص و دفاع از آن تاسيس شده است؛ ولي فلسفه علمي برونديني است و در اصل با دين کاري ندارد و به گفته حضرت آيتالله جوادي فلسفه در اصل بيطرف است؛ گرچه در نهايت به الهيشدن يا الحاديشدن منتهي ميشود. در اين صورت اگر فلسفه الهي شد، برخي از مباحث فلسفه با کلام مشترك خواهد بود؛ از اين رو فلسفه اسلامي مانند کلام اسلامي از خدا و معاد بحث ميكند، با اين تفاوت که فلسفه در صدد دفاع از دين نيست، بلکه کار او کشف حقيقت است.
2ـ فلسفه علم مقدم بر دين است و کلام متأخر از آن است؛ يعني اين فلسفه است كه وجود خدا و صفات او را اثبات ميکند و ضرورت وجود دين را کشف ميکند و فيلسوف را ملزم ميکند در پي يافتن دين حق باشد؛ اما کلام بعد از آنکه کسي دين را پذيرفت، شکل ميگيرد و از آن دفاع ميکند.
3ـ فلسفه به معناي حقيقي از برهان عقلي تبعيت ميکند؛ اما در کلام افزون بر برهان از جدل و خطابه نيز استفاده ميشود؛ زيرا هدف متکلم علاوه بر اثبات عقايد ديني، دفاع از آن است.
4ـ فلسفه در اصل، علمي فردي است؛ يعني درصدد آن است فيلسوف را با استدلال و برهان قانع سازد؛ گرچه بالتبع به اقناع ديگران نيز ميپردازد؛ اما کلام از آن جهت که به دين متعهد است، آن را براي ديگران اثبات و از آن دفاع ميکند و به اقناع ديگران نيز ميپردازد.
5ـ متکلمان ميتوانند از آيه و روايت بهعنوان مراد استدلال بهره بگيرند؛ اما در فلسفه محوريت با عقل است و ممکن است از آيات و روايات بهعنوان مؤيد استفاده شود.
نسبت کلام و فلسفه با دين
برخي ميپندارند متکلمان متعهد به محتواي دين و اسلاماند؛ اما فلسفه و فيلسوفان در اين امر تعهدي ندارند و لابشرطاند؛ يعني کلام قطعاً و بهناچار مطابق دين خدا و در حفظ و دفاع از آن گام برميدارد و درونمايه خود را از دين و شريعت ميگيرد و سعي ميکند از موضوع خويش طبق محتوا و قانون اسلام بحث کند؛ اما فيلسوف چنين سرسپردگي و تعهدي به شريعت و دين ندارد، بلکه گاه حاصل تلاش علمي و معرفتيِ او مطابق دين و شريعت است و گاه متفاوت و متغاير.
در پاسخ اين پندار ميگوييم کساني که ميان فلسفه و کلام چنين تفاوتي مينهند، در واقع دين اسلام را بدون هيچ وجهي به سود کلام و متکلمان مصادره ميکنند و خود را ديندار و متعهد به دين قلمداد ميكنند و فلسفه و فيلسوفان را غير متعهد و لابشرط نسبت به آن ميدانند.
فلسفه دانشی تک روشی است؛ یعنی روش آن استدلال برهانی است که از آن به روش تعقل نیز یاد می شود؛ اما کلام از روش های متعدد استفاده می کند.
با بررسي تاريخ علم کلام از آغاز تا کنون مشاهده ميشود که عده زيادي از متکلمان در معارف ديني مشکل جدي دارند. اشاعره قائل به زيادت صفات واجب بر ذاتاند و در نتيجه به تعدد و تکثر موجود قديم معتقد شدهاند. برخي متکلمان براي اينکه به دام قدماي ثمانيه نيفتند، قائل به نيابت ذات خدا از صفات شدهاند که چنين نسبتي واقعاً مبهم است و ادراک صحيحي از آن به دست نميدهند؛ چون به آنان نسبت داده شده که در مقام ذات خدا منکر صفاتي نظير علم شدهاند و گفتهاند خدا در ذات خود علم ندارد؛ اما کار عالمانه ميکند. درباره افعال انساني برخي مانند اشاعره جبرگرا شده و معتزله قائل به تفويض شدهاند که جبر مستلزم کفر و تفويض مستلزم شرک است و کفر و شرک هر دو خلاف اسلام است.
درباره هادي و راهنما و انبيا مطالب فراوان است. برخي فرقههاي كلامي انبيا را معصوم نميدانند و صدور معصيت و توبه را براي انبياي عظام الهي تجويز ميکنند.
اما فيلسوفان اسلام نه صفات را زائد بر ذات ميدانند و نه ذات را نايب صفات، بلکه با دلايل و براهيني اثبات ميکنند که صفات خدا عين ذات او است تا از انحراف به شرک مصون بمانند. همچنين در اثبات اختيار انسان كوشيدهاند و جبر و تفويض را منتفي ميدانند و بهترين براهين را براي اثبات ضرورت نبوت بيان كردهاند؛ بنابراين نميتوان گفت فلاسفه متعهد و ملتزم به اسلام نيستند.
آقاعلي حکيم که در اواخر دوره قاجار عهدهدار تدريس فلسفه در تهران بوده است، در پايان رساله «سبيل الرشاد في علم المعاد» ميگويد: ما نه از کسي شنيده و نه در جايي ديدهايم که حکيمي معاد جسماني را منکر شود. منکر معاد جسماني قطعاً کافر است و اگر حکيم و فيلسوفي معاد جسماني را منکر شود، کافر است؛ چون ديوانه است و ديوانه تکليف ندارد تا اتهام کفر به او روا باشد؛ زيرا خود با ادله عقلي ثابت کرده است که انسان اعم از فرد و جامعه، به وحي و نبوت نيازمند است.[19] چگونه در برابر همين وحي که ضرورت آن را ثابت کرده بايستد و منکر معاد جسماني شود و اگر متکلم و فيلسوف هر دو از عقل در اثبات مدعيات خود استفاده ميکنند، نميتوان گفت متکلم به دين متعهد و ملتزم به فلسفه از دين و آموزههاي ديني بيگانه است؛ زيرا در هر دو علم دليل عقلي اقامه ميکند و به مدد استدلال و برهان مطالبي را روشن ميسازد.[20] از اين رو ملاصدرا ميگويد: «لايمکن الوصول الي معرفه الله و توحيده و تنزيهه عن الکثره و النقصان الا باتقان هذه المساله الشريفه علي وجه يطابق البراهين الحکيمه و يوافق القوانين النبويه: رسيدن به معرفت خدا و توحيد و تنزيه او از کثرت و نقصان ممکن نيست، مگر اينکه اين مسئله شريف طبق براهين فلسفي اثبات و اتقان يابد و با قوانين نبوي و شرعي هماهنگ باشد».[21]
مرحوم لاهيجي مينويسد: آنچه از کلام بعضي برميآيد اين است که دشمني با فلسفه در اهل اسلام از اشاعره بود نه از معتزله چه رسد به اماميه. چگونه اماميه دشمن فلسفه باشد؟ در حالي که اکثر اصول ثابت نزد آنان از امامان معصوم(عليهم السلام) مطابق با چيزي است که از اساطين فلاسفه و متقدمان آنان رسيده و بر قواعد فلسفيِ حق مبتني است.[22]
با توجه به اين سخنان روشن ميشود که فيلسوفان اسلامي و متکلمان هر دو متعهد و پايبند به شريعتاند و اصول شريعت را با براهين و استدلالهاي گوناگون به اثبات ميرسانند؛ از اين رو در زمان ما ديوار بين فلسفه و کلام، در بين علماي شيعه تا حدودي برداشته شده است و اين سبک، از زمان خواجهنصير طوسي آغاز شده و در ملاصدرا رشد يافته و در علامه طباطبايي و امام خميني و شاگردان آنان به اوج خود رسيده است.
نتيجهگيري
از مباحثي که از آغاز مقاله تا بدين جا مطرح شد، استفاده ميشود که اولاً فيلسوفان و متکلمان تعاريف مختلفي از فلسفه و کلام ارائه كردهاند و معتقدند بين فلسفه و کلام در برخي موضوعات و مسائل اشتراکهايي وجود دارد؛ اما در روش و غايت و موضوع بين آنها تفاوتهايي هست که به ماهيت اين دو علم مربوط ميشود.
پينوشتها:
[1]. نحل: 78.
[2]. فارابي، ابونصر، الجمع بين رأيي الحکيمين، ص80.
[3]. همان، ص81.
[4]. همو، فصول متنزعه، ص52.
[5]. ابنسينا، بوعلي، الهيات شفاء، ص13.
[6]. شيرازي، صدرالمألهين، الحكمه المتعاليه، ج1، ص20.
[7]. طباطبايي، سيدمحمدحسين، نهايه الحکمه، ص7ـ10.
[8]. همو، بدايه الحکمه، ص6ـ7؛ همو، اصول فلسفه و روش رئاليسم، ص25ـ26.
[9]. فارابي، ابونصر، احصاء العلوم، ص124.
[10]. مورت، مکدر، انديشههاي کلامي شيخ مفيد، ترجمه احمد آرام، ص10.
[11]. ايجي، قاضي عضد، المواقف، ص5.
[12]. تفتازاني، سعدالدين، شرح المقاصد، ج1، ص163.
[13]. جرجاني، ميرسيدشريف، تعريفات، ص80.
[14]. لاهيجي، عبدالرزاق، شوارق الالهام، ج1، ص51.
[15]. همو، گوهر مراد، ص42.
[16]. همان، ص43.
[17]. مطهري، مرتضي، مجموعه آثار، ج3، ص57.
[18]. جبرئيلي، محمدصفر، سير تطور کلام شيعه، ص27.
[19]. موسسه آقاي حکيم، مجموعه مصنفات حکيم ملاعلي مدرس، ج2، ص140.
[20]. جوادي آملي، عبدالله، منزلت عقل در هندسه معرفت ديني، ص158ـ165.
[21]. شيرازي، صدرالمتألهين، الحکمه المتعاليه، ج7، ص282ـ283.
[22]. لاهيجي، عبدالرزاق، شوارق الالهام، ج1، ص50.